۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

همین جوری - 32: عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی ...




آدم بیاورید
حوایم من !



×. عنوان مصرعی است از حضرت حافظ:

آدمی درعالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی

لحظه ای تامل - 25: باز هم مختار و امتحان هایش ...


چقدر دیشب با دیدن سریال به فکر فرو رفتم ...

چه دیالوگ های عمیقی:

«خدایا فقط دستم را یکبار دیگر به شمشیرم برسان بعد از آن مهم نیست به بهشت بروم یا به دوزخ ...»

ابن زياد بالاي منبر رسول خدا: «حسين بن علي براي قدرت خروج كرد عليه خليفه مسلمين، امیر المومنین یزید ...»

«اگر می باید ابن زیاد را بکشم و پای بر صورتش بکوبم، برایم مهم نیست چاهی که مرا به قعر جهنم ببرد ...»

سرشار از تامل بود ...



×. با دیدن این قسمت و قصه مختار و امتحان و حوادث پیش رویش یاد این جمله احمد زید آبادی افتادم:
«ما عاقبت به خير مي‌شويم چون مجبورمان كرده‌اند كه آزاده باشيم»

×. با دیدن سانسورهای مختار افسوس زیاد خوردم هر چند تکذیب شد ...




۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

لحظه ای تامل - 24: درین شب ها ...!


کسی -که نمی دانم کیست!- اس ام اس داده در شب عید امامت و لایت، غدیر خم -که البته امسال خیلی تاکید خاصی می کردن بر ولایت!- و مثلا خواسته تبریکی بگوید:

«میزان حرف شنوی و جان بر کف بودن در مقابل ولی فقیه نشانه ای از میزان اطاعت از امیر المومنین (ع) است. کسی که حکومت امروز را نپذیرفته؛ شعار "لا حکم الا لله" نهروانیان را سر داده است. اگر امیرالمومنین هم حاضر بود، او را انکار می کرد و با جان و دل اطاعتش نمی کرد»

هیچ شرحی ندارد این نوشته، درد دارد! ...

افکار پریشان - 40: باران سرود دیگری سر کن!


باران سرود دیگری سر کن!
شعر تو با این واژگان شسته
غمگین است ...

ترجیع محزون تو
امشب نیز
چون ترجیع دوشین است ...

شعری به هنجاری دگر بسْرای
آوای خود را پرده دیگر کن

باران سرود دیگری سر کن!


شفیعی کدکنی - از زبان برگ



×. باز هم خبری دیگر و مرگ عزیزی از دوستان ...
تسلیت ...


۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

همین جوری - 31: نسوزی عمو!


زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
بپا نسوزی خلاصه ! هاهاها




×. یعنی دیشب تو شب عیدی با برنامه های شاد تلویزیون و رادیو و مراسمات دیگه مردم از شادی و خوشحالی! چقدر برنامه های جذاب! چقدر کرور کرور شادی که ما داشتیم و کردیم(!) خلاصه خدا رو شکر کردیم از این همه شادی که خدا روشکر تو ایران هست! اوجشم سخنرانی پناهیان بود تو رادیو قم (!) که فرمودند باید یه دهه خوشحالی کنین و شادی و ما در حسرت هفته ای که رفت و خوشحالی نکردیم و تلاش برای استفاده از شب عید که همینجوری خوشحال بودیم و خوشحال و شاد و شنگول و خوب! خاصه برنامه های خود رادیو قم بسیار جذاب و شاد بود دیگه تلویزیون که اوج خنده بود و شادی و مسرور ....
-دیروز وقتی دست داد برای دیدن و شنیدن برنامه های رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی ایران!-


۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

من و تو - 14: موازیان به ناچاری!




دیروز،
-چون دو واژه به یک معنی-
از ما دو گانه،
هر یک
سرشار دیگری
اوج یگانگی ..

و امروز
چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر
یک افق

بی نقطه تلاقی و دیدار
حتی؛
در جاودانگی ...


دو خط - استاد شفیعی کدکنی


×. عنوان شاه بیتی است از شعر منزوی بزرگ:

من و تو آن دو خطیم، آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

افکار پریشان -38: رب النوع کار و تلاش ! -دلگیر-


اولین بار اسمش رو از دوستی شنیدم. زمانی بود که در راه برگشت از مدرسه -طرفای اول دبیرستان بود فکر کنم!- دیدیم که داشتند در خیابان ایران زمین تیرهای چراغ برق را درست می کنند -چندتایی را رنگ، چند تایی را جابجا و ...- رفیق ما هم چشمش برق زد و گفت: می بینی صابر! گفتم: چیو!؟ گفت: تلاش شهرداری رو! من که منظورشو نگرفته بودم گفتم دستشون درد نکنه خب دارن به وظیفشون عمل می کنن دیگه! گفت وظیفه!؟ ببین چجوری دارن از جون و دل شبانه روزی کار می کنن من ادامه ندادم و خودش ادامه داد که شهردارو مگه نمی شناسی!؟ گفتم نه! گفت بهع! فلانیه دیگه از 6 صبح میره سر کار تا 12 شب حقوقم نمی گیره! ...

این اولین باری بود که اسم اونو شنیدم! و رفته رفته فرکانس شنیدن این نام بیشتر و بیشتر شد تا رسید به دوران همایش زیتون سرخ که ما هم بودیم باهاشون که دیدیم ایلو ایالاتی محافظ ریختن تو تا آقا بیان صحبت کنن و از پول نگرفتن بنده و امثال بنده سواستفاده کنن و تبلیغ که همایشی به این بزرگی با خرج اندک برگزار شده و -یادم هست وقیحانه در تلویزیون گفت من رییس بشم محافظ نمی خوام که اصلا آدم نباید محافظ داشته باشه که!-

خلاصه رسید به سال 84 و انتخابات که با هر کی بحث می کردیم این کار کردن زیاد و توجه به کار و تلاش رو برای تحقق شعار عدالت و رفاه رو به رخمون می کشید و این امر تا سال 88 و همون جریانات انتصاب ادامه داشت ....

خدا رو شکر که امروز شاهد برچیده شدن فقر از مملکتیم و عدالت داره بی داد می کنه و نه گدایی سر چهارراه هست و نه شاخص های رفاه و اقتصاد مشکلی دارن، جامعه طبقاتی از بین رفته و همه در یک سطح دارن زندگی می کنن و حتی شاخص جینی کلا اصلا حذف شد اینقدر که اوضاع خوبه و امروز شاهد اونیم که شعار ما می توانیم کاملا محقق شده ...
و تو این اوضاع من موندم و حسرت یک عمر طولانی و حسرت آن برگه های رای که سفید به صندوق افتاد و متبرک به نام این رب النوع کار و تلاش نشد!
آخرین اقدام هم همین تعطیلی فردا بود ...

×. فردا هم در راستای سال همت مضاعف و کار مضاعف تعطیل شد!

×. این چند وقته خیلی ها می پرسند از دلیل ناامیدی و ... آخر نمی دانند این حسرت و این دیدن رفاه و عدالت و خوبی و خوشی چگونه دارد ما را ...


پست های مرتبط قدیمی:

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

لحظه ای تامل - 23: فرهنگ توجیه ...



دو تا جمله هست که به نظرم تا وقتی درست نشه
این مملکت درست بشو نیست:

وقتی بیست میشیم:
«بیست شدم!»

وقتی هشت میشیم:
«بهم هشت داد!»


امون از این توهم دشمن بیرونی
برای سلب مسئولیت، برای توجیه
...



×. غالبا در تحلیل های جامعه شناسی فرآیند از پایین به بالای فرهنگ رو نمی بینند که همین رفتارهاست که فرهنگه و مردم و مسئول و رییس و کارمند و ... نمیشناسه!

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

من و تو - 13: هر چی دریا رو زمینه نمی تونه ابر بارونی بیاره ...



مدت هاست می خواهم از نعمات زندگیم بگویم امشب هم برای هزارمین بار باز تصمیم گرفتم بنویسم اما هر بار با خودم زمزمه می کنم که نه شاید حق مطلب ادا نشود ...
دلم گرفت، لرزید، اشک شد و ریخت ... ببخشید اگر این پست خیس است و کم و گنگ و بی حرف و پر از سکوت!


تمام حرف من این است:
آشنایی عجب واژه عجیبی است ...




×. چند دلیل بیشتر ندارم برای اینکه هنوز نفس می کشم و خودکشی نکرده ام(!) یکی از این دلایل متقن و اصلی، وجود دیگر منان من است یعنی دوستانم ...

×. لزوما دوست در ذهن من تعبیر عامه دیگران را ندارد: مامانم و بابام -با همین لفظ!-، داداشام -چه نسبی چه سببی!-، رفقای دیداری، رفقای نادیده و مجازی، همان چوپان پیر روستای انگاس، دختر فال فروش تقاطع تخت طاووس و سهروردی، ....

×. نمی دانم قدرشان را درست دانسته ام یا نه اما همیشه از وجود تک تکشان لذت برده ام، وجودهایی دیوانه که سراسر زیباییند و رشد!

×. چقدر این عکس حرف داره ...

یک توضیح:
×. وقتی دلگیری و تنها غربت تمام دنیا از دریچه قشنگ چشم روشنت می باره! اگر این تعبیر ایرج جنت عطایی درست باشد ببخشید بر من که این روزها آن صابر همیشگی کمی غایب است ...
عزیزی کامنت گذاشته بود چرا کم می نویسی؛ یاد این جمله رضا قاسمی در چاه بابل افتادم که: از دردهای کوچک است که آدم می نالد، وقتی ضربه سهمگین باشد آدم لال می شود ... خرده بر من مگیر رفیق شفیق!


۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

ادای دین - 16: چهره های ماندگار



چند روزی است با سبک شدن کارهایم در سر کار، دیگر از وضعیت شبانه روزی خارج شدیم و از چهارشنبه تا همین الان خانه ام (!) مثلا برای استراحت اما حقیقت خسته تر شدم به جای اینکه استراحت کنم! چون هر دم از این باغ بری می رسد ... بگذریم!
دیشب بود و بر حسب سعادت بعد از دو ماهی به میهمانی رفتیم؛ همایش چهره های ماندگار ما را بعد از مدت های مدیدی از سر شوق به دیدن رسانه میلی و دولتی کشاند. زیبا بود یادها و نام ها از جلوی چشمانم گذشت:
استاد بیرشک -پیر تاریخ علوم ایران-،دکتر گنجی -پدر هواشناسی ایران-،استاد فرشچیان -مینیاتور زنده-،پروفسور ثبوتی، دکتر آیتی، استاد کسایی، پروفسور رضا، دکتر جبه دار ، دکتر الوانی، پروفسور مولانا، استاد ممیز، استاد شهناز، استاد انتظامی، استاد فحرالدینی، دکتر آذرنوش، دکتر نوایی، دکتر حبیبی، استاد تجویدی، پروفسور لوکس، دکتر شهریاری، پروفسور سمیعی، استاد آرام، استاد محمد نوری، استاد کابلی، پروفسور لوکس، استاد پایور، استاد قیصر امین پور، استاد آتشی، استاد صنعتی .....
چه نام هایی هر کدامشان کهکشانی افتخارند! یاد نامه استاد نوایی افتادم در مراسم نمیدونم چندم(!) که نوشته بود درگیر مریضی همسرش است و نمی آید و آن جمله دردناک که انتهای نامه اش بود: من دیگر امیدی به آینده ندارم!
مراسم را می دیدم و لذت می بردم، چقدر زیبا بود وقتی برق چشمان عزت الله انتظامی -آقای بازیگر- را می دیدی وقتی به دعوت مجری و با تعجبی فراوان به روی سن آمد و ناگاه نام پسرش مجید انتظامی را شنید و جایزه اش را به او داد و چقدر زیبا بود تجربه دیدن هاله ای اشک در چشمان پدری که افتخار ماندگاری پسرش را می دید و بچگانه بغض کرده بود انگار نه انگار که خود بزرگی است ماندگار -و حکایت عجیبی باید باشد دیدن افتخار فرزند از جانب پدر!-
اسم ها بزرگ بودند و جاودان و این پست ادای دینی است به زیبایی این مراسم که الحق از زیباترین و از معدود اقدامات شایسته تقدیر رسانه میلی و دولتی بوده است ...



×. امیدوارم این همایش زیبا از گزند سیاست مصون بماند و البته با دیدن دو سه تا از برندگان که رنگ و بوی عجیب سیاسی می دادند نگران شدم!

×. و نکته دوم اینکه صد حیف و صد افسوس که ابتهاج و کدکنی زنده باشند و حضور نیابند و صد شرم و صد تاسف که شجریان و علیزاده و ناظری زنده باشند و علیرضا افتخاری چهره ماندگار موسیقی شود!

×. عکس مربوط به پیر احمد آباد، دکتر محمد مصدق است که ماندگار ماند ...


---------------

پس نوشت و توضیح واضحات:
دوستانم نظر مرا درباره افتخاری که به نظرم از استعداد صدای خوبش به بدترین وضع ممکن استفاده کرده و دلیل عدم علاقه ام و بهتر بگویم تنفرم از افتخاری را می دانند که ربطی به مسایل سیاسی اخیر ندارد که البته مسایل سیاسی اخیر این تنفر را پر رنگ تر نیز کرد! - ظریفی نوشته بود چه فاصله اندکی است میان در آغوش کشیدن و به اسم ماندگار شدن!-
همان دوستانم هم دلیل عشق و علاقه ام به شناسنامه موسیقی سنتی ایران، به سیاوش فرهنگ و هنر استاد محمدرضا شجریان و نیز شوالیه موسیقی شهرام ناظری و استاد بی بدیل موسیقی حسین علیزاده را می دانند که ربطی به مسایل سیاسی اخیر ندارد که البته مسایل سیاسی اخیر این عشق را دو صد چندان کرد ....



۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

لحظه ای تامل - 22: بدون شرح



آدم ها کلا دو دسته اند
یا مثل منن یا که نیستن
اونایی که مثل من نیستن
عامل صهیونیستن !


گروه کیوسک - آهنگ کفش




×. اتفاقی داشتم امشب گوش می دادم جالب بود و بدون شرح ...
×. این پست عکس ندارد ...

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

افکار پریشان - 37: ببار ای بارون ببار ...



غم داشتند ...

خندیدیم غم داشتند
خندیدیم ساکت بودند
خندیدیم لبخند زدند
خندیدیم خندیدند

و دوستی ها به همین زیبایی است ...


×. باز خبری شنیدیم،‌ گویی آسمان دارد پشت هم برایشان می بارد ...
صبر ایوبی باید ...

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

در گذرگاه خاطره - 23: من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام!


لایحه ای در دپارتمان بهداشت آمریکا مبنی بر قوانین بیماری ایدز در حال بررسی بود ...
سران ایران و عراق برای فرستادن نمایندگان وزرای خارجه شان به جلسه شورای امنیت سازمان ملل با موضوع آتش بس جنگ در تردید بودند ...
در گوشه ای از دنیا انتفاضه مردم در انتظار دهمین ماه خود بود ...
زین العابدین بن علی در جشن پیروزی ریاست جمهوری تونس به پایکوبی مشغول بود ...
مجلس سنای آمریکا در حال رای اعتماد به وزیر دیوان عالی ریگان بود ...
خانواده قربانیان بمب گذاری انیسکیلن اتریش در حال عذاداری بودند ...
جهان در شوک نزول شاخص میانگین صنعتی داو جونز بود ...
...

و من به ناگاه زاده شدم!



-------------------------------------------------------
حواشی پر رنگ تر از متن:
از حدودای ساعت 10:20 دقیقه شب استتیوس دوستان توی گوگل تاک شروع کرد به شمارش معکوس اونم یک دقیقه به یک دقیقه؛ فکر ما به هزار راه رفت: قراره بمیریم، کسی چیزیش شده ...
هی ما می پرسیم یکی میگه آخ آخ یکی میگه شاد زی یکی می خنده یکی سکوت می کنه یکی میگه شتر ...
خلاصه یک ساعت و نیمی در کنج کمپ کاری تنها و سرگردان و نگران مچل جماعتی بودیم دیوونه دیوونه! به دیوونگی همه عاشقای عالم! به دیوونگی همه اونایی که دوسشون دارم! به دیوونگی تمام منان من ...
ساعت شد 12 و خیل عظیم تبریک و این هم کادوی دسته جمعی ....
و من در کنج شرکت در سر کار خیس خیس نشسته ام و کامنت ها رو می خونم، زبانم بسته شده است و قلمم نمیرود که حرفی بزنم و سکوت کردم و سر تعظیم در برابر همه عظمت نگاه دوستانی که بزرگترین سرمایه زندگیمند ....


آهای تمام همه رفقایی که توی تاک، توی فیس بوک، با اس ام اس، با لبخند و با هزار ادا و نوع و شکل و رنگ و بوی متفاوت لحظات نابی ساختید ...
آهای همه اونایی که عظمت نگاهتون این حقیر رو لایق این همه مهربونی دید ...

دمتون گرم ....


به عظمت دلای مهربون؛ خدایا شکرت!





*. پارسال در اینجا به مناسبت تولدم نوشته بودم و اینجا هم خاطره اش را!

*. ظریفی هم اینجا پیش تر تبریک گفته بودند و عزیزی هم اینجا ...

*. دلم هوای فشم کرد و پارسال و خاطرات نابش

*. شب بسیار خاطره انگیزی است (این الملوک...!؟)

*. عنوان شعری است از حضرت مولانا



به گزین ها - 18: جنگ نامتقارن منفی!


پری روز -!- در مراسمی به افتخار برگزیده شدن دو تن از دوستان حضور داشتیم که دکتر مستکین -معاون فرهنگی یونسکو- به ناگاه و بدون اطلاع قبلی خودش (!) به سخنرانی دعوت شد، علارقم اینکه ناخواسته پشت تریبون رفت و پیش زمینه ای نداشت اما صحبت هایش عالی بود؛ در این پست به تعبیر و تقلید یک دوست عزیز چند سرخط فکری از این سخنرانی ارائه میشه:

- بحث زیست و به زیست رو مطرح کرد و اینکه اغلب ما به کار زیست مشغولیم -و به تعبیر ابو سعید ابوالخیر تولید کود انسانی!- و غافل از به زیست!
- وسط حرف هاش سنجه جالبی رو برای نقطه آغاز تعالی فرهنگ مطرح کرد: زمانی که حجم وسایل آرایشی در کیف خانم ها از حجم کتاب کمتر شد اونوقت میشه به تعالی فرهنگ و پیشرفتش فکر کرد ...
- بحثی راجع به اینکه امسال سال نقارن و توازن فرهنگ هاست -در یونسکو- و امروز جنگ فرهنگی به جنگ نامتقارن تغییر یافته:
یک بازی فوتبال رو فرض کنید؛ 4 حالت پیش میاد:
1. شما تو زمین خودتون با تاکتیک خودتون بازی می کنید: اهداف متقارن مثبت
2. شما تو زمین خودتون با تاکتیک حریف بازی می کنید: اهداف متقارن منفی
3. شما تو زمین حریف با تاکتیک خودتون بازی می کنید: اهداف نامتقارن مثبت
4. شما تو زمین حریف با تاکتیک حریف بازی می کنید: اهداف نامتقارن منفی
برای این تعبیر هم از مثال دانشجوی دختری که سبقه مذهبی داره و میره خارج و تو اون مملکت فرهنگ اون ها رو می پذیره استفاده کرد ...

بگذریم از اینکه تو اون همایش -به تعبیر مجری بی ذوق و احمق مراسم!- دانشمند برجسته و فرزانه جناب آقای مشایی هم حضور داشت و سخنرانی کرد البته خب تا ایشون رفت پشت تریبون ما متاسفانه سالن رو ترک کردیم و گرنه از سخنان گهربار -ببخشید اسپیس کیبوردم خرابه بعضی وقت ها اشتباهی میشه!- ایشونم اینجا می نوشتم.
-البته به تذکر یکی از دوستان درکامنت اول یهو اسپیس رو درست کردم که یه وقت سوتفاهم نشه! هاهاها-

×. در ضمن جای همه دوستان تو هر دو باری که کنسرت همایون رو رفتم خالی بود در حد بنز!
یاد خیلی ها کردم اونجا ....

×. امون از دست این اسپیس کیبورد!

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

عکس نوشت - 10: I saw your face in a crowded place



...






*. عنوان برگرفته از آهنگ you're beautifu-james blunt (+)

استفراغ کلماتی که داشت داغونم می کرد!


دو روز است که به فاجعه سعادت آباد فکر می کنم! به فیلم های منتشر شده از آن حادثه! به مردمی که ایستاده اند و با دوربین هاشان فیلم می گیرند؛ به نیروی انتظامی که جان دادن مقتول را می بیند و دائم با بی سیم صحبت می کند، به آدم های عابری که پیاده روی روبرویی عبور می کنند، به مردمانی که ایستاده اند و می خندند، به آن دیالوگ آدمی که می خندد و می گوید: «رفتم جلو تا نجاتش بدم اون یکی اومد منو بزنه! ولشون کن بابا!!» .....

برای خیلی ها این صحنه و دیدن آن شوکه عظیمی بود، دیدن اینکه کسی دارد جان می سپارد!
اما من شوکه نشدم! برای من دیدن اینکه عده ای بی تفاوت به تماشای مرگ یک انسان ایستاده اند و می خندند اینقدراهم عجیب و شوکه آور نیست! ملتی که آگاهی برایش مرده است، ملتی که سالها زیر بار ظلم و ستم ایستاده و رضایتمندانه لبخند زده است .... .............. ......................................................... !!!!!!!!!!

دیدن این صحنه ها برای خیلی ها عجیب بود ...
اما برای من تنها مرور خاطراتی بود از گذشته ای نه چندان دور! برای من دیدن بی سیم زدن نیروی انتظامی و ایستادنش و تماشا کردنش عجیب نیست، برای من عدم حضور نیروهای به ظاهر سربازان گمنام امام زمان و بسیج و سپاه و هزاران نیروی موازی مدخول در تمامی امور نظامی و سیاسی و امنیتی و شخصی (!) در این حادثه اصلا عجیب نبود، نیروی انتظامی و یگان ویژه و نیروهای این چنینی که بی هیچ دلیل مردم بی گناه را با چوب و باتوم و گاز اشک آور و پنجه بوکس و زنجیر و قمه و شوکر و ... بدرقه می کنند عجیب نیست که امری کاملا طبیعی است ....

..................
.....................
.........................


×. عکس بالا مربوط به مانور اقتدار (!) نیروی انتظامی است ....
اقتدارشان تنها برای بی گناهان و بی سلاح هاست گویا!


بعدا نوشت:
حالم خوب نبود که آن متن را می نوشتم!
تمام حرف هایم هم در آن نقطه چین هاست ...

این پست هم بی اجازه شما مخاطبان کامنت دونیش بسته شد !!!

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

بی عنوان: شطی که دندان می زند !



چندی پیش نوشتم:
و اینجا تازه زاده شد ...

و اکنون حدود 4 ماه پس از آن حادثه (!) باید (!؟) به مناسبت دویستمین پست این بلاگ -و به عبارتی نوک زدن دندان های شیری این طفل بازیگوش لجوج!- مطلبی بنویسم ...

اما چه بنویسم!؟

از جامی به وسعت یک جهان و درس های جام جهانی!
از تولید علم و صحبت های وزیر محترم (!؟) صنایع!
از شهری که خسته است از ظلم، از درد، از مردمانی همه خواب!
از نوشتنم برای درد و از درد
از قم، فانذر و نوشتاری در باب اینکه منتظران مهدی به گوش باشند که حسین را منتظران کشتند!
از شاید این جمعه بیاید و توضیح اینکه احتمالش هست که شنبه هم بیاید!
از نوشتن برای سجاد در غم مهربان مادرش و در عظمت رفاقتش
از شبیه شعرهایم در ظهر شده است ساقیا یا کی شعر تر انگیزد و
از نوشتن غم دوستان در سوگ در یاد باد و غمی که خیمه زد
از سرد است تا همین آخری

از کدام بنویسم!؟
تمام صد پست گذشته را دوباره خواندم و باز دوباره آن همه خاطره و حالات و آن همه قبض و بسط و بالا و پایین و ...

خوبی خاطره ها به همین است که می گذرد ....

دوست دارم بدونم چه پستی تو ذهنتون مونده از این بلاگ ...

*. توضیح واضحات عکس بالا اینکه درست است دندان هایش نوک زده اما زیر چشمانش هم گود افتاده!

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

دل نوشته -17: سرد است ...





می رویم هر یک به مسیری، راهی؛ کومه ای، بیشه ای؛
من نیز می روم به کجا!؟ به ناکجا ...
دلم گرفته است ...

×××××

به عدد دوماه است که در کنجی از این شهر سر کار می روم شبانه روزی -برای پول؟! فرار از ناملایمات!؟ تجربه؟! چه فرقی دارد!؟- پس از دو ماه -و پس از چند باری که تنها برای ساعتی اندک به خانه آمده بودم- امشب بعد از مدت ها با فراغ بال و دلی آرام (!) خواستم به خانه بیایم برای استراحت (!؟) ...

هوا سرد بود و من که در تابستان آمده بودم سردم بود ...
پاییز آمده بود و من بی خبر!
باران زده بود شهر !
و من هنوز دل در گرمای تابستان داشتم که ناگاه سردم شد و به یاد تمام سردیهای این دو ماهه آخر، تمام آن همه غم ها و اندوه ها و پریشان حالی ها در کنج روزمرگیم در کمپ کاری، ناگاه «فریدون» از لبانم جاری گشت که «دلم می خواست عشقم را نمی کشتند!»
فضای نگاهم تار گشت و چشمانم اشک شد! ناگاه خود را میان مردمی دیدم که پنداشتند نم بارانی زده بر صورتم و چه سر خوشانه فکر می کردند! عینکم را از چشم بر داشتم -آخر از پشت شیشه هایش دنیا را شفاف تر می بینم!- ...

باران می بارد، من با عینکی در دست، با پیرهنی نازک، سردم است!
سردم است و به خود می پیچم! شانه هایم می لرزد! دندان هایم بالا و پایین می رود! نمی دانم از سرمای هواست یا از سرمای روزگار! اما هر چه هست سردم است ...

آی خدایی که آن بالاها نشسته ای در کاخ جبروتت! آهای! اگر هنوز هم صدای من از در و دیوار قصرهایت و از میان تسبیح هزاران فرشته نگهبان و مدح گویت به گوشت می رسد بدان دلی اینجا گرفته است، دلی بغض دارد! بغضی به عظمت تمام کون و لامکانت! بغضی که اگر بترکد سیلش جاده و بیراهه و قصر و کلوخ نمی شناسد! همه را آبش می برد!
آهای جبار فخور!
بدان کسی در اینجا سردش است ...
کسی در اینجا سردش است ...


*. ساعت 6.5 صبح است و من همچنان بی خواب ...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه