۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

پشت هیچستانم ...




مدام میان دو دیالکتیک بین سایه و حافظ ذهنم می چرخه که: 

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست 


عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست 




نمی دانم علت چیست!؟

درد هست اما طبیبش خوابه -خدا خوابیده- یا اینکه دردی نیست -و به قول مشیری: دلا شب ها نمی نالی به زاری ...- !؟
عجیب قصه ایه اما هر چی هست معلولش همین معلولیه که الان داره اینجا بلند بلند فکر می کنه و تایپ می کنه ...
شاید شهریار راست میگه: باید از محشر گذشت، این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست، گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است ....
و پش بندش حافظ که زیر لب زمزمه می کنه: آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ... عالمی دیگر بباید ساحت وز نو آدمی!



اینچنین حیرانم و چه حیرت بدی است ...







۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

آن یوسف گم گشته ی آمال بشر ...




سوگواران تو امروز خموشند همه 
که دهان های وقاحت به خروشند همه 

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست 
زان که وحشت زده حشر وحوشند همه 

...









×. تنها شعف این روزهایم دقت در انتخاب است؛ که دو دل بودم به انتخاب، که او هم از همان هاست، که او هم ...
اما چشم ها دروغ نمی گویند، اعتماد کردیم به چشم هایش، به ایستادگیش؛
که ایستاد و ایستاد و ایستاد ...

شکر ایزد که هیچوقت پشیمان انتخابمان نشدیم ...




×. عنوان بر گرفته از شعری دیگر از کدکنی بزرگ:

آن یوسف گم گشته آمال بشر را
گامی دو برون نامده تا مرز حقیقت
بردید و بدان گرگ سپردید ...