۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

حتی وقتی من برای تو می نویسم ...

چه فرق می کند حافظ و مولانا 
یا فِرِدی مک کوئین و التون جان!

کار به عشق که برسد همه ترانه ها یکی است ...







*. نوشته های دیگر برای ژوزفین در (+) و (+) و (+)

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

بازخوانی یک واقعه - پاره روایت هایی از ظاهر بینی

«حر» حرف ها برای گفتن دارد ...

لَختی غرق در این اندیشه می شوم -چشم ها را می بندم و تصور می کنم-:

«حر» این فرمانده لشکر آن شرابخوار میمون باز، «حر» این عینیت کفر، «حر» این صف شکن لشگر یزید، این شمشیر آخته به روی آل علی ...

می پرسم: «چه باید کرد؟»
- «آری لحظه ای و ذره ای و نفسی و ثانیه ای تنفس این لعین هم زیاده از حد است؛ ارتدادش محرز و به حکم اعدام، باید خونش را ریخت!» 
تنم می لرزد، هیچگاه کشتن انسانی را با خویش تصور نکرده بودم اما با خود می گویم: «مگر جز این است!؟ او که اکنون تمامیت کفر است، تمامیت ظلم!»
برنده ترین شمشیر را بر می دارم، به قصد کشتنش ... 
پاهایم سست می شود، به زانو می افتم! دستانم می لرزد ...

...

اما گاهی اینگونه ظاهر بینی لایه های عمیق تری پیدا می کند ...
«حر» یگانه مظهر آزادگی می شود، دوشادوش حسین در کارزار عاشورا می ایستد و می جنگد و می میرد -نه خودش که جسمش- و وای که اگر شمشیر آخته بودیم و سر از تنش جدا می ساختیم چه فرصت عظیمی از وی دریغ می کردیم ...


...

شوری اشک که اینک به کامم رسیده است مرا به خود می آورد، به لحظه اکنونم باز می گردم! سخت در اندیشه این همه نفرت، خشونت، اعدام و کشتارهایی اینک به نام دین می افتم ...


...

منتظران حسین -همانانی که چندی بعد یا با سکوت و یا دست به شمشیر خونش را ریختند- چقدر راحت به خود اجازه توهین و لعن و نفرت و حتی مرگ برای «حر» می دادند، آن هم به نام دین و به استدلال فقه و شرع و ...!
اما اینک همان ها حسرت لحظه ای جای «حر» بودن را می خورند و «یا لیتنا کنا معک»شان قطع نمی شود! 

گاهی ظاهر بینی لایه های عمیق تری پیدا می کند ...



امضا: صابر
شب تاسوعا


*. مطلب مرتبط: (+) (+)

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

شعبده ی رویا ...

رویا را نمی توان حبس کرد
و همین راز ماندگاری انسان است ...

----------------

تو شعبده بازی ژوزفین!

شعبده می کنی! 
همین که خیالت می آید اجی مجی لا ترجی و روح من یکهو به پرواز در می آید!

نگاهم می کنی و من پرواز می کنم
اشارتم می کنی و من پرواز می کنم 
سلامم می کنی و من پرواز می کنم 
حتی رویایت هم که می آید من پرواز می کنم ...


تو با اشاره ای پروازم می دهی و می بری مرا آن دورها، بر ابرها می نشانی ...
و چه شعبده ای بالاتر از این!

تو شعبده بازی ژوزفین!


این قطعه را هم آن بالاها روی ابرها نوشته ام که بماند برای خودم و خودت!





*.
بیشتر برای ژوزفین در اینجا  و اینجا




۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

دلم تنگ است ...

زنها قاعده بازی را خوب بلدند
دلتنگ که می شوند
ناخن یلند و کوتاه می کنند
جلوی آینه مویی شانه می کنند
گاهی هم مویی رنگ می کنند
زیر لب ترانه می خوانند و آشپزی می کنند
گریه شان هم گرفت پیاز رنده می کنند
اما
اما امان از مردی و دلتنگی ...

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

برق ستاره ای و شب بی نهایتی ...


قلبم تیر می کشد و این نشانه خوبی است که برایت بنویسم دیوانه جان! 



--------------------------------------------------------------



قلب تیر می کشد، تیر به کمانه می گذارد، صدای قیژ کمان!؛ می خواهد نشانه بگیرد، صید کند، آرام و رام کمین کرده است، در سکوتی مبهم صدای نفس هایش را می شنود به ناگاه صید را نشانه می گیرد؛ اما دریغ که به آنی صیاد به صید بدل می شود! منظره به ناظر! شکارچی به شکار! 



برق چشمان آهو و جرقه ای در خرمن شکارچی خوش خیال! 


قلبش می ایستد، جهان به سکوتی ابدی بدل می شود، شکارچی آتش می گیرد، می سوزد و از خاکسترش دوباره بر می خیزد، می سوزد و از خاکسترش دوباره بر می خیزد، می سوزد و دوباره ... 


هزاران بار -به ثانیه ای!- می میرد و باز آفریده می شود! کمان رها می کند! اسیرِ کمانِ ابروی آهو به زانو می افتد؛ پریشان حال و درمانده، خیره در چشمان آهو هزاران بار -به ثانیه ای!- می سوزد و از خاکسترش دوباره بر می خیزد ... 


و این گونه صید به صیاد و شکارچی به شکار بدل می شود! 


آهو رفته است و هزاران بار و هر بار به هزاران سال، صیاد می سوزد و از خاکسترش دوباره بر می خیزد؛ کمانش را موریانه ها خورده اند و آرام آرام نسیم، خاکسترِ این جسمِ ذغالینِ پر حرارت را با خود به هوا می برد و هنوز هم بعد از این همه قرن، زیر این خاکستر شعله ای آتشین نهفته است! 





و این «من» که هنوز درون سینه آتشی به بلندای قاف، نهفته دارم!




*. از سری نوشته ها برای ژوزفین 
*. تیتر وام گرفته از منزوی بزرگ 


۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

بعد از 25 سالِ تمام ...

ما به جستجوی کدام واژه به اینجا آمده ایم!؟
کدام از خدا بی خبری این راه را نشانمان داد!؟
کجای جاده را اشتباه آمدیم
که اکنون بعد از ربع قرنی زندگانی
به بن بست رسیده ایم ...





*. به مناسبت تولد 25 سالگی ...
*. در این میانه برهه هایی هست که آدمی سر بلند می کنه و می بینه در قابی کنار کسانی است که به ظاهر اتفاقی به هم رسیده اند -که پیشتر اینجا توضیح دادم که آشنایی اتفاقی نیست- و اون وقته که سرشار میشه از لذت و می فهمه هزاری تلخی بدتر از این هم باشه باز هم زندگی ارزشه تک تک نفس ها رو داره به خاطرشون
می گفتن تو قلب آدمی فقط جای یه نفره اما تو قلب من سه نفرن ...
چقدر خوبه که بعضی ها هستن!



۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

ارشد به سعی ابی!


تو که دستت به نوشتن آشناست 
دلت از جنس دل خسته ماست 

دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی 

بی زحمت این مرور ادبیات مارم بنویس ...!


۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

...

طوفان سندی
جنگ های پی در پی بشر
اخبار شبانگاهی و مشتی خبر
آواز پر چلچله ها
رهایی یک آدم از سفر
انقراض نسل حیوانی در همین حوالی
...

هیچ یک مهم نیست
امشب و تنها همین امشب یک سوال دارم از شما
از شما آقایان
از شما خانوم ها
از شمایی که این متن را میخوانید:

ما
به جستجوی کدام واژه به اینجا آمده ایم ...