۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

من جذب تو می شوم و این را فقط زمین می فهمد ...


پاییز فصل عجیبی است ژوزفین
«رنگ در رنگ و به هر رنگ هزارانش طیف»

باید در این چهار دیواری باشی و ببینی که تنهایی چه وسعت غریبی دارد
بنشینی تنها و از پنجره خیره شوی به خاکستری ابرهای وهم انگیز خیال

«حالا من و تو با هم در انقلاب قدم میزنیم و باران هم می بارد
باران تندتر می شود و ما هم میدوئیم به داخل قهوه چی
می نشینیم آن بالا به تماشای مردم که حالا زیر باران در هراس و سرعت می دوند»

نسیم خنکی می آید و تنت مور مور می شود و به خود می آیی و میبینی دم صبح است، خیال از سرت می پرد! 




*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

مسخ

در تمام طول عمرش تنها یک روز صبح بود که چشم باز کرد و دید دیگر انگاری آن خودِ خودِ خودش نیست. دیگر انگاری حتی نزدیکترین هایش هم او را نمی فهمند. و البته بد ماجرا اینکه تاب دیدنش را هم ندارند. طردش کردند و در کنج اتاقی ماند تا جان داد و مرد! 
حالا اما من خواستم تا برایت بگویم که نوعی دیگر از مسخ هم هست، اصلا مگر جز مسخی چیز دیگری هم هست. گولمان زدند وگرنه همه یک جورهایی مسخ شده ایم. یک جورهایی طرد شده ایم، منظورم از همه، همه آنهایی است که مثل من و ما زندگی می کنند ها، نه همه زندگان، دست آخر آنچه که ما دیده ایم و شنیده ایم قشر غالب آدم ها انگاری حتی حیوان هم زیبنده شان نیست، نهایت بتوانی همین واژه زندگان را برایشان با اغماض به کار ببری. شاید من هم در توهم چیزی بیشتر از زنده بودنم اما بگذریم 
خواستم برای تو از مسخ بزنیم ژوزفین
مسخ را کافکا نوشت اما برای ما خاطره است، گفتم ما چون هر که تو را دیده وضعش همین است. که بنشیند و در خود فرو رود و شب تا صبح جان بکند و دیگر فقط حوادث اطراف را استماع کند و در غار تنهایی خویش مدام منتظر باشد که تو بیایی و هیبت نورانی ات چشم ها را خیره کند و در همین خیالهاست که با طلوع خورشید به خودش بیاید و از فرط ناچاری و بی خوابی بزند به دل این روزمرگی لعنتی تا شاید فراموش کند، اما نه! خودشان را گول می زنند که انگاری فراموش کرده اند و مگر می شود خود را فراموش کرد!؟ 
مسخ برای ما استعاره دیگری است از روی دیگر زندگی، یک سویش همانی است که روایت شد و سوی دیگرش را هر کس به انحصار در قلب خود نگه داشته و نه که نشود روایتش کرد، که اوراق آتش می گیرند و گوش ها کر می شوند از نوشتن و گفتنش. 
خواستم برای تو از مسخ بنویسم ژوزفین اما انگاری نمی شود، این را نمیدانم که خودت می دانی یا نه اما ما مسخ شدیم ژوزفین. خیرت دیدنت را دریغ مکن و بگذار یکبار دیگر هم که شده آن نوای داوودی را از عمق جان گوش کنیم و رها کن صدا را در گلوگاه جادوئیت و صدا بزن، به نام کوچکم و با همان لهجه شیرینت که قلبم شکرک بزند: صابرو!



*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۳ آبان ۲۷, سه‌شنبه

دور دور کنان سوگوار: نگاهی دیگر به حواشی فوت مرتضی پاشایی

چاپ شده در روزنامه شهروند (+)


تا به حال متن­های زیادی درباره مرگ ناگهانی یکی از استعدادهای نوظهور و جوان موسیقی ایران خوانده­ایم و دیگر حالا نوشتن از مرتضی پاشایی احتمالا نه نکته­ی جدیدی را بیان می­دارد و نه مرهمی است بر داغ دل عزیزانش. لذا، این متن تنها روایتی است از زاویه­ای که اغلب در هیجانات بعد از چنین ضایعاتی کمتر کسی جرات گفتنش را دارد.

ظهر پیش از آنکه برای انجام کاری از خانه خارج شوم، خبر درگذشت مرتضی پاشایی را شنیدم، فاتحه­ ای خواندم و راه افتادم و حوالی ساعت 2 بود که در مسیر برگشت با صحنه عجیبی مواجه شدم. از میدان شهرک به سمت شمال ترافیک عجیبی بود؛ ظهر جمعه و این ترافیک مهیب!؟ جلوتر که آمدم گویی ورودی­های خیابان ایران­زمین را بسته­اند و به ناچار از یک چهارراه قبل­تر مجبور شدم که بپیچم و مسیر میانبری را بروم تا به خانه برسم. هر چه نزدیک­تر می­شدی ترافیک بیشتر بود. حالا دیگر ماشین­ها حتی در خیابان­های منتهی به بیمارستان بهمن در خیابان ایران­زمین در هر گوشه و کناری پارک کرده بودند و رفته بودند. پشت این ترافیک گیر افتادم و من که تا خانه حتی با پای پیاده کمتر از دو دقیه فاصله داشتم حالا باید نیم ساعتی را منتظر می­ماندم. به ناچار چشم انداختم به جمعیت، به وضوح سه گروه از آدم­ها قابل رویت بود: گروه اول هنرمندانی که حالا فرصت یافته­ اند تا تیپی به هم بزنند و بیایند و هر جور شده خود را بچسبانند به عزیز از دست رفته و مصاحبه کنند و اشکی بریزند و با هوادارانشان عکس سلفی بگیرند که من و فلانی یهویی همین الان! هرچند بودند هنرمندانی که از زمان همین آخرین بستری شدن مرتضی پاشایی هر روز جلوی در بیمارستان بهمن میدیدمشان و بی­ هیچ حاشیه و جنجالی غمگین بودند و گویی عزیزترینشان در بستر بیماری است-، گروه دوم خبرنگارانی که حالا فرصت یافتند که مصاحبه کنند و سوژه در بیاورند و خوش­تیپ­ ترین­ ها و محبوب­ ترین­ ها را در قاب خودشان بیاورند و روزی بگذرانند و گروه سوم طیف گسترده­ای از مردمانی که حالا فرصت یافتند تا خودنمایی کنند. خیابان پر بود از ماشین­های رنگارنگ، دور دور کنان سوگوار که با ماشین آخرین مدلشان آمده بودند لابد برای عزاداری و خدا می­داند که چند بیمار اورژانسی می­توانست در این ترافیک عظیم بمیرد و به بیمارستان نرسد. برخی دیگر هم حالا آمده بودند که هنرمندان محبوبشان را ببینند و صد البته بودند آدم­هایی که معلوم بود هنرمند محبوبشان را از دست داده­اند. اما مگر برای آن بیمار اورژانسی که پشت همین ترافیک و در خیل عظیم طرفداران وی دارد جان می­دهد، فرقی هم می­کند چه کسی با چه نیتی آمده!؟ مگر برای آن همه بیمار درون بیمارستان که مثل من و امثال من، آدم­های معمولیند و باید در سکوت و آرامش در بستر بیماری دوران نقاهت بگذرانند فرقی هم می­کند که این همه آدم برای چه هدفی حالا دارند بلند بلند می­خوانند که «ﻧﮕﺮﺍﻧﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺩﻟﻢ، ﻭﺍﺳﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻟﻢ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻪ ﻣﻨﯽ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ­ﻫﺎﻡ، ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺯت ﭼﯽ میخوام ...». تازه در میانه­ی همین همهمه و شلوغی و ترافیک به ناگاه پیامکی می­آید که هی فلانی! نجف دریابندری رفت بیمارستان و تو یاد همان قسمت­های پیرمرد و دریا می­افتی که خودش ترجمه کرده بود: «می­دانست که سرانجام شکست خورده است و هیچ درمانی ندارد و به پاشنه­ی قایق بازگشت و دید که ته دسته­ی شکسته­ی سکان توی شکاف سکان جا می­رود، همین قدر که او بتواند قایق را هدایت کند، اکنون سبک پیش می­رفت و هیچ­گونه اندیشه یا احساسی نداشت. اکنون همه­چیز در گذشته بود و قایق را می­راند تا هرچه بهتر و هوشمندانه­ تر خود را به بندر برساند». یکهو با فریاد یکی به خودت می­ آیی، از نجف دریابندری می­رسی به صدای بلندگوی پلیس که فریاد می­کشد: «بنز سفید حرکت کن سریع­تر ...». به خودت می­آیی و خودت را در میان این سیل احساساتی آدم­ها نمی­بینی، به عزیزانش فکر می­کنی که آن­ها هم احتمالا پشت همین ترافیک گیر افتاده­اند و حالا چه زجری می­کشند که نمی­توانند وداع خوبی با مرتضی­یشان داشته باشند. راه کمی بازتر می­شود و به مدد فریادهای پلیس می­توانی دور بزنی و برسی به خانه. کامپیوتر را روشن می­کنی که پیغام­ها سرازیر می­شود از تسلیت­ها و سوگواری­ها و حالا دنیای مجازی هم پر شده از این همه هجمه­ی احساسات. حالا تو مانده­ای و فکر به غربت مرتضی­ ها که حرف از آن­ها زیاد است و اشک­ها بسیار، اما عمل­ها!؟ نمی­دانم. بازهم برایش فاتحه­ ای می­خوانم و می­گویم که انگاری قرن، قرن سلبریتی­ هاست! کاش مرهمی باشیم برای داغدارانش، نه با این همه رنگ و ریا زخمی بر زخم­هایشان. 

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

بر بلندای 27 سالگی!

«دوست داشتن» از آن دست مفاهیم دست خورده ایست که هر چه بیشتر درباره اش نوشته اند و خوانده ایم، کمتر توانسته ایم توصیفش کنیم! یک جورهایی بعد خواندن همه چیز انگاری می فهمی «دوست داشتن» همه اینها هست و هیچ کدام از آن ها هم نیست. آخر جنس «دوست داشتن» شناختی است، ادراکی است، خواندنی نیست. 
حالا شاید بگویی این که این شب پاییزی به بهانه تولدت آمدی از «دوست داشتن» حرف می زنی اصلا یعنی چه!؟ 
آخر تولدها بهانه های خوبیند برای جستجو، برای اینکه بنشینی و خاطرات را از کومه ی ذهنت بیرون بکشی و تک تکشان را شخم بزنی؛ بالا و پایین بکنی ببینی خودت با خودت چند چندی و آیا امسال بودنت ارزشی هم داشته!؟ اگر نبودی جهان حال روز بهتری نداشت!؟ اصلا خودت از بودن خودت لذت برده ای!؟ و هزاران سوال بی سرانجام دیگر ...
حالا من هم نشسته ام بر بلندای 27 سالگی و هر چه فکر می کنم میبینم امسال را باید سال «دوست داشتن» بنامم! سال پشت گرمی، سال آرامش، سال تجربه های ناب جدید؛ نه اشتباه نکنم! نه که بدی نداشته امسال ها، چرا، روزهای بدی هم بوده که آخریش همین دزدی ای که تجربه کردی، زندگی است دیگر، آن هم در این لجن زار زشت بدبو مگر می شود همیشه خوب بود و لذت برد، نه بحث سر یکی دو روز و یکی دو حادثه نیست، بحث بر سر مجموعه ی یک سالی است که درست از 21 آبان ماه 1392 در همان کافه پیش رفقایت آغاز شد و حالا ختم شده به پایان یک دیدار ناب، با تو، با تو که حالا فرسنگ ها از من دورتری و دل است دیگر ژوزفین، مگر می شود حالی اش کرد که تنگ نشود!؟ چه می گفتم!؟ تا به یادم می آیی همه چیز از یادم پر می زند و میرود و تو میمانی و من، بی پرده، و آنگاه دیگر نه تو میمانی و من! بگذریم، اینها را هر که بخواند می گوید این مهملات چیست اما تو که خوب میدانی ژوزفین که چه میگویم، تو که دیدی «دوست داشتن» درست عین یک تلالوست! در اوج سیاهی شب، در لحظات قیرگون و تاریک بی راهه های زندگی یکهو آن میانه ها داس مه نو می آید و تو بی توجه به این همه سیاهی مینشینی و خیره، زیر سایه مهتاب می ایستی و لذت می بری. بغل دستی ات می آید و میزند روی شانه هایت که هی فلانی! چرا قفل کردی روی آسمان!؟ به زمین فکر کن، اینجا می شود چهارتا قنات زد، آنجا را خراب کرد و جنگل را خشکاند و ساختمان ساخت، راستی می شود روی آب رود سد زد و برق گرفت  - بغل دستی چه می فهمد که «دوست داشتن» و حیرت چقدر تقارن دارند - بعد ادامه می دهد که خیره به این همه سیاهی چه می کنی و می رود. سیاهی!؟ عین قیر سیاه است این جهان بی بته! پتیاره ایست برای خودش و عروس هزار داماد، سیاه سیاه عین کلاغ های شوم اما آن وسط خوب که بنگری مهتاب بیداد می کند و همین حیرت دیدنش می ارزد به هزار تاریکی و به هزار نامروتی این روزگار پست! قدر دان این حیرت انگیز لعنتی دوست داشتنی بودم و هستم. 
«دوست داشتن» از همان حس های نابی است که آرزو می کنم همیشه بماند، صابرِ 26 سالگی را دوست خواهم داشت برای همیشه ...



۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

گوشی رو پیدا نکردم، دزدیدم!

گوشی رو پیدا نکردم، دزدیدم!
روایتی از سرقت تلفن همراه و پیگیری­های بی­ سرانجام


حدودای 6 عصر در ازدحام وحشتناک BRT ایستگاه گیشا وارد اتوبوس شدم که دیدم جیبم را زده ­اند، قبلش داشتم با تلفن صحبت می­کردم و مطمئن بودم که در هنگام ورودم به اتوبوس این سرقت رخ داده است؛ هر چند با خودم می­گفتم شاید از جیبم افتاده و کسی آن را پیدا کرده است؛ آدمی است دیگر، به امید زنده است و مدام در حال توجیهی برای امید دادن به خود. ایستگاه بعد پیاده شدم و به گیشا باز گشتم، هر چه گشتیم چیزی پیدا نشد. با گوشی دیگری به خط خودم زنگ زدم، هنوز زنگ می­خورد و همین صدای بوق آزاد امیدی بود که احتمال زیاد گوشی­ام سرقت نشده و گم شده است. در همین حین به 110 هم زنگی زدم و بعد حدود 20 دقیقه­ای یک نفر از کلانتری یوسف­آباد آمد و گزارشی نوشت و گفت حالا که گوشی روشن است، به راحتی قابل ردیابی است و فردا به دادسرا برو و به راحتی فرد سارق پیدا می­شود. اما من هنوز خودم را توجیه می­کردم که گوشی گم شده و جایی افتاده و کسی پیدایش می­کند و در همین افکار بودم که 2 نفر دیگر را هم دیدم که گوشیشان را در همان ایستگاه و همان حوالی زمانی که من سوار شدم، زده­اند. دیگر تقریبا مطمئن بودیم که سرقتی رخ داده است. آن­ها را هم تشویق کردم که به 110 زنگی بزنند و پیگیری­ای کنند که با پوزخندی که یکی از آن­ها زد، متوجه شدم که رغبتی به این کار ندارند. یکی­شان زد روی شانه­های من و گفت: «جدا فکر کردی پیگیری می­کنند، این بار دومی است که گوشی­ام را می­دزدند و بیخیالش شو! خط رو بسوزون و گوشی دیگری بخر». به خانه آمدم و به کلانتری محل مراجعه کردم، راهم ندادند! گفتند به ما مربوط نیست و باید به دادسرا بروی. در این هنگام هم هر چه زنگ می­زدیم به گوشی، بوق آزاد می­زد و کسی بر نمی­داشت. به چند نفر از دوستانم زنگی زدم و حال آنکه همه به­اتفاق می­گفتند برو سیم کارتت را بسوزان و خلاص! بهش فکر نکن! یکیشان هم پشت تلفن با لحنی خاص آوازی سر داد که: «اون که رفته دیگه هیچ­وقت نمیاد ...». صبح 5 شنبه راس ساعت 8 رفتم به دادسرای نزدیک محل خانه، چند نفری بودیم، یکی ماشینش و دیگری خانه­اش سرقت شده بود، یکی مثل من گوشیش را برده بودند، یکی دیگر هم موتورش پیدا شده بود. تا ساعت ده و نیم منتظر ماندیم که قاضی کشیک سر برسد، آخر پنجشنبه و جمعه­ها که دزدی­ای نمی­شود که ادارات اینچنینی کار کنند که! سربازی آمد و گفت که قاضی آمده ولی فقط به سرقت خودرو امروز رسیدگی می­شود و الباقی بروند و خود را علاف نکنند. این شد که بعد از چند بار اصرار دیدم که راهم نمی­دهند، باز گشتم. در راه که بودم، یکبار دیگر خط مسروقه­ی خود را گرفتم. صدایی آمد: «الو!» با شعف فراوانی گفتم: «اِاِاِ ... سلام، آقا شما گوشی رو پیدا کردید؟». کمی مکث کرد و با لحنی حق به جانب و شاکیانه گفت: «نخیر! من گوشی رو دزدیدم!»؛ خیلی شیک و مجلسی و با صدایی قاطع می­گفت من دزدیدم! بعد هم ادامه داد که «من الان جاییم وقت ندارم، بعدا زنگ بزن بگم چیکار کنی!». و سریع قطع کرد. این بود که این همه وقاحت عصبانیم کرد. به همراه اول هم زنگ زدم و گفتند با دستور قاضی همه چیز حل می­شود و به راحتی جای سارق تا وقتی سیم کارت در گوشی است قابل ردیابی است. به دادسرا برگشتم و گفتم الا و بلا باید قاضی را ببینم، سرباز دم در بعد اصرارهای فراوان گفت بگو تا من به قاضی موردت را بگویم و اگر اجازه داد بروی پیشش. توضیح دادم و بعد از چند دقیقه آمد و گفت قاضی گفته که برو شنبه صبح بیا! این شد که خسته از این همه عدالت و پیگیری به خانه آمدم. دوباره تماس گرفتم و سارق برداشت و گفت مگه نگفتم جاییم بعدا زنگ بزن و قطع کرد. به 110 زنگ زدم و شرح ما وقع دادم و گفتند به ما ربطی ندارد و فقط با دستور قاضی ما وارد عمل می­شویم. آخرین تیر امیدم پلیس آگاهی بود، زنگ زدم و گفتند که در کلانتری ثبت پرونده کن و سریع بیا که سارق را بگیریم. خوشحال شدم و به سرعت رفتم، سه کلانتری را سر زدم تا جوابی بدهند و سر آخر رفتم همان کلانتری یوسف­آباد. تشکیل پرونده دادند و ساعت یک بود که راهی شدم به سمت پلیس آگاهی، کارهایم را سریع انجام دادند تا اینکه فرد آخری که باید امضا می­کرد و دستور می­داد، نبود! یک ساعتی نشستم و آمدند و گفتند که نمی­آید. برو شنبه صبح بیا. جالب­تر آنکه مدام من توضیح می­دادم که فرد سارق هنوز گوشی را خاموش نکرده و قابل ردیابی است و این همه عجله­ی من بابت همین مساله است، ولی پاسخ­ها متفاوت بود: یکی اعتراض کرد که اصلا چرا بعدش زنگ زدی و پلیس بازی درآوردی!؟ یکی گفت که حالا که برداشته باهاش قراری بگذار و پولی بده و ماجرا را ختم کن. آخری هم گفت سیم کارت را بسوزان و ما پیگیر می­شویم و اگر پیدایش کردیم، خبرت می­کنیم. این شد که در راه خیلی با خودم فکر کردم. گفتم ایکاش اصلا از همان اول پیگیری نمی­کردم و این همه وقتم هم تلف نمی­شد. چند بار دیگر هم زنگ زدم و کماکان زنگ می­خورد و کسی بر نمی­داشت. این شد که تصمیم را گرفتم و رفتم به دفتر مخابراتی و گفتم سیم را می­سوزانم و بعد هم می­روم یک گوشی دیگر می­خرم و تمام. اما پاسخ همراه اول شوکه­ام کرد: سیستم­های ما چند روزی است که کلا قطع است و نه می­توانی بسوزانی و نه سیم کارت جدید بگیری. برو شنبه بیا! گفتم گوشی­ام را دزدیده­اند که سری تکان داد بدین معنا که به من چه! حالا من مانده­ام و خطی که نه می­شود سوزاند و فقط می­توان گاه­گاهی زنگ زد و صدای بوق آزادش را شنید. در این میانه هم گاهی طرف جواب می­دهد و با استدلال­هایی مطقن که تو هیچ­وقت به گوشیت نمی­رسی، می­گوید: «این اپل­آی­دی گوشیت رو بده من لااقل من به یه پولی برسم و فلشش کنم بفروشم بره!».
صبح شنبه به آگاهی رفتم که فرد مسئول گفت ثبت پرونده شده، گفتم من زنگ می­زنم و با طرف صحبت می­کنم و توضیح دادم، گوش نمی­داد و گفت ما نمی­توانیم از روی سیم­کارت کاری بکنیم، اگر دوباره سیم­کارت را روی گوشی خودت بگذارد قابل ردیابی است. گفتم یعنی طرف نمی­داند!؟ گفت چرا! اوراق می­کنند این گوشی­ها را! تو هم به گوشیت نمی­رسی! این شد که بازگشتم و با خودم می­گویم که کلیپ هپی که نساخته بنده­ی خدا، یک گوشی ناقابل زده از ما آن هم فوقش دو میلیون ارزشش بوده دیگر! هپی­ها مهمتر از اینست که پلیس آگاهی وقتش را صرف یک گوشی ناقابل کند. حالا نشسته­ام و دعا می­کنم که مخابرات زودتر سیستم­هایش را عوض کند که لااقل دزد محترم کمتر بتواند از سیم­کارتم استفاده کند!

شاید اگر کسی این داستان را برایم می­گفت، در دلم می­گفتم دروغ محض است و مگر می­شود که این همه راحت و سربلند (!) دزدی کرد. اما حالا می­بینم به راستی اینجا کشور غیرممکن­هاست! 


*. چاپ شده در روزنامه شهروند (+)

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

همانجا که سعدی را در می یابی ...

رد خطوط دلتنگی را که بگیری
یک سرش می رسد به خداحافظی
همانجا که هنوز رد گرمای بوسه ی واپسینش روی لبانت مانده
و هنوز نفس هایت از شوق بودنش پیش و پس می زند

همانجا که دست و دلت نای رفتن ندارد
و دو قدم به پیش می روی و بر میگردی
و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
همانجا که سعدی را در می یابی!




*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

باش


پاییز آمده اما هنوز اندر خم یک کوچه ایم 
گفتم یک کوچه ژوزفین که عاشقانه ترش کنم 
اما حالا که نگاه می کنم همان راهروی بی ریخت آن ساختمان هم وقتی تو هستی خیلی عاشقانه تر از کوچه های تو در توی برگریزان پاییز همین شمرون خودمان است
حالا در این اولین روز پاییز تو نیستی و چیزی در این میانه خالی است 
می ترسم ژوزفین! باد سردی می وزد و این نشانه ی پاییز است؛ پادشاه فصل ها!

فکر می کردم تعبیر عاشقانه ای باشد که به پاییز بگوییم پادشاه فصل ها، 
اما می دانی ژوزفین، عاشق ها تاریخشان خوب نیست، -عاشق را با زمان چه کار باشد؟ - 
هیبت صدای این پادشاه مرا میلرزاند، می دانم که اگر تو باشی دوام خواهم آورد: باش ...




*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

بت سازی در تئاتر و بدکارکردهایش


ما چگونه ما شدیم!؟

روایتی از بدکارکردهای بت ­سازی در تئاتر



یادم هست بعد از مدت­ها دوری خوش­نامان تئاتر که به ناچار از این چهاردیواری به بیرون پناه برده بودند، انتظارمان آرام آرام به پایان رسید و نام­ها دوباره با روی کار آمدن دولت تدبیر و امید نمایان شد. آن­ها بازگشتند و خانواده ­ی کوچک تئاتر سرخوش از این رجعت دوباره، جانی دیگر گرفت و امیدها دوباره تازه شد. نشسته بودیم چشم به راه که دوباره شاهد شاهکارهای مختلفی باشیم و چشم­هامان غرق لذت تماشا شود. قدیمی­ها می­گفتند که عشق آدمی را کور می­کند، ما هم که عاشق! ترانه ­های قدیمی آمد، شروع کردیم به لحظه شماری، سراپا شده بودیم انتظار و حتی وقتی با آن همه بی ­نظمی سالن روی صند لی­های تالار شمس نشستیم، دست­هامان از شوق میلرزید؛ همان که اخوان می­گفت: لحظه ­ی دیدار نزدیک است! شروع که شد، دروغ چرا، منتظر معجزه بودم اما انگار دیگر عصر عصای موسی و اعجاز مسیح تمام شده است، لذتی نبردم؛ آدمی است دیگر و سلیقه­ هایش، ما هم که بدسلیقه! به خانه آمدم و در شبکه ­ی اجتماعی تئاتربین ­ها (تیوال) تلویحا نوشتم که تئاتر را دیدم و فقط همین، یادم هست که چه فحش­ها که برخی تئاتربین­ها پای آن پست برایم نگذاشته بودند. من هم با لبخند می­گفتم که آقایان! خانوم­ها! نهایتش این است که بد سلیقه ­ام دیگر، خانواده ­ام چه تقصیر دارند آخر! کار به جایی رسید که آن پست را حذف کردم و عطای نظردادن درباره ­ی آن را به لقایش بخشیدم. حافظه را از اینترنت نمی­شود گرفت و هنوز هم خیل عظیم کامنت­های اغراق ­آمیز افراد پای برگه­ ی آن تئاتر در همان شبکه­ ی اجتماعی هست. هر کس هم که احیانا آن وسط­ها نقدی می­کرد و نظری می­داد گردن­ زده می­شد که از تو نفهم­تر در عالم تئاتر نیست و بدین گونه این اقلیت بدسلیقه­ ها (!) به حاشیه رانده شدند و به قول فوکو این تفکر مخالفان خود را به حکم ممنوعیت، سکوت و یا عدم وجود از صحنه به در کرد. درست بعد از همان نمایش بود که کارها گرانتر شد، حاشیه ­ها هم بیشتر. حالا که درست یک سال از رجعت دوباره­ اش به تئاتر گذشته به بهانه­ ی تئاتر جدیدش متنی منتشر کرده است برای همان مخاطبانی که آن روزها بسیار برایش کف و سوت زدند و مخالفان را از راه به در کردند:
بسیار متاسفم برای او {رئیس همان شبکه­­ی اجتماعی} که به بهانه­ ی مشق دموکراسی، سایت را به مکانی امن برای اراذل و اوباشی بدل کرده که جز دهانی هرزه و یاوه­ گو ارمغانی برای نمایش ایران نداشته و ندارند. حدود یک سال است که ایشان به اجامری که خود را عضو خانواده­ می­نامند، اجازه داده ­اند با زبانی کثیف و ضد انسانی، مجموعه نمایش­هایی را که اعضای گروه نمایش پرچین به روی صحنه برده و خواهند برد، مورد تهاجمی وحشیانه قرار دهند و خود در گوشه ­ای لابد به اعتراضات پی در پی این گروه لبخند می­زنند. این میزان از رذالت آن هم از سوی کاربران او و سایتش برایم هم دردآور است و هم باور نکردنی. از نوچه های گوش به فرمان و دهان دریده­ی تئاتر، البته انتظاری نداشتم و ندارم ولی از شخص ایشان بسیار بعید بود این میزان همدلی و هم سخنی با این اراذل. همچنان داریم بزرگ می­شویم و جهان ذره­ای به آنچه ما انتظارش را داشتیم شبیه نیست.

حالا بعد از انتشار این نامه چیزی تغییر نکرده است، فقط جایمان را عوض کردیم. ساکت­ شدگان دیروز حالا شده ­اند حراف و با صدای بلند جنجال می­کنند و حالا اگر کسی موافق باشد و از این نامه دفاع کند ساکت خواهد شد. حالا همه­ ی انگشت­ها به سمت نگارنده­ ی این نامه است که چرا چنین نوشته و ما را هرزه، اراذل، وحشی، یاوه­ گو، نوچه، رذل و دهان­ دریده خطاب کرده است. تاریخ بی ­شمار از چنین روایت­هایی دارد که عده ­ای بتی ساختند و بعد تبر به دست قصد شکستنش را داشتند. سوال اصلی ­ای که باید پرسید این است که به راستی انگشت اتهام به سمت چه کسی است؟ ما چگونه ما شدیم و ما چگونه دیگران را ساختیم؟


زندگی باید، چاره چیست ژوزفین!؟



به صد هزار خسته تر
به صد بدن شکسته تر
به صد هوای سوخته
به صد صدای دوخته
نگاه کن!

هنوز شوق زندگی است ...






*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

میرزاخانی و بر هم زدن بازی مادرانه



سیمونز 2013 و حالا فیلدز 2014؛ شاهکار ریاضیات دنیاست. در جهان علم قرائت ­ها از این خبر این گونه است و کشفیات علمی و پیشرف ت­های ریاضیش مدار اصلی شهرت اوست. اما در ایران بیشتر مناقشات بر سر «جنسیت» است، بر سر «زن­بودن». در پس پرده ­ی هر خبری که از او منتشر می ­شود، دست­ کم تاکیدی بیش از اندازه بر «زن ­بودن» او می ­شود و شاید ریشه ­ی این امر را باید بر جریده ­ی تاریخ ایران ­زمین جستجو کرد؛ همانجا که «زن» بعد از صده ­های متمادی، با ورود «فرنگیان» هویت یافت و رفته­ رفته از روزنه ­های گوناگون این هویت را توانمند ساخت و حالا از هر فرصتی برای دفاع از جنسیت خود استفاده می ­کند. تلاشی که تا بحال توانسته تا خود را از هیچ به اجتماع رسانده و حالا در ادبیات رسمی جا پایی برای خود پیدا کند؛ ادبیاتی که حالا مقام مادر را ارج می­نهد و همگان را توصیه به مادر شدن و مادر بودن می­کند. تصویری که از او در این ادبیات رسمی منتشر می ­شود، قامتی است خمیده و مهربان که تمام وجودش و لحظه ­لحظه­ ی بودنش را به رایگان ایثار می­ کند تا فرزندی از بالینش به معراج برسد: «مادر» تجلی زن ایده ­آل رسمی است.

اما مریم میرزاخانی نشانه­ ای است که یک تنه گفتمان ایدئولوژیک «زن = مادر بودن» را بر هم می ­زند. بی ­هیچ هوچی ­گری و صدای اضافه­ ای و با همان چهره­ ی ساده و بی ­آلایش (و بی­ آرایش!) خود به ما گوشزد می­ کند که زن بودن هرگز صرفا برابر مادر بودن نیست. حالا او مهم­ترین جایزه­ ی مستقل ریاضیات جهان را در دست دارد و در این اتفاق دیگر مهم نیست که میرزاخانی مادر چند فرزند است و یا اصلا ازدواج کرده و همسری دارد و یا خیر. دیگر حتی کسی او را با فامیل شوهرش خطاب نمی­ کند. بدین ترتیب وی در بلندمرتبه ­ترین جایگاه علمی ­اش همگان را به این مساله دعوت می­ کند که دال محوری زن بودن، مادر بودن نیست. مریم میرزاخانی یک زن است. نشان یک زن موفق که این روزها الگوی بسیاری از اندیشمندان جوان ریاضی در برترین دانشگاه‌های دنیاست. احتمالا هر که او را ببیند از تعداد فرزندانش نمی‌پرسد. احتمالا برای مثال حتی در مجامع مختلف نیز برای معرفی همسر او این‌گونه صحبت می‌کنند که همسر خانم میرزاخانی! میرزاخانی یک نشانه است؛ نشانه‌ای که می‌توان از رویتش،‌ هزاری معنا استخراج کرد. یکی از آن‌ها -و شاید مهم‌ترین آن- موفقیت است؛ نشانه‌ای که در آن دیگر نماد یک زن موفق لزوما مادربودن نیست. در این نشانه دیگر بود یا نبود فرزند برای میرزاخانی موضوعیتی ندارد، بلکه مهم درخشش او در یک حوزه­ی علمی است و این یعنی می‌توان زن‌بودن را تنها در مادربودن و مادری­کردن خلاصه نکرد؛ همان کاری که هر روز از رسانه‌های مختلف فریادش را می‌شنویم. باور ندارید؟ «ستایش» را به یاد بیاورید!


*. دیگر خبر جدیدی نیست که این مطلب را هم روزنامه منتشر نکرد 

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

عاشقانه های ایرانی به روایت هلندی!

گاهی باید یک خارجی بیاید و داشته هایمان را به رخمان بکشد که ببینیم و یادمان بیاید که چه ها داشتیم و قدرش ندانستیم
تاریخ را که بخوانی بسیارند آنها که آمدند و بخشی از فرهنگمان را باز با قرائت خویش به ما نشان دادند و ما نشسته ایم به فخر فروشی و سرمان را بالا گرفتیم اما در خلوت خودمان که نشسته ایم افسوس خوردیم که چه ها داشتیم و فراموش کردیم. 

آخرین نسخه اش هم همین ویدئویی که دیروز در شبکه های اجتماعی دیدم: عاشقانه های ایرانی به روایت هلندی! حالا هنک، یک نوازنده ی هلندی، آمده و تار نوازی می کند و از حافظ و مولانا میگوید. دیدن این ویدئو تلنگر خوبی است برای ماها که شاید بیشتر و بیشتر قدر دانسته های خودمان را بدانیم.

لینک ویدئو: http://www.aparat.com/v/Dq5WO


۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست ...

همیشه حد فاصل بین خداحافظی تا پل مدیریت 
فاصله بین دلتنگی است و چاره یابی
چیزی میانه ی دلدادگی و ...

تنگ شکسته دیده ای نازنین
ماهی بیچاره چه کار دارد به جز بیقراری و بیتابی؟

به تو فکر می کنم و نمی فهمم چطور مدیریت را گذردانده ام و
چه ساده لوحانه است قطعیت

انیشتن راست میگفت
و چه نسبیت بی رحمانه ای که با تو به ثانیه ای و بی تو هر ثانیه پایش هزار فرسنگ دشواری

دلتنگی حس غریبی است
نگاهم به اورژانس بیمارستان بهمن می افتد،
می گویم بروم داخل و بپرسم از چیه که دلم گرفته 
یادم می آید که علم عشق در دفتر نباشد




*. عنوان بخشی از شعر فاضل نظری


۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

تقصیر تو نبود، ما به اسطوره ها عادت داشتیم


تقصیر تو نیست. ما تا چشم باز کردیم، کاغذ دیواری اتاقمان عکس مارادونا بود و کنارش  سلطان علی پروین، اسطوره ها جمع بودند؛ این طرف پله کاپ را گرفته بود و آن طرف گارینشا داشت یکی از همان دریبلهای معروفش را میزد، کرایف استپ کرده بود و  پلاتینی داشت قهقهه می­زد. کودکیمان میان کارتهای بازی گذشت و شب و روزمان حفظ کردن تعداد قهرمانی های برزیل در جام جهانی و 132 گل زده ی آلمان غربی. افتخارمان این بود که پسر همسایه­مان دو تا پوستر آندریاس مولر و فن باستن بیشتر از همه دارد و اینجور سرمان را در مدرسه بالا می­گرفتیم و راه می رفتیم. نوجوانیمان هم که «بوسنیچ می­زنه، علی دایی، پاس میده به خداداد عزیزی، خداداد عزیزی هست و دروازه، حالا توی دروازه، توی دروازه، گل، گل برای ایران، ...». کداممان است که شب بیداری ایران و امریکا یادش رفته باشد؟ اشک های استیلی، جهش عابدزاده، سرعت مهدوی کیا، پاس های خداداد، سرهای دایی، شوت های باقری، سانترهای میناوند ... . دلمان قرص بود که اگر حتی پیروانی را هم دریبل بزنند، عابدزاده ای هست که توپ را بگیرد. اگر عابدزاده هم جاماند، پاشازاده را داریم که با سر توپ را دور کند. تقصیر تو نبود که ما عادت داشتیم به اسطوره ها، تو هم که آرام آرام آمده بودی و در دلمان جا خوش کرده بودی، مشت زدی به سینه ی داور ژاپنی، لگد زدی به ساک پزشکی تیم ملی، داد زدی بر سر داور، تند حرف زدی اما همیشه وقتی پا به توپ می شدی همه­مان یادمان میرفت که گاهی هم بدخلقی و مهم هم نبود، حالا شده بودی جوان اول تیم ملی. رفته رفته آرام تر شدی اما هنوز هم پای که میرسید در جنجال رو دست نداشتی. پرخاش میکردی، غر میزدی اما هرگز از دلهامان نرفتی، نگاهامان خیره به ساقهای تو بود و دلمان خوش به همان دریبلهای معروفت که یه پا دوپا بزنی و ما قند در دلمان آب شود. حالا دیگر توپ که به تو میرسید اگر کمتر از سه نفر را رد نیمکردی که دلمان راضی نمیشد! اما رفته رفته نگاهامان را بالاتر بردیم، با حاشیه هایت عشق کردیم و با حرف های تند و تیزت گاهی رنجیدیم، گاهی خندیدیم، یکه و تنها مانده بودی و حالا لشگر اسطوره ها سالها بود که کفشهاشان را آویخته بودند و سالها تو یکه تاز قلب هامان بودی. تو در ما ریشه دواندی از همان هنگام که نه در مستطیل سبز که در هر سبزه زار این مرز بوم، کنار مردمت ایستادی و به جای پارتی های شبانه و خماری های مستی، تو را لحظه لحظه کنار خودمان دیدیم، کنار ما راه رفتی، با بچه های کفش پاره و در زمین های خاکی با ما بازی کردی، با کودکان کار خندیدی، زبان ما شدی و فراموشمان نکرده بودی، هنوز هم تند و تیز و پر حاشیه بودی اما این بار نزدیکتر به ما و در کنار ما.
قلب های ما را تسخیر کردی، در ما ریشه دواندی، ما جوانه زدیم، ما سبز شدیم. حالا تو هم رفتی و ما دل به کدام اسطوره ی از تهی لبریز خوش کنیم؟ به ابروهای برداشته فوتبالی ها؟تتوهای ساق پا؟ به صفرهای صف کشیده جلوی قراردادها؟ نه دیگر دلمان خوش نیست، حال ما بد است، باور کن! تقصیر تو هم نیست، ما به اسطوره ها عادت کرده بودیم ...




*. وقتی کل صفحه ورزشی یک روزنامه استقلالی باشند طبعا چنین یادداشتی چاپ نمی شود دیگر (:دی). لذا اینجا منتشر کردم به عشق همان اسطوره

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

صدای خرد شدن استخوان می آید ....

آنقدر خسته ام که خوابم می آید 
آنقدر خوابم می آید که خوابم نمی برد
آنقدر خوابم نمی برد که ...
من مرز میان خواب و واقعیت را گم کرده ام!

آدم ها تنبل شده اند، حتی دیگر کسی عمق نگاهت را هم نمی بیند، حتی کسی سرش را هم بلند نمی کند که در چشمانت ببیند که خوبی یا نه، همین از دور وقتی دارند مثلا کتاب میخوانند، در آن میانه انگار دارند با خودشان حرف می زنند ناگاه می پرسند: خوبی؟ و انگار فقط منتظرند تا تو هم بگویی خیلی خوبم و تمام. 
آدم ها تنبل شده اند، من خسته ام، من خوابم نمی برد، من مرز میان واقعیت و رویا را گم کرده ام! 


۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

عطرت جایی در این لحظه ها ماندگار شده ژوزفین


درست مثل همین عکس که انگاری یک جاییش خالی است
حالا وضع زمانهای منِ بی تو هم همینطور است
یک قاب خوب که یک چیزیش کم است
هر چه هم که با خودت کلنجار بروی که چه قاب خوبی و چقدر زیبا
اما باز هم ته دلت میدانی که درست در نقطه ی اصلی عکس جای یک سوژه ی خوب خالی خالی است
سوژه ای که اگر باشد وزن تصویرت بالا می رود و اگر نباشد تنها یک قاب خوب اما پوچ به جا می ماند

حالا نشسته ام و در خلا نبودنت به تو فکر می کنم و تو را در این قاب تصویر می کنم
آخ که حتی تصور بودنت هم لذت بخش است
حالا ثانیه ها پر است از حضور تو -حضور خیال خوب تو- که نشسته ای در میانه ی قاب لحظه ها و با همان معصومیت همیشگی داری به من لبخند میزنی و من هم در همان نزدیکی زیر لب قربان صدقه ات می روم و همچون دیدن یک معجزه، ابرو بالا انداخته ام و چشمانم کمی خیس، تو را به تماشا نشسته ام.
های لعنتی دوست داشتنی من، عطرت جایی در این لحظه ها ماندگار شده





*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۳ خرداد ۲۳, جمعه

صورت بندی یک پرسش مهم: گمگشتگی منفعت «مردم» در پس ضرر «نظام»


غلامعلی جعفرزاده از اعضای کمیته ­های تحقیق و تفحص مجلس در مصاحبه ­ای با پیام نو گفته است: «ابعاد فساد در پرونده­ های تحقیق و تفحص آنقدر بالا است که می­ ترسیم علنی ­شدن آن باعث ضربه به نظام شود». از این دست جملات با بیان­ های مختلف اما مفهوم مشترک در این روزهای تب و تاب پرونده ­های فساد مالی، اعدام و دادگاه ­های اختلاس زیاد به گوش می ­رسد. جملات با یک مضمون مشترک که علنی ­سازی پرونده­ های اینچنینی باعث وهن نظام اسلامی شده و به اصطلاح دیگری جمهوری اسلامی را «دشمن شاد» می­ کند، چرا که چنین اخباری به سرعت برق و باد به تیتر اول روزنامه ­های غربی بدل شده و به طور طبیعی مورد استفاده و اغلب سوء استفاده­ ی دشمنان این مرز و بوم قرار می ­گیرد. استدلالی که در وهله­ ی اول درست و منطقی به نظر می­ رسد. اما در پس چنین جملاتی مفهوم دیگری پنهان شده که بسیار قابل تامل است: وقتی از چنین استدلالی استفاده می­کنیم در واقع منفعت اجتماعی و نفع مردم را نادیده گرفته و صرفا سطح تحلیل خود را به واحد بزرگتری به نام نظام برده و با نگاهی تقلیل­گرایانه بخش بزرگی از ذی­نفعان یک پدیده ­ی اقتصادی مهم، یعنی مردم را حذف می­کنیم. حال در مقابل چنین جملات و چنین تحلیل­ هایی باید مساله­ هایی دقیق ­تر را صورت­ بندی کرد: به راستی نقش منفعت «مردم» در مقابل پدیده ­های اقتصادی همچون اختلاس چیست؟ آیا آن­ها صرفا به عنوان تماشاگران چنین پدیده ­هایی از جانب مسئولان دیده می ­شوند و یا به عنوان اصلی ­ترین ذی­نفعان آن؟ اولویت اصلی با کدام مورد است: منفعت مردم یا منفعت نظام؟



*. این را برای یکی از روزنامه ها نوشته ام که به دلیل تندی و ریسک بالا چاپش نکردند. خود این مساله هم دست بر قضا بسیار تامل برانگیز است. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

یادداشت مطبوعاتی - هربرت گانز معرف جامعه شناسی مردم مدار


-----------------------------------------
چاپ شده در خبرنامه گروه جامعه شناسی مردم مدار 
لینک اطلاعات خبرنامه در سایت انجمن جامعه شناسی ایران (+)
لینک پی دی اف خبرنامه (+)





هربرت گانز، متولد 1927 در کلن آلمان، هفتاد و هشتمین رئیس انجمن جامعه ­شناسی امریکا است که نخستین ­بار در خطابۀ خود برای احرازِ مقامِ ریاستِ این انجمن، با عنوان «جامعه ­شناسی در امریکا: نظم و مردم»[1]، در 1988 مفهوم جامعه ­شناسی مردم ­مدار را پیش ­نهاد؛ مفهومی که بعد­ها به جنبشی با همین عنوان در جامعه ­شناسی امریکا بدل شد و امروزه مایکل بوراووی سردمدار آن است[2].
گانز بعد از ترک آلمان نازی در 1938 به انگلستان و در 1940 به امریکا مهاجرت کرد. پس از دریافت مدرک فوق ­لیسانس جامعه­ شناسی از دانشگاه شیکاگو، در 1957 دکترای خود را در رشتۀ جامعه ­شناسی و برنامه ­ریزی از دانشگاه پنسیلوانیا گرفت. از 1953 پژوهشگر موسسۀ مطالعات شهری دانشگاه پنسیلوانیا و استادیار مطالعات و برنامه­ ریزی شهری و مدرس گروه جامعه ­شناسی همان دانشگاه شد. سپس چند سال در دانشگاه MIT به تدریس مشغول شد و از 1971 به گروه جامعه ­شناسی دانشگاه کلمبیا پیوست و پس از 14 سال کرسی رابرت لیند را از آن خود کرد. او، علاوه بر ریاست انجمن جامعه ­شناسی امریکا، یک سال رئیس انجمن جامعه­ شناسی شرقی[3] (1973) و همچنین مشاور و عضو کمیته­ های تخصصی برنامه ­ریزی شهری، فقرزدایی، مسکن و رسانه­ های جمعی بوده است و جوایز و درجات افتخاری متعددی دریافت کرده است که جایزۀ پژوهشگر ممتاز انجمن جامعه ­شناسی امریکا در 2006 یکی از آن­ها است. همچنین، سابقه ­ای طولانی در روزنامه ­نگاري دارد و مقالات متعددی در روزنامه ­های امریکا از وی منتشر شده است.
از نظر گانز، جامعه ­شناسی مردم ­مدار پژوهشی جامعه ­شناسانه است که ویژگی اصلی آن مرتبط بودن با مردم و در عین حال سودمندبودن برای آنان است. وی دو مشخصۀ اصلی جامعه­ شناسی مردم ­مدار را این ­گونه بیان می ­کند: 1. ارائۀ بینشی جدید یا یافته ­هایی نو دربارۀ جامعه که روزنامه نگاران یا دیگر راویانِ جامعه به آن نپرداخته­اند؛ و 2. بهره ­گیری از زبانی فهم ­پذیر برای عمومِ مردم (Gans H. J., 2011). از نظر وی: «هدف اصلی جامعه­شناسی مردم­ مدار کمک به مردم در فهم اجتماعی است که در آن زندگی می ­کنند» (Gans, 2009). او جامعه­شناس مردم­ مدار را روشنفکری عمومی می­ ­داند که ایده­ های جامعه ­شناسانه را برای مسائلی که جامعه ­شناسی دربارۀ آن­ها حرفی برای گفتن دارد، به ­کار می ­بندد (Burawoy, 2003). به روایتِ گانز، جامعه ­شناس مردم­ مدار جامعه­ شناسی است که باید ضمنِ تعریفِ مباحثات و مسائل عمومی، به توسعه و شکل ­دهی به آن­ها نیز کمک کند. به عبارت دیگر، او محرک و تهییج­ کنندۀ مباحثات در سطوح محلی و ملی و جهانی است. بر این اساس،  جامعه ­شناسی مردم­ مدار ارتباط جامعه­ شناس را با مردم و جامعه تقویت می­ کند و بنابراین او را به تجزیه و تحلیلِ مسائل و رویدادهای جاری از دید جامعه­ شناسی ترغیب می­ کند و، به این قرار، کار جامعه ­شناس در جامعه نمایان می­ شود (Rinalducci, 2005).
ردپای چنین اندیش ه­ای را می ­توان در یکی از معروف­ترین پژوهش­های هربرت گانز دربارۀ کتاب­های پرفروشِ جامعه­ شناسی در امریکا یافت (Gans, 1997)؛ پژوهشی که یافتۀ اصلی آن این بود که بسیاری از این آثار برای مخاطب خارج از کلاس درس اصلاً جذابیتی ندارد و خوانندگان غیردانشگاهیِ این آثار بسیار کم­ اند. در پی آن، گانز پیشنهاد می ­­دهد جامعه­ شناسان به موضوعاتی بپردازند که در دستور کارِ سیاست ­گذاران و سیاست­ پیشگان و فعالان اجتماعی است و نتایج یافته ­های خود را نه به زبان علمی و فنی جامعه ­شناسی که به زبانی عامه ­فهم ارائه کنند. او کسبِ وجهۀ مردمی را شرطِ لازم، و البته نه کافی، برای کارِ جامعه ­شناسی می­داند و تأکید می­ کند جامعه ­شناسی به همان میزان که به دانش تخصصی و روش­ شناختی نیاز دارد، باید فنِ نویسندگی هم بداند.
گانز سه وجهِ مهم برای جامعه­ شناسی قائل است: 1. توجه به کارِ میدانی: منبعِ اصلیِ داد ه­های تجربیِ جامعه­شناسی مردمان عادی ­اند. این داده ­ها با حضور در میدان، به کمکِ مشاهده و مصاحبه و پرسشنامه و مشارکت حاصل می­شوند؛ 2. نگاهِ از پایین به بالا: به دلیلِ تمرکز جامعه­ شناسی بر مردمان عادی، نگاه جامعه ­شناسی برخلافِ بسیاری از رشته ­های هم جوارش از پایین به بالاست؛ و، 3. جامعه شناسی از بسیاری از شاخه­ های دیگر علوم اجتماعی به لحاظ فلسفی ماجراجوتر بوده و باید باشد (Gans, 2009).
او با تفکیک جامعه­ شناسی عوام­ زده[4]، به عنوان گونه ­ای جامع ه­شناسیِ روزنامه ­ای، از جامعه ­شناسی مردم ­مدار می­ افزاید که امروزه جامعه ­شناسان و روزنامه ­نگاران نوعی رابطۀ عشق و نفرت با یکدیگر دارند که این به هر دو لطمه می­زند. جامعه ­شناسان به روزنام ه­نگاران برای انتشارِ آثار و پژوهش ­هاشان نیازمندند و در مقابل روزنامه­نگاران هم به تخصصِ جامعه­ شناسان نیاز دارند. روزنامه ­نگاران می­ توانند چگونه نوشتن را به جامعه ­شناسان آموزش ­دهند و خود نیز نحوۀ تحلیلِ روشمندِ مسائل را از جامعه­ شناسان بیاموزند (Gans, 2009).
با این­همه، او نگرانِ برخی دام ­ها پیشِ پای جامعه ­شناسی مردم ­مدار است. یکی از آن­ها نوشتن مطالب صرفاً برای انتشار و خودنمایی و کسبِ وجهۀ مردمی است. در این صورت، خطری که جامعه­ شناسی مردم­ مدار را تهدید می­کند این است که محبوبیتِ یک اثر را دلیل بر کیفیتِ مطلوبِ آن بدانیم (Gans, 1997).
گانز از نخستین کسانی بود که  فقدان رویکردِ جامعه ­شناسی مردم ­مدار را در این رشته حس کرد و آن را تذکر داد. در نظرِ او از این طریق است که جامعه­ شناسی با درگیر شدن با مسائل جامعه به تولید مفاهیمی مرتبط و به­ روز می­پردازد، خود را به مردمانی که مطالعه­ شان می ­کند نشان می ­دهد و از این راه در میان مردم و جامعه مشروعیت و مقبولیت می­یابد.

منابع
Burawoy, M. (2003). “Models of Public Sociology: Hausknecht vs. Burawoy”. Footnotes.
Gans, H. J. (2011, may 31). “How to be a public intellectual”. (N. Jones, Interviewer(
Gans, H. J. (2009). “A Sociology for Public Sociology: Some Needed Disciplinary Changes for Creating Public Sociology”. In V. Jeffries, Handbook of Public Sociology. Rowman & Littlefield Publishers.
Gans, H. J. (1997). “Best-Sellers by Sociologists: An Exploratory Study.” Contemporary Sociology, 26: 131-135.
Rinalducci, N. (2005)."Sociological Accessibility and the Institutionalizing of Professional Public Sociology". The Journal of Public and Professional Sociology, 1(1): Art. 2 1

گزیدۀ کتاب­شناسی
Gans, H. J. (1968). People and Plans: Essays on Urban Problems and Solutions. Basic Books.
Gans, H. J. (1974). More Equality. Vintage Books.
Gans, H. J. (1974). Popular Culture and High Culture: An Analysis and Evaluation Of Taste. Basic Books.
Gans, H. J. (1982). The Levittowners: Ways of Life and Politics in a New Suburban Community. Columbia University Press.
Gans, H. J. (1982). Urban Villagers: Group and Class in the Life of Italian-Americans. The Free Press.
Gans, H. J. (1991). Middle American Individualism: Political Participation and Liberal Democracy. Oxford University Press.
Gans, H. J. (1994). People, Plans, and Policies: Essays on Poverty, Racism, and Other National Urban Problems. Columbia University Press.
Gans, H. J. (1996). The War Against The Poor: The Underclass And Antipoverty Policy. Basic Books.
Gans, H. J. (1997). “Best-Sellers by Sociologists: An Exploratory Study.” Contemporary Sociology, 26: 131-135.(ترجمۀ این مقاله در همین شماره از خبرنامۀ جامعه­شناسی مردم­مدار آمده است)
Gans, H. J. (1999). Making Sense of America: Sociological Analyses and Essays (Legacies of Social Thought Series). Rowman & Littlefield Publishers.
Gans, H. J. (2004). Democracy and the News. Oxford University Press. (این کتاب را آقای علیرضا دهقان با عنوانِ دموکراسی و خبر ترجمه کرده و در 1385 انتشارات سمت منتشر کرده است.)
Gans, H. J. (2005). Deciding What's News: A Study of CBS Evening News, NBC Nightly News, Newsweek, and Time. Northwestern University Press.

Gans, H. J. (2009). Imagining America in 2033: How the Country Put Itself Together after Bush. The University of Michigan Press.
Gans, H. J. (2009). “A Sociology for Public Sociology: Some Needed Disciplinary Changes for Creating Public Sociology. In V. Jeffries, Handbook of Public Sociology. Rowman & Littlefield Publishers.


[1] Sociology in America: The Discipline and the Public
[2] دیدگاه­های بوراووی در این حوزه در مطالب آتی در همین ستون معرفی خواهد شد.
[3] Eastern Sociological Society
[4] POP Sociology

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

باران لوتی

ژوزفینم می دانی خوبی باران در چیست؟

آبروداری می کند
کسی گریه هایت را نمی فهمد ...





*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

یادداشت مطبوعاتی - معضلی به نام دور دور

معضلی به نام دور دور
-----------------------------------------------
چاپ شده در روزنامه شهروند - پنجشنبه 1 خرداد 
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)

اگر جوان باشید و یا احیانا ساکن خیابان­های ایران­زمین، سعادت آباد یا فرشته و ولی­عصر، فعل «دور دور کردن» یکی از بدترین افعالی است که هر روز در خاطرتان صرف می­شود. «دور دور کردن» اشاره به تفریحی دارد که در آن عده­ای برای نمایش آهن­های زینتیشان (بخوانید ماشین­های گران­قیمت) به خیابان می­آیند و مسیری مشخص را مدام دور می­زنند. جالب­تر آنکه تجربه­ی سکونت 15 ساله در خیابان ایران­زمین ثابت کرده است که اغلب این افراد از اقشار پایین جامعه­اند که به ناگهان پولی به دستشان رسیده و ماشینی خریده­اند و یا بدتر از آن کارگران نمایشگاه­های ماشین و افرادی از این دستند. یادم هست همین سه ماه پیش در سه راهی مهستان با ماشینی تصادف کردیم که به هنگام رد و بدل کارت ماشین و بیمه فهمیدیم طرف اصلا تهرانی نیست! اما این تفریح پوچ، رفته­رفته این روزها شکل و شمایل جدیدتری به خود گرفته است. از همین بعد از عید جدیدترین نوع این پدیده در خیابان ایران­زمین به صورت دریفتینگ (ترمز دستی کشیدن با سرعت بالا در خیابان به طوریکه ماشین دور خودش می­چرخد؛ چیزی درست مثل صحنه­های اکشن سریال معروف هشدار برای کبرا 11) آن هم نه در ساعات شبانه روز که در بامداد و ساعاتی حدود 3 یا 4 نیمه شب ساکنین را به شدت آزار داده است. در این میان هم نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی به جای حل موضوع، تنها با تمرکز بر جمع­کردن و پاک کردن صورت مساله اقداماتی نظیر بستن سر خیابان ایران­زمین یا سه راه مهستان را انجام داده­اند. این اقدام، بدون فکرِ به این مساله است که هدف این قبیل افراد، تنها دور دور کردن است و نمایش ماشین­های گران­قیمت خود (احتمالا برای پوشاندن ضعف­های شدید شخصیتی و درونی خود) و نه چیزی بیش از آن. لذا نتیجه­ی این اقدامات گاه و بیگاه نیروی انتظامی، چیزی جز اذیت بیش از پیش برای ساکنین این محله­ها نیست. به طوریکه بارها و بارها شاهد دعوای نیروهای انتظامی با ساکنین این محلات شده است. نمونه­ی آخرش همین چهارشنبه سوری گذشته بود که یکی از ساکنین مجتمع سینا در خیابان ایران­زمین قصد ورود به مجتمع را داشت که نیروی انتظامی مسیر را بسته بود و این امر منجر به بگو و مگو و دعوای شدید میان ساکنین و آن­ها شد. 
بی­اعتنایی و سیاست­های بی­نتیجه این ایام کار را به جایی رساند که درست در جمعه شب گذشته، این افراد دور دور کننده، در نیمه­شب اقدام به شکستن شیشه­ی ماشین­های اطراف مجتمع سینا و همچنین خانه­های طبقات پایینی بلوک هفدهم این مجتمع کردند و این امر باعث شد تا در همان اوایل شب شنبه­ی هفته­ی جاری، ساکنین این مجتمع به صورت دسته­جمعی بیرون ریخته و زنجیره­ای انسانی برای اعتراض به بی­اعتنایی نیروی انتظامی و مقامات مسئول به وضعیت خیابان ایران­زمین تشکیل دادند. اقدامی که باعث شد تا در چیزی کمتر از ربع ساعتی نیروهای انتظامی و راهنمایی و رانندگی به محل تجمع بیایند و به آرام­کردن ساکنین بپردازند و نتیجه­ی آن باز هم بستن سر خیابان ایران­زمین و سه راه مهستان شده است. اقدامی که در این چند روز بیش از پیش شاهد آن بوده­ایم. القصه ما مانده­ایم و اقداماتی بیهوده، هل من ناصر ینصرنی!؟


*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

همین اسفندی که گذشت ...

کثیری در آرزوی پارتی و تو درست در وسطش نشستی و بی هیچ حسی تنها به او فکر می کنی که آزرده خاطرش کردی و چه حس بدی است که درست میانه ی شادی بی حد و حصر رفقایت باید لبخندهای تصنعی تحویل دهی و ظاهری شاد به خود بگیری که مثلا حالت خوب است و اصلا بهتر از این نمی شود
در میانه ی این هوای بهاری اسفندماه انگاری یادت رفته باشد که زمستان است و به ناگاه روزگار لامصب بدجوری بخواهد به یادت بیاورد که هوا بس ناجوانمردانه سرد است. آتش به آتش سیگار دود می کنی که در ملتقای دود و الکل، چهره ی تیره ات، تار شود و کسی نپرسد از ... آه!
«آیم فروزن» را با همان خواننده لعنتی فریاد می زنی، هوا سرد است شدید ...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

دست در حلقه ی آن زلف دو تا ...

شاید احمقانه باشد 
اما 
انگشت هایم به باد حسادت می کنند 

حالا 
- بعد از همان نگاه های خیره-
تمام تنم در تخت آرام است 
و انگشتی که تو را لمس کرد 
ایستاده و با شوری عجیب 
برای کل بدنم از حرارت لمس احساس تو سخنوری می کند 

آخ آخ ... ای امان از تو لعنتی دوست داشتنی من



*. دیگری ها برای ژوزفین (+)



۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

من زنده ام هنوز؟


لمس لطافت زنانه ات مستم میکند لعنتی
سرانگشتان تدبیر را کجای سینه ات بگذارم که افکارم دود نشود
سرم را بالا می گیرم، با خنده حالی ام می کنی که تدبیر به چه کار آید؟
و من ساده دل که عمری دل خوش کرده بودم به منطقم
خام نگاهت می شوم و تدبیر به باد می دهم
و غرق در سینه ی گرداب تو تازه می فهمم که چه ساده دلانه عمری با حماقت به سر کرده ام!

آرام دست می کشم به منتهای شیرینی لبانت
قلبم شکرک می زند!

این روزها
هر صبح
دیگر عسل های سر سفره به تو حسودیشان می شود ...





*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

افکار پریشان - 89: ... و 93 سال خوبی خواهد بود!

22 اسفندماه بود اگر اشتباه نکنم، در یکی از بدترین شرایط روحی زندگیم بودم، دفتر دکتر گودرزی عزیز نشسته بودیم و به گاهِ خداحافظی به بچه های کارگروه جامعه شناسی مردم مدار (حالا دیگر گروه شده است)  گفتم: «روزگار یکسال خوب بهمون بدهکاره». یادم هست احمد پوزخندی زد و گفت: «برو بابا» و پشت بندش مهران با همان خنده های ناب خودش ادامه داد که «باز زدی تو کار روشنفکری و اینا». اما احمقانه می پنداشتم که 92 سال خوبی خواهد شد؛ و شد!
بعد از سال ها بالاخره 92 سالی بود که برآیندش منفی نبود، شاید از 87 بود که سال های متمادی بدتر و بدتر می شد، اما به 92 که رسید دنیا کمی روزهای خوبش را هم به من نشان داد. حالا که یکسال گذشته را رج می زنم می بینم امسال بدتر از قبل نیست، برآیندش منفی نیست و این اتفاق خوشایندی است. 
رسم روزگار عجیب است و من هم حالا در همین لحظات سال تحویل، تنها در خانه نشسته ام و خیره به دیوار روبرو با همایون زمزمه می کنم که: «کولی! کنار آتش، رقص شبانه ات کو؟ شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟ ...» و بی هیچ انرژی ای باز هم احمقانه می پندارم که 93 سال خوبی خواهد بود ...



*. گویا در میانه ی نوشتن این متن کوتاه سال نو تحویل شد، عید مبارکی
*. چه احمقانه زیست می کنم ...


۱۳۹۲ اسفند ۱۵, پنجشنبه

اینگونه بی تو بی تابم ...



کاش آنجا که می باید راهی به جز خیال هم بود
کاش می شد رد دلتنگی را گرفت و به آغوش تو رسید
کاش این فاصله را چاره ای بود 

کاش ها زیاد، فاصله ها زیاد، دلتنگی ها زیاد 
اما مجال، اندک!



*. عنوان بخشی از شعر مشیری
*. دیگری ها برای ژوزفین (+)


۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

یادداشت مطبوعاتی - به گداها باید کمک کرد یا نه؟

روایتی از پرسشی مهم و فراموش شده 
به گداها باید کمک کرد یا نه؟


چاپ شده در روزنامه شهروند - شنبه 26 بهمن  ماه 
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)

داشتیم وارد رستوران می‌شدیم که دیدیم صاحب رستوران با اخمی عمیـق دارد یک کودک گــدای خیابانی را از مغازه‌اش بیرون می‌کند. ناگاه زنی آمد و دستی سر دختربچه‌ کشید و اخمی به صاحب مغازه کرد و گفت: «مگر چیزی ازت کم می‌شود کیکی به این بچه بدهی؟» و رفت. رفیقی که همراهم بود، رفت و با دخترک صحبت کرد و با اشاره‌ای به من گفت برایش چیزی بخرم. دخترک از شادی دوستانش را هم صدا کرد و به چشم برهم‌زدنی دور و برم را چند بچه‌ قد و نیم‌قد گرفتند و همه بی‌نظم و معصومانه، پشت هم عمو عمو می‌گفتند و هر کدام چیزی می‌خواستند. به سبک پیشخدمت‌های رستوران، دونه‌دونه و با حوصله سفارش‌هایشان را گرفتم و داخل شدم. تا سفارش‌ها آماده شود، صاحب رستوران آمد و گفت: «برای این‌ها می‌گیری؟» که با تکان سری تاییدش کردم. گفت: «اینها کارشان است، هر روز این‌جا جمع می‌شوند. برای همین دختر بچه‌ای که داری چایی می‌خری، همین نیم ساعت پیش یک چایی و کیک بردم که بخورد و برود. ما این قدرها هم بد نیستیم، اما نمی‌شود که دم به دقیقه بهشان سرویس بدهیم و کاسبی‌مان را تعطیل کنیم. شما همین ۲ دقیقه را می‌بینی که ما انداختیمشان بیرون اما باید باشی و صبح تا شب ببینی که بتوانی قضاوت کنی». با خودم گفتم راست می‌گوید دیگر؛ اعصاب این‌ها هم ریخته بهم. همین‌طور مشغول فکر کردن بودم که از شیشه‌ کافه به بیرون نگاه کردم؛ رفیقم میان همه آن بچه‌های قد‌ونیم‌قد ایستاده بود و داشت بلند بلند می‌خندید. خیره‌اش بودم که چگونه دارد با همه‌ آنها شادی می‌کند و ناگاه صدای صاحب‌رستوران مرا به خود آورد. سفارش‌ها را گرفتم که ببرم که یکی از مشتریان کافه با عصبانیت گفت: «همین شماهایید که گداپروری می‌کنید. من که هیچ‌گاه به این آدم‌ها کمک نمی‌کنم». جوابی به او ندادم؛ چرا که جوابی نداشتم که بدهم. رفتم بیرون و با همه‌ آن‌ها که حالا لبخند به لب داشتند، خداحافظی کردم و با رفیقم به داخل رستوران آمدیم. کدام مان درست عمل کردیم؟ آن صاحب‌رستوران خسته، رفیقم که بهشان کمک کرد و یا آن مرد محترمی که هیچ گاه به چنین افرادی کمک نمی‌کند؟ به راستی باید کمک کرد یا نه؟
در این جغرافیا که زندگی کرده باشی، روزی نیست که این پرسش، ناخودآگاه ذهنت را تحریک نکرده باشد. آن‌قدر پرسش جدی‌ای است که اغلبمان آن را فراموش کردیم؛ نه فراموشی از سر غفلت که خودمان خواستیم که فراموشش کنیم. خودمان خواستیم که وقتی پشت چراغ قرمز، بچه‌ معصومی را می‌بینیم که فال می‌فروشد سریع سرمان را گرم ضبط ماشین کنیم و چند آهنگی پس و پیش کنیم که مبادا وجدانمان تحریک و ذهنمان درگیر این پرسش بی سرانجام شود که: «کمک کنم یا نه؟». 
خودمان خواستیم که پاسخ‌های کلیشه‌ای را در ذهن داشته باشیم که سریع با دیدن چنین صحنه‌هایی بی‌فکر آن را بگوییم: «این‌ها فیلمشان است»، «همه‌ این‌ها پولدارند»، «گداپروری است» و... اما مگر می‌شود دید و دم نزد؟ مگر می‌شود دید و فکر نکرد؟ اما در این میان چه کسی مقصر است، چه کسی متهم و چه کسی گناهکار؟ خودت را جای هر کدام از این‌ها که بگذاری حق می‌دهی بهشان؛ همه انگاری حق دارند. 
همین جاست که باید نوع نگاهت را عوض کنی و پرسش را وارونه کنی و بپرسی مگر اصلا ما مقصریم؟ همین جاست که باید از مسئولان پرسید که کدام نهاد باید نقش کمک‌کننده به این‌ها را داشته باشد. در میان این همه رفتار متفاوت هیچ‌کس مقصر نیست. اشکال در جای دیگری است و آن هم نبود نهادی مسئول در قبال کودکان کار؛ نهادی که وظیفه‌اش رسیدگی به چنین مسایلی است و وقتی چنین نهادهایی که باید، وجود ندارند، لذا مجموعه‌ای از رفتارها پدید می‌آید که در آن همه گویی حق دارند؛ چه کسی که توهین می‌کند و کتک می‌زند و چه آن‌که دست نوازش بر سرشان می‌کشد.


*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

یادداشت مطبوعاتی - جلب توجه علی ضیا در برنامه زنده تلویزیونی

چاپ شده در روزنامه شهروند مورخ شنبه 19 بهمن ماه

لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)


علی ضیا مجری برنامه­ی ویتامین 3 در برنامه زنده خود به بهانه­ی حرکت معلم مریوانی، که به خاطر شاگرد سرطانی خود موهایش را از ته زده بود، در حضور معلم مریوانی و شاگردش موهایش را تراشید. این حرکت او موجی از نقدهای گوناگون را، خاصه در شبکه­های اجتماعی، در پی داشت. عده­ای به تجلیل از این حرکت پرداختند و با پیام­های خود از این حرکت ضیا تشکر کردند، اما عده­ی زیادی از کاربران با نوشته­هایی همچون «واقعا که چی!؟»، «به هر حال باید بگه ما هم هستیم دیگه»، «کودکان سرطانی به پول احتیاج دارند نه این حرکات مسخره»، «دیگه سر تراشیدنم خز شد!»، «آخه این کارا چه سودی برای سرطانی­ها داره؟»، «الان من موهام بلنده بی تفاوتم یعنی؟»، «درد آدمای سرطانی نداشتن مو نیست!» و کامنت­ها و نوشته­های بی­شمار اینچنینی که بعضا همراه با توهین­ها و تحقیرهای گوناگون بود، این حرکت را حرکتی متملقانه و ریاکارانه خواندند. اغلب استدلال­های این افراد این مفروضه است که حرکتی اینچنینی هیچ سودی برای بیماران سرطانی ندارد و لذا این اقدام صرفا نمایشی است که در طی آن علی ضیا خود را با ظاهری اخلاق­گرا نشان می­دهد. برخی نیز در ادامه اینطور نتیجه­گیری کرده­اند که به جای این کار این مجری هزینه­ی درمان بیماران سرطانی را بدهد. با خوانش این استدلالات و بحث و گفتگوها ناگاه داستان­های مختلفی به ذهنم رسید؛ از خانم بازیگری که برای مبارزه سینه­های خود را برید تا حتی همان خواننده­ای که موهایش را بلند کرد و در انتها به خیریه­ای خاص تقدیمش کرد. کمی تصور کردم که اگر این اقدام، نه توسط علی ضیا و در جغرافیای ایران، که برای مثال توسط اپرا در برنامه مشهور خود اتفاق افتاده بود چه واکنش­هایی را شاهد بودیم. یادم هست همان زمان بعد از اقدام آنجلینا جولی دوستی متنی را منتشر کرد و گفته بود باید او را نامزد دریافت جایزه صلح نوبل کنند! اما به راستی اقداماتی اینچنینی برای کودکان سرطانی چه منفعتی دارد؟ آیا بهتر نیست به جای سر تراشیدن قلندری کرد و در خفا به کمک آنان شتافت؟ برمی­گردم به همان سوال اول و اصلی: «واقعا که چی!؟». همین سوال را هم می­شود درباره خود معلم مریوانی پرسید: «واقعا که چی که دانش آموزی سرطان گرفته و معلمش سرش را تراشیده«. اما پیامد آن تراشیدن چه بود؟ پیامدش شد یک امر نمادین که طی آن تمام هزینه­های آن دانش­آموز در وهله­ی اول تامین شد و سپس توجه­های مختلفی به بیماری­های کودکان صورت گرفت. آنقدر تاثیر یک تراشیدن موی سر بزرگ بود که حتی ریاست جمهوری نیز وارد عمل شد. حال در پی آن اقدام نیز علی ضیا به پاسداشت آن حرکت، در برنامه­ای زنده موی سر خود را تراشید تا این امر نمادین را امتداد دهد و توجهات بیشتری را به این موضوع جلب کند. حرکتی که شاید با میلیون­ها تومان برای اطلاع­رسانی این بیماری برابری کند. هر چند می­توان این اقدام ضیا را کمی لوس خواند و تکراری اما به هر حال امری است شایسته­ی پرداختن و شایسته­ی توجه. ای­کاش پس از مشاهده­ی چنین اقداماتی به جای تحقیر و توهین و افترا، حتی شده با یک «دمت گرم» ساده هم از علی ضیا تشکر کرد.




*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

تهران از دریچه ی آتن!



به بهانه­­ی نمایش سقراط به نویسندگی و کارگردانی حمیدرضا نعیمی

تهران از دریچه­ی آتن



در بهار 399 قبل از میلاد، سقراط با آرامشی عجیب در دادگاه، لب به سخن گشود: «تا جان در بدن دارم از جستجوی دانش و آگاه­ساختن شما به آنچه باید بدانید، دست بر نخواهم داشت. پس آتنی­ها بدانید که خواه سخن آنوتوس را بپذیرید و خواه به تبرئه­ی من حکم کنید، در هیچ حال، رفتاری جز این نخواهم کرد، حتی اگر بارها و بارها کشته شوم» و این چنین راه و رسمش را جاودانه­ی تاریخ کرد. راه و رسمی که شکاکیت هوشمندانه دالّ مرکزی آن است. شکاکیتی بر پایه­ی منطق و شکاکیتی به همه چیز؛ حتی عرف عامه. چه بسا بتوان ادعا نمود که از مهم­ترین یادگارهای فلسفه­اش بداهت­زدایی از عرف عامه بود، چرا که هم زندگیش و هم محکومیتش و هم مرگش نشانی از دعوتی آشکار به شکاکیتی هوشمندانه به سلطه­ی بی­چون و چرای عرف عامه بود؛ استبداد فقط حق حرف­زدن را از سقراط گرفت اما دموکراسی او را کشت! مسلک زندگی این پابرهنه­ی آتنی، که گویی زاده­ شده بود تا کفاشان را بیازارد، بر جریده­ی تاریخ جاودان شد و پس از مرگش تا کنون ردپای او را در جای­جای تاریخ می­توان جستجو نمود.

حال 2400 سال بعد از آن واقعه، حمیدرضا نعیمی تئاتری به همین نام را در تالار وحدت به اجرا درآورده است. «سقراط» تئاتری نه لزوما برای بازنمایی بخش­هایی از زندگانی این فیلسوف شهیر که قرائتی است از وضعیت فعلیمان از دریچه­ی آتن؛ لحظه لحظه­ی «سقراط» بیانیه­ایست برای بازاندیشی در اکنون بودنمان. تئاتری که به خوبی با تلفیق روایت خود با طنزی متین، که فرهاد آئیش به خوبی از پس آن برآمده است، مخاطب را مدام به هزارتوی مسائل به ظاهر بدیهی پیرامونی خود می­برد و اینچنین همگان را در عین خنده به اشک وامی­دارد و در عین اشک به فکر و این روایت آنجا به اوج می­رسد که مثلث زر و زور و ریا، یعنی ملتوس، شاعر درباری، آنوتوس سیاست­مدار کثیف و لیکون، شیاد و سخن­ور قهار شهر، دادخواستی بر علیه سقراط اقامه می­کنند و او را که سال­ها برای ملتش جنگیده، محکوم می­کنند، اما او به جای برائت از فسلفه­اش، به زندان می­افتد و جام شوکران را با لبخند سر می­نوشد، چرا که مردان بزرگ تاریخ اینچنینند. «سقراط» تئاتری نیست که با مرگ سقراط به پایان برسد، بلکه تئاتری است که تازه وقتی از در سالن بیرون می­آیی، برایت شروع می­شود.



۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

یادداشت مطبوعاتی - توجه به زیرساخت های افزایش جمعیت

چاپ شده در روزنامه شهروند - یکشنبه 22 دی ماه 
لینک مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)


سیاســـت افزایش جمعیت در سال‌های گذشته تنها معطوف به برنامه‌های عجولانه و صوری دستگاه‌های مسئول شده است. سیاستی که درواقع منجر به برگزاری چند صد سمیناهار (بخوانید سمینار) و ده‌ها جلد کتاب و بروشور شده است. درواقع سیاست افزایش جمعیت به سمتی رفته است که به جای تجهیز زیرساخت‌های افزایش جمعیت، صرفا به عدم واردات لوازم پیشگیری، حذف طرح‌های کنترل جمعیت و حذف دروس و آموزش‌های مرتبط با پیشگیری بسنده شده است. ابلاغیه‌هایی رسمی که با غفلت از زیرساختهای آن، آینده‌ای فاجعه‌بار را نوید می‌دهد. طبق آمار منتشره در آمریکا، به ازای تولد هر نوزاد افزون بر جمعیت، چیزی در حدود ۴.۰ هکتار (هر هکتار ۱۰‌هزار متر مربع است) از زمینه‌ای موجود از بین رفته و صرف ساخت تجهیزاتی همچون راه، بیمارستان، مدرسه، دانشگاه و... می‌شود. همچنین طبق پیش‌بینی‌های سازمان خواروبار جهانی (FAO) در‌سال ۲۰۳۰ به میزانی افزون بر ۶۰‌درصد میزان فعلی به غذا برای ماندن در همین وضع جهان نیاز است و بنابر برآوردهای این سازمان، میزان گرسنگان جهان به ۸۳۶‌میلیون نفر می‌رسد. آماری که با افزایش جمعیت و طبعا کاهش نسبت ظرفیت تحمل جاری در کشاورزی(یعنی آن‌که به ازای هر فرد چقدر زمین موجود است) نشانه‌هایی از هشدار را در خود دارد. طبق برآورد بانک جهانی نیز ایران در ۲۰۲۰ باید غذای ۱۰۰‌میلیون نفر را تامین کند که با توجه به وضع فعلی و واردات برخی اقلام اولیه و ضروری، تصور ایران در ۲۰۲۰ (یعنی چیزی در حدود ۶‌سال دیگر) قابل پیش‌بینی است. در کنار این آمار نیز باید توجه داشت که با توجه به آمار‌سال ۱۳۹۰، هزینه خالص هر خانوار برای مواد خوراکی سالانه بیش از ۴‌میلیون و ۳۰۰‌هزار تومان است. درحالی‌که در سال‌های اخیر ضمن تورم نسبتا بالا در اقلام مصرفی خانوارها، سطح رفاهی نیز کاهش یافته که وضع آینده را خطرناک نشان می‌دهد. اما در کنار این آمارهای هشدار دهنده می‌توان با انجام اقدامات زیرساختی این تهدیدها را به فرصت بدل کرد. سازمان خواروبار جهانی در برآوردی از کشاورزی ایران بیان میدارد که ایران در همین وضع فعلی نیز توانایی ظرفیت تولید ۳برابر وضع موجود را دارد و وضع ایران به لحاظ شاخص بهره‌وری در وضع مطلوبی نیست. وضعی که می‌توان با سرمایه‌گذاری بیش از پیش دولت در زیرساخت‌ها و عدم تصدی‌گری در این حوزه، آن را به‌گونه‌ای بهبود داد که نه‌تنها نگران تامین غذای آیندگان نبود بلکه به صادرات این محصولات نیز برای کسب رفاه بیشتر فکر کرد. وضعیتی که به نظر می‌رسد باید پیش از (و در بدترین حالت همراه با) اقدامات فعلی همچون حذف تمامی راه‌های پیشگیری، توسط دولت صورت بگیرد که در آینده با فاجعه‌ای انسانی در حوزه تامین غذا مواجه نشویم.




*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

... و ناگاه زندگی!

در جستجوی مخاطب بودنم یک عمر گشته ام 
در کوچه باغ های خزان زده ی دل 
در نیم روز دم کرده ی عقل 
در تشویش خیال های خام 
در تک تک چشم ها 
در تک تک دل ها 
از دیروز تا فردا ...

و اینک تو را که فرسنگ ها ز من دورتری یافته ام ...

حالا من و تو، در اکنون بودنمان 
در یک قاب ایستاده ایم 
در یک قاب می خندیم 
در یک قاب راه می رویم 
بی هیچ دغدغه ی دیروز و بی هیچ دغدغه ی فردا ...

زندگی باید همین باشد لعنتی دوست داشتنی من! 




*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

یادداشت مطبوعاتی - کیفم گم شده، صفر را آزاد کنید!


روایتی در پاسداشت انسانیتی که هنوز نفس می کشد
----------------------------------------------------------------------
چاپ شده در روزنامه شهروند - شنبه 14 دی ماه 1392

لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)




«الو سلام، آقای خسروی؟ شما کیفتونو گم کردین؟» صدای گرمی داشت. محترم بودن از قد و بالای صدای مردانه اش می‌ریخت. در طول مکالمه  کوتاه مان ۳بار عذرخواهی کرد که مجبورشده برای یافتن نشانه ای از من، کیفم را بگردد. حتی تصور این همه شرافت برایم سخت بود: کسی کیفی پیدا کند، مسئولانه آن را برداشته و درونش را بگردد تا نشانی از صاحبش پیداکند اما هنگام خبردادن به صاحبش اولین و آخرین چیزی که می‌گوید، عذرخواهی است از این‌که مجبورشده بی اجازه آن را باز کند! و من فکر کردم به انسانیتی که این چنین هنوز هم نفس می کشد. از همان عصر دو روز پيش که در مسیر درکه کیفم گم شد و هر چه گشتیم پیدایش نکردیم، تا همین ديروز ظهر که آن مرد شریف زنگ زد و آدرس داد تا بروم و کیف را بگیرم، عده  زیادی از دوستانم روایت های گم شدن کیف ها و مدارکشان را برایم تعریف می کردند، مجموعه روایت هایی که ردپای مسئولیت را می شد در تک تک شان دید، مجموعه ای که دلم را قرص می کرد که سرآخر کیف من هم پیدا می شود و شد: یکی کیف را به بانکی که فرد در آن حساب داشته تحویل داده، یکی با پیگیری از تنها شماره ای که در کیف یافته توانسته شماره صاحب اصلی را پیدا کند، دیگری با پیگیری از بانکی که چک حامل درون کیف مربوط به آن بوده و یکی با تحویل آن به کلانتری و روایت های مختلفی از مردان و زنانی مثل خودمان که این چنین با اقداماتی عجیب تنه به تنه  اسطوره ها می زدند. در همین میانه ، بهت این همه شرافت و انسانیت، چشمم افتاد به خیل عظیمی از پیام ها، ایمیل ها و استاتوس های مختلف که صفر را آزاد کنید. طی تنها چند روز بیش از ۱۵۰‌میلیون تومان برای آزادی صفر، نوجوانی که به اعدام محکوم شده، جمع آوری شده است. ناگاه ذهنم می پرد به مساله  اخلاق در جامعه؛ وارونه به این مسائل نگاه می کنم: به راستی این نشانه  خوبی است که پیدا شدن یک کیف باید این‌قدر حیرت آور باشد؟ جمع شدن این حجم عظیم پول برای آزادی صفر به چه چیز اشاره دارد؟ آیا نشانی از رواج اخلاق جمعی و گروهی در جامعه است؟ به راستی این همه شگفت زدگی از پیداشدن کیف‌های مختلف به همین حد شگفت آور است؟ شاید باید گفت در چنین جامعه ای که میل به سودجویی فردی و آن هم از نوع اقتصادیش، روز به روز سیطره  خود را بر زندگی روزمره افرادش بیشتر می کند. اما پرسش اصلی این است که به‌راستی چه شد که چنین شد؟ پرسشی که سیاست‌گذاران فرهنگی و اجتماعی که مدام در فکر طرح ریزی برنامه های صرفا کنترلی و نصیحت‌گونه  اخلاقی هستند، باید پاسخگوی آن باشند.




*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)