۱۳۹۴ اسفند ۱۰, دوشنبه

داستان پسرک - 2: پسرک غمگین بود!

عادت نداشت حرفی بزند، می آمد و سریع به اتاقش می رفت و در را پشت سرش می بست. طوری هم وقت هایی که بی محابا در را باز می کردی نگاهت می کرد که شیرفهمت کند که در را باید زد، بعد اگر رخصتی شنیدی بازش کنی! از این عادت پسرک خوشم می آمد. یک نوع استقلال طلبی و حفظ حریم خصوصی حتی در خانه! یکجور انگاری مقاومت در برابر حتی ساده ترین اشکال زندگیش. 
یکبار سر شام بود، یکی از آن معدود بارهایی که خانواده دور هم بودیم و پسرک هم آمده بود، هر چند ساکت و با غم همیشگی چشمهاش. خواستم دلش را به دست بیاورم و از این همه اخمی که آوار غم بود رهایش کنم و گفتم: تو پسر خوبی هستی، قدر خودت را بدان! نگاهم کرد و پوزخندی زد و بعد دوید به سمت اتاقش و درش را بست.
چند روز بعد بود که قایمکی به اتاقش رفتم و در دفترچه خاطراتش خواندم که نوشته بود:
«امروز مادر دلش خوش بود که پسرش آدم خوبی است! چه تصور احمقانه ای! البته می دانم درباره مادرم نباید از کلمه احمقانه استفاده کنم، اما چاره چیست؟ تصور احمقانه ای است که نه مادر، که طیف وسیعی از آدم ها دارند. می آیند و در چشمانت نگاه می کنند و با چنان شوری می گویند تو آدم خوبی هستی که انگار به یک معجزه نگاه می کنند و این واقعیت تلخ را اینقدر عریان توی صورت تو می کوبند!
آهای آدم ها! خوب بودن گه ترین کاری است که می توانید بکنید، چه از خوب بودن می فهمید؟ حق دارید که فکر کنید این ها آدم هاییند که در خلوت خودشان عالیند. آدم های خوب وسایل حمل و نقل عمومی جامعه اند. یکجور که آدم ها در حال ناخوشی و در ترافیک هایشان می آیند، سوار می شوند، گوشیشان را در می آورند و در تو چند آهنگ پلی می کنند، لحظاتی با تو زندگی می کنند، به تو گوش می دهند و بعد به مقصد که رسیدند، پیاده می شوند و می روند! انتهای ماجرا هم همان جملات کلیشه ای که تو آدم خوبی هستی، تو خیلی عزیزی، خوشحالم که در مسیر تو قرار گرفتم و هزار کلیشه اینچنینی که دیگر آنقدر شنیده ای که می خواهی عق بزنی توی صورتشان!»
بعد چند صفحه را خالی گذاشته بود و انتهایش نوشته بود:

«ژوزفینم ...

رسم قصه ها رسم عجیبی است
همیشه آدم خوب های قصه ها زود فراموش می شوند

باور نمی کنی!؟
اسم چندتایشان را بگو ...


تو حتی نام مرا هم فراموش کردی لعنتی دوست داشتنی من!»

پسرک عجیب گنده گنده فکر می کند!







*. اینجا را که کسی نمیخواند، خوبیش هم همین است که مثلا سال دیگر بیایم بخوانم و حال این موقعم را بدانم و یکسالم را تحلیلی کنم. همین است که نوشته های تازه را گذاشتم در همان غیرمنتشره ها آنقدر بماند که بپوسد و حالا نوشته های قدیمی را منتشر می کنم و با نرخ بیشتری قدیمی ها را پاک می کنم. آِ صابر یکسال بعد، گول این پست ها را نخوری ها!




۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

فرار از روزمرگی به سیاست یا مشغولیت ذهنی کوتاه من!

مقدمه ای کوتاه: میان این همه حناق کلمات نوشتن از مزخرفترین چیز یعنی سیاست هم مرهمی است برای انگشت ها که بی تاب نوشتنتد و هم بهانه ای برای حرفِ دل که رو کنی بهش و بگویی که تازه مطلب نوشتم! حرف های تو باشد برای بعد

داشتم به تناسب واژه ها فکر می کردم؛ جرقه این فکر آن لحظه ای خرمن به آتش ذهنم زد که ناگهان چشمم میان کولاک تبلیغات در خیابان انقلاب به جمله ای غریب افتاد؛ روی دیوار دانشگاه عکسی بود که زیر آن توضیحی خودنمایی می کرد: «وزیر اخلاقی و مردم مدار اطلاعات دولت فلانی!». این شد که پیشانیم داغ شد! غوغایی از کلمات به ذهنم آمد؛ ذهنم مدام واژه ها را کنار هم می گذاشت؛ مثلا می گفت قصاب مهربان، دیکتاتور صالح، قاتل دلرحم، شب نورانی، ... . ذهنم آشوب بود! 
ایستادم و سیگاری روشن کردم تا آرام شوم. داشتم به تناسب واژه ها فکر می کردم. به اینکه اصلا آیا وزیراطلاعات هر مملکتی باید اخلاقی و مردم مدار باشد؟ -فارغ از اینکه میتواند باشد یا نه-. برایم عجیب بود که در سیاست که نامش با واژه مصلحت عجین شده مگر می شود اخلاقی بود؟ مگر در سیاست می شود حق را به تیغ مصلحت ذبح نکرد؟ حالا این ها به کنار، گیریم با تعریفی و با اموراتی اخلاقی هم باشد؛ اما مردم مدارش دیگر از آن حرف هاست! سیاست و مردم!؟ اصلا مگر کار سیاست دست در دست بازار بشریت را به خفقانی فجیع وادار نکرده؟ اگر سیاست و بازار وظیفه اصلیش حفظ قدرتِ قدرتمندان نیست پس چیست؟ این شد که تناسب واژه ها ویرانم کرد ...
هر چند نکته مثبت چنین مشغولیتی، «مشغولیت»اش بود! به خودم آمدم دیدم اگر تو هم کاری به کار سیاست نداشته باشی سیاست عین خوره به تو کار دارد و «مشغولت» می کند بای نحوی! اما خب در این وضعیت آشفته ی روزگار و میان این ملغمه پر خون زیستن، همین چند دقیقه «مشغولیت» بیخودی هم خودش تنوعی بود برای خودش! 


۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

تنهایی به شیوه پل استر

‎"ما همیشه یا جای دُرست بودیم در زمان غلط یا جای غلط بودیم در زمان دُرست،
و همیشه همینگونه همدیگر را از دست داده ایم!"

-مون پلاس ، پل استر

۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

داستان پسرک 1 - تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت

یکبار هم پسرک را دیدم کز کرده کنج لونه ی غمش؛ از معدود بارهایی بود که اینقدر عریان میدیدمش. آخر آنقدر تودار و درونگراست که همیشه خود را شاد و پر انرژی نشان می دهد؛ هر که هم حالش را بپرسد با همان لبخند همیشگی اش به سرعت جواب می دهد: «مثل همیشه فوق العاده عالی»! اما این بار غمی بود و از دیدنم جا خورد و خواست خودش را جمع و جور کند که با چشم حالیش کردم که تشت رسواییش بدجوری از طاق افتاده و پنهان کاریش فایده ای نداد. این بود که چیزی نگفت فقط سرش را انداخته بود پایین. طاقتم طاق شد و پرسیدم خوبی رفیق؟ سرش را آرام بالا گرفت، مکثی کرد و خیره به چشمانم گفت: «رفیق حال رفیقش رو نمی پرسه! میدونه! یعنی باید بدونه!». گنده گنده حرف می زد اما عمیق؛ لال شدم و پشت سرم در را هم بستم ...




*. عنوان برگرفته از شعر هوشنگ ابتهاج