۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

پا همان جا می رود که دل می رود ...



آی ژوزفین!

می بینی بعد بی رحم و خشن جغرافیا را
تنها به خیالی ساده می توان به استهزا کشید

می بینی به ترنمی در پی همان خیال ساده
 می توان تمام درد نبودنت را التیام داد

های ژوزفین!
می بینی یا نه!؟

---------------------------------------------------------

قفسه سینه ام که درد می گیرد
تپش های قلبم که سخت می شود
می دانم دیگر وقتش است که برایت بنویسم ...

بنویسم از این بغض لعنتی که تحصن کرده است در گلوی تمام خاطرات بود و نبود گذشته
بنویسم از این همه «تنهایی» مزخرف میان این همه «تن» هایی که هر روز می آیند و می روند
بنویسم از این همه جمع پریشانی ها میان این همه جمع های پریشان دور و برم
بنویسم از تو که نیستی؛ نیستی و نیستی و نیستی و باز هم نیستی ...

های ژوزفین!
های ژوزفین که هر شب فکر می کنم از این در ناگهانی می آیی
و مرا -همچون فرشته، حتی فرشته مرگ- در آغوش می کشی و می بری

های ژوزفین!
های ژوزفین که -به اشتیاق- هر دمم به جستجوی توست و -به افسوس نبودنت- هر بازدمم ناامید!
های ژوزفین لعنتی عزیزم که نیستی و نمی آیی!
های ژوزفین که ...
های ژوزفین که خیال تو -خیال خام تو- هر شب مرا ستاره باران می کند و به ناگاه منزوی بزرگ قرن ما، در گوشم زمزمه می کند که «در آسمان آخر شهریور، حتی ستاره ای هم نگران من نیست ...»
و من هم نوا با منزوی بزرگ به اتاق بر می گردم و شب را دور سرم می چرخانم و به دیوار می کوبم!

های ژوزفین!
دخترک خیال های دور و اوهام شبهای مستی و تنهایی!


های ژوزفین ...
که نیستی! که نمی آیی!
که اصلا وجود نداشته ای!
که وجود نداشته ای و من چهره تو را 
در میان دود کامهای سنگینم تصویر می کنم ...

های ژوزفین دودی!
که نیستی و اما من به ثانیه ای تو را تصویر می کنم و می آیم پیش تو و می نشینیم با هم روی چمن های نم دار دشت انگاس و پنهانی من دست می اندازم زیر آن آبشار قهوه ای موهایت و حلقه اش می کنم و می اندازمش پشت گوشهایت و بعد تو سرخ می شوی و لبخند می زنی و خنده ات که هزاران بار مرا دیوانه می کند و آن گاه با هم دراز می کشیم روی نرمی چمن های نم دار و به آسمان خیره می شویم، به ستاره و ماه زیر چشمی نگاه می کنیم و من به ستاره ای که در آغوشش دارم
زیر همان آسمان پر ستاره ی همیشگی بی هیچ کلامی سرشار می شویم و میمیریم!
میمیریم و من دوباره بیدار می شوم، به ثانیه ای! 
به ثانیه ای به پیشت می آیم و به ثانیه ای باز می گردم!


آی ژوزفین!
می بینی بعد بی رحم و خشن جغرافیا را
تنها به خیالی ساده می توان به استهزا کشید

می بینی به ترنمی در پی همان خیال ساده
 می توان تمام درد نبودنت را التیام داد

های ژوزفین!
می بینی یا نه!؟



می بینی دخترک معصوم شب های خیال
که عشق اینگونه با من چه بازی ها می کند ...