۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

من و تو - 18: لعل تو داغی نهاد ...


سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ


گونه هایت سرخ است، مثل سیب!

حوای من به من سیب سرخ می دهی!؟



*. عنوان شعری از عطار

همین جوری - 37: بزن این زخمه ...

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

ما که آخر نفهمیدیم این فتنه بالاخره مرد یا هنوزم زنده است !!!!


*. درست عین این مداحا که کم میارن میزنن به عاشورا (!) منم هر موقع حرف هایی رو نمی خوام بزنم، میزنم به سیاست ...

*. عنوان شعری است از استاد کدکنی

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

همین جوری - 36: نیستش ....





و من سالها پیش چشم گذاشتم و تو رفتی ...
تو رفتی ...
رفتی ...

و من همچنان می شمرم ...

ده بیس سی چل پنجا شس هفتاد هشتاد ....


۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اندر باب ما ایرانی ها - 3: واقعیت تلخ جامعه ... (من هنوز خواب میبینم که دوره دوره وفاست!)

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ


غالبا ما ایرانی ها دوست نداریم از برخی واقعیت های تلخمان صحبت کنیم و همیشه در گیر و دار این نگفتن ها گاه دچار توهمات عجیبی می شویم؛ بحث راجع به این فرهنگ عامه بسیار گسترده و طولانی است و خارج از حوصله اما بخشی از واقعیت همین واقعیت جامعه ماست. واقعیت جامعه ما بسیار تلخ و وحشتناک است. جامعه ای خشن که دروغ در آن بیداد می کند، ریا عادی است، تصنع می بارد و ...

واقعیت فرهنگ این جامعه تلخ تر از آن است که قابل وصف باشد. این حرف برای آنها که درگیر زندگی و کار شده اند ملموس تر است، هر چه بیشتر درگیر می شوی بیشتر این واقعیت تلخ را زیر دهان مزمزه می کنی ...

آدمی تا وقتی در گیر و دار درس و مشق است کمتر به این مساله فکر می کند و برای انسان خوش بین و سر خوش این روزگار، تمام جامعه تعمیم همین دوستی ها و لبخندها و زیبایی های جمع های صمیمی دوران مدرسه و یا -بیشتر و عمیق تر- دانشگاهی است، و حقیقت در این واقعیت تلخ، شیرینی داشتن جمع های دوستی در دوران مدرسه و دانشگاه و حفظ ارتباطات شفاف و زلال با آن دسته از رفقا غنیمتی است بس عظیم! -که این حقیر همیشه از آنها بهره مند بوده ام-.

اینها را نوشتم تا امیدی باشد بر تداوم هر چه بیشتر این جمع ها و دوستی ها و خوبی ها ...

در انتها هم یاد بخشی از نوشته «منان من» افتادم:

و در این میانه تنها وقتی با دردمندی از جنس خویش هستی احساس غربت نمی کنی. احساس قربت می کنی و می دانی که او نیز هم درد توست و او نیز آشنای توست و از همین روست که محبتی در میانتان پدیدار می شود محبتی نه از جنس آن همه هوس های بی شرم و سرد. نه از جنس شکم و نه از جنس فساد بلکه محبتی از جنس نگاه٬ از جنس خیال٬ از جنس .. نمی دانم !؟ .. از جنس هر آنچه در این دنیا نیست! ... و این ارزشی گرانبها دارد.

و هميشه و همواره فكر كرده ام كه چه موهبتي است ديدار و تغزل با منان من ! عجيب جالب است! واژه توانايي بيان اين همه شگفتي را ندارد و تنها اشك می تواند تنها اندکی از آن همه احساس شگفت را بیان کند و من همیشه تقدیس گوی این منان خودمم!

منانی که همیشه بزرگوارانه و از سر مناعت طبع خویش٬ منت بر این خود خویش گذاشته و مرا من می کنند! و من بی منان خویش زیستن نتوانم کرد!

*. آشنایی عجب واژه عجیبی است ...

*. امروز یک طلسم شکسته شد ...

*. چقدر راحت و خوش دلمان خوب می شود ...

*. عنوان ترانه ای از ابی به سروده زولاند

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

من و تو - 17: این دل دیوانه را معبود کیست !؟


بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام

گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر به چشمت چیستم!؟

لیک در آیینه می بینم که وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم

....




شعر فروغ فرخزاد

×. هشت دی ماه سالروز فروغ است ...

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

افکار پریشان - 45: 3 اپیزود از دروغ پشت تریبون و 1 توصیه


اپیزود اول:
- احمدی نژاد: در مورد هاله نور یکی یه چیزی گفته اما من نگفتم، تکذیب می کنم
- آیت الله جوادی آملی: وی در محضر بنده هاله نور را مطرح کردند
اپیزود دوم:
- احمدی نژاد و رحیمی: متکی از برکناری خود مطلع بوده است (+) و (+)
- متکی: مطلع نبودم (+)

اپیزود سوم:
- احمدی نژاد: مردم الان دارن فشار میارن که هدفمند کردن یارانه ها رو اجرا کنید (+)
...

توصیه:
همانطور که قبلا گفتم، جلوی کودکانتان دروغ نگویید، شاید کاره ای شوند ...



×. وقتی یه سری حرفا رو نباید بزنی باید زد به سیاست!
D:

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

افکار پریشان - 44: نامجو چی میگه اونوقت!؟


می غرقولیم در این تنگنای مرداب هفت اورنگ

می غرقولیم و غرقوله وار از میان غرقوله های خویش

به دنیای اطراف تف می کنیم و تفهامان در لجن ها گم می شود


ما چند غرقوله متحرک در غرقوله گاه غرقابهای همه عفن و تنگ و تار

در اثنای اتصال حنجره با بغض فاضلاب های شهری

می خندیم بلند و بسیار، هاهاها وار


بارها و بارها در این مرداب، لجن می خوریم و قورت می دهیم

و عوق می زنیم و ناگاه به اندیشه قانون پایستگی عوق ما و لجن گندابه های این مرداب

سکوت می کنیم و سکون


این سنگینی پتکهای روزمرگی! ما را اسیر می کند، غرقوله می شویم

سرخوشانه غرقوله ترین غرقوله عالم می شویم بی برق نگاه شک آمیزی به خود

و لذت می بریم از تناول فاضلاب ها و گندابه ها و لجن ها


این گوشه ها کسانی سخنرانی می کنند، از خوبی ها می گویند

و از دهانشان فاضلاب با فرکانس شدید بیرون می زند

و غرقوله های دیگری که مادام سر تکان می دهند در تایید فاضلاب های ذهن سخنران


آروغ می زنیم و از حباب هوا که اکنون میان این همه گندابه سر بر آورده است

ساده و بی هیچ چشم طمعی روی بر می گردانیم

و سرمستانه فکر می کنیم که اینجا آزادی تقریبا رو به مطلق است!


....



×. هی نگویید بنویس ...

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

عکس نوشت - 17: چه فکر می کنی!؟




هوا بد است!
تو با کدام باد می روی !؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود ....


همین جوری - 35: دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده ...


این روزا بارون که نمیاد آدم بره زیر بارون قدم بزنه ، پس باید بره زیر دوش! و به سبک همه ایرانیا آواز بخونه! بزنه زیر آواز: «بانوی موسیقی و گل شاپری رنگین کمون به قامت خیال من مل مله مهتاب بپوشون ...» البته از اونجایی که دولت مهرورز و عدالت گستر و مردمی و منصب -چی ببخشید منتخب!- داره رایانه آبو هدفمند می کنه که بتونه باهاش پول نفتو بیاره سر سفره هامون، زیاد نمی شه اون زیر موند که داد بابا در میاد که: «بچه من با قوقولی قوقویه خروسا میرم سر کار با واق واق سگا بر میگردم بعد تو هی بری اونجا آواز بخونی با اون صدای انکرالاصواتت!؟» چی داشتم می گفتم!؟ آها این روزا بارون که نمی آید آدم با چتر بره زیر بارون بعد یهو عین این عاشقا چترو ببنده و بره زیر بارون حال کنه! با چترم که ضایس بره تو حموم!

این روزا علاوه بر اینکه بارون نمیاد بادم نمیاد که آدم دلشو بده به باد! بعدشم از بی دلی عین عاشقا بشینه یه گوشه خیابون سیگاری دود کنه! پس مجبور میشه هی بشینه زیر باد کولر! خب ضایس آدم دلشم بده به باد کولر دیگه! تازه زیر باد کولرم که نمیشه سیگار کشید ! همین که بعضی شبا لباست بوی سیگار میده و مامانت صداش در میاد که: «ای جز جیگر بگیری معتاد شدی!؟: برا هفت پشتت بسه!

این روزا حتی ....




×. می خوام یکی بیاد منو اینجوری بچسبونه دیفال!


×. عنوان بخشی از ترانه ای است از روزبه بمانی با صدای داریوش

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

همینجوری - 34: فرشته عشق نداند که چیست ... یلدا نامه


می خندید و میگفت مسخره است!
فقط یک دقیقه بیشتر و این همه سور و سات؟!
یک دقیقه و این همه بند و بساط !؟
...
نمی دونست و نمی دونن ...

تندی یه دقیقه رو عاشقی می دونه تو بغل معشوق
کندی یه دقیقه رو عاشقی می دونه در انتظار نسیم!

نه ...
ثانیه و دقیقه معیار خوبی نیست باسه محاسبه زمان
اینا به درد همون علم عدد بین مصلحت اندیش می خوره!
به درد همون ریاکارا و فرشته هایی که می خوان
زمان عبادتشون رو محاسبه کنن لابد!




×. و لابد برای منی که سر درد شدید دارم شب یلدا یعنی یک دقیقه بیشتر درد کشیدن و سنگینی این شب قیرگونی که انگار به پاهایش خرواری وزنه زدند ...

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

در گذرگاه خاطره - 26: فصل آشنایی ما سبز خواهد ماند باقی ... (مخاطب خاص دارد)


گاهی چهارتا اسکوپ بستنی
ارزشه یه عمر زندگی رو داره
ارزشه یه آسمون اشک شوق از سر سرخوشی
ارزشه بی نهایت بار تنفس لطافت رفاقت
...



×. پیشتر اینجا نوشتم از کفشدوزک هایی پر از خاطره و امشب همینجا می نویسم از عظمت اینکه در خاطر بزرگتان من حقیر را نیز راه دادید و به یاد من هستید ...

×. فکر می کنید اشک مجال بیشتر نوشتن هم میدهد !؟ کور خوندید همتون! هاهاها


------------------------------
پیشتر نوشت(!):
چند روز پیش بر اثر شیطنتی باعث شدم تا همان دستگاهی که نمیدانم اسمش چیست (آب گرم کن، آب سرد کن، یخچال یا هر کوفت دیگری!) روی دست یکی از دوستان بیفتد، عاب وجدانش نجاتم نمی دهد، حلالم کنید ...

×. عنوان قسمتی از ترانه اقاقی

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

واژه شناسی -3: ایثار ...



ایثار یعنی ...

درست هنگامی که نارنگی را بر می داری
در دهان که می گذاری تلخ است و بد مزه ...
تلخی اش را حس می کنی و تا آخر می خوری
که مبادا رفیق بغل دستی ات که چشمش به نارنگی بود
این بدمزگی را حس کند و به او نمی دهی حتی ...
حتی اگر در دل چند ناسزای اساسی هم به تو بدهد

گاهی ایثار به همین سادگی -اما به همین عظمت- است ....


۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

افکار پریشان - 43: محرم نامه 3 و عوق دردها


حالم خوش نبود -دل است دیگر میگیرد تنگ می شود ...- حوصله نداشتم -آنقدر بی انرژی که هنوز هم عذاب وجدان حاصل از مکالمه بی انرژی با یک دوست آزارم می دهد- هیچ چیز نه نوازش دستان آندره بر معشوقه اش -پیانویش!- و نه رقص واژگان فریدون در شعرهایش!

پیشتر توضیح داده بودم محرمم چگونه است اما به توصیه عزیزی و به لطف رفیقی هم قطار شدیم تا مسجد امام حسین ...
الان که آمدم حالم بسیار بدتر از قبل است! بس که چرند دیدم و شنیدم ...

ادامه رو عوق زدم، بالا آوردم، ننوشتم -پس بیخیال خوندنش شین، پر است از حرف هایی که نباید گفت ...-

آقایی که لابد اگه بیای تلویزیون بهت میگن دکتر، آقایی که نمیدونم آیت اللهی، حجت الاسلامی یا هر چی
شب عاشورا این همه آدم به احترام عزای امام حسین اومدن به یکی از قدیمی ترین مسجدهای تهران که متنبه شن (!؟) چیز جدید و نویی که جای دیگه و زمان دیگه نمی تونن یاد بگیرن اینجا بیاموزن، تو این شب های پر برکت توشه ای ببرن برا زندگیشون که تا حالا ندیدن(!؟) نه اینکه 20 دقیقه سخنان گهر بار شما رو با اون ادبیات بی وصف شما درباره جنابت و انواع جنابت بشنون با این توضیح که من وارد مسایل شرعی خانوم ها نمی تونم بشم و زشته اینجا بر منبر رسول خدا از اونا صحبت کنم! -سخن از جنابت مشکل نداره اما از حیض یقین حجیت شرعی نداره!- 20 دقیقه داری به مخاطبانت که تو چهره هاشون حالت تعجبی عمیق همراه با عصبانیت بود -البته آقایونش، خانوم ها رو که ما ندیدیم- فرق بین بول و منی رو توضیح میدی، از شرایطش می گویی که اگر جهش داشت فلان است و بهمان، از رنگ و بو و لعابش می گویی ... -از نظر من گفتن اینها مشکلی نداره و معتقدم اتفاقا باید گفت اما در این شب ها بحث های ریشه ای تری هم هست-
حال این بماند، 15 دقیقه ای بعدیت را چگونه هضم کنم!؟ آن موقع که داشتی غسل میت رو توضیح می دادی که اگر خواستید مرده را غسل دهید و دستتان خورد چه کنید -این صحبت ها منو برد به دوران نادر شاه که بهشت زهرایی نبوده- چگونه لزوم کلامت را درباره توصیف چگونگی نماز میت بفهمم!؟ دیگر با این آخری چه کنم که داشتی نماز را توضیح می دادی که 5 بار در روز است ...

آهای سخنران بعدی که اسمت را یادم نیست -سبطی، سبوطی، اوسطی (!) یادم نیست!-
این همه از ثواب زیارت قبر حسین گفتی، این همه از ثواب اشک ریختن بر او، گفتی هر کس نم اشکی بریزد بهشت بر او واجب است، پا را فراتر نهادی؛ هر کس بگرید تمام گناهانش بی کم کاست بخشوده می شود، هر کس که به زیارت قبر حسین برود که دیگر تا آخر عمر آمرزیده است و این همه از ثواب اشک و آه و زیارت گفتی که چه!؟ که من بنده گنه کار عاصی خیالم راحت باشد که هر چه گناه کردم پشم!؟ همه بخشیده شد و از فردا دوباره گناه کنم؟! این حسین برای من چه فرقی با آن مسیح ساخته ذهن -و نه آن مسیح واقعی- کشیشان مال دوست پول پرست قدرت طلب دارد!؟ یعنی من گناه کنم و بعد با قطره اشکی بر حسین همه چیز حل!؟ گیرم که حق الله اش بخشیده شود حق الناسش چه!؟
این همه از ثواب زیارت قبر حسین گفتی، یک بار از شرایط زیارتش بگو، یک بار از چگونگی زیارت بگو! یک بار بگو محب حسین کیست!؟ آنکه دسته راه می اندازد و ترافیک ایجاد می کند محب است!؟ آنکه یخابان را می بندد که نذری بدهد محب است!؟ آنکه برای رسیدن به هیئتش خلاف می رود و راه را می بندد محب است !؟ آنکه ....
این همه از امر به معروف او حرف زدی یک بار از نحوه اش بگو -چه شد نکند با گشت ارشاد در تناقض است پس بیخیال شو!-
این همه از چهره زیبای حسین گفتی، از قامت رعنای عباس، یک بار از مرامش بگو! یک بار هم از اخلاقش بگو! حسین را در انتقام و عباس را در شمشیر ترجمه کردید ...
این همه از جراحت ها گفتی و خلخال هایی که کشیدند و گوشواره ها که دریدند، یک بار از دلیل قیام حسین بگو! یک بار از آن آدم ها بگو که چه شد در مقابل حق ایستادند -نگو برای پول که باورم نمی شود این خیل عظیم همه در برابر پول در مقابل حقیقت روشن ایستادند- یک بار از دلیل رستگاری حر بگو!
این همه از خطابه زینب در کاخ گفتی، یک بار خود خطابه را بخوان!

...................



برا تو مخاطبی که همه را خواندی می گویم
پیشتر گفته بودم در تشکیکم که بگویم یا نه -که هنوز هم در تشکیکم- این تنها بخشی از دردی است که حنجره ام را سالهاست می جود و مرا خانه نشین کرده، دردم می گیرد وقتی می بینم ....

این حرف ها را جدی نگیرید بگذارید پای گفته های یک دیوانه ...

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

عکس نوشت - : یه روز خوب میاد ...





×. امشب عزیزی این رو گفت ...
این پست برای عرض سپاس از همون دوست بزرگواره که حال دلمو آروم کرد ...

×. عنوان بخشی از متن آهنگی است از هیچکس

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

افکار پریشان - 42: بودن یا نبودن ...


این روزها زیاد در تشکیکم که بگویم یا نه ...
بنویسم یا نه ...

گفتن دردی را دوا می کند !؟
نگفتن چطور!؟

چه بگویم!؟

آنقدر دوست دارم از آن چوپان پیر روستای انگاس بنویسم
از همان دست های آجری! از همان صورت خشن و زبر!
از همان مهارتش در روشن کردن آتیش!

آنقدر دوست دارم از وقایع یک سال و اندی اخیرم بنویسم
از همه کابوس های شبانه، از همه صحنه های به چشم دیده

آنقدر دوست دارم از همان دختر بازیگوش فال فروش
سر تقاطع تخت طاووس و اصول بازاریابی و مشتری مداری
خاصش بنویسم!

آنقدر دوست دارم از دیگر منان خودم بنویسم، از رفقا،
از مرام هاشون، از زیباییهاشون، از خنده هاشون

آنقدر دوست دارم از لطافت اشک بنویسم، از احساس
از بازی شیطنت آمیز نوای سه تار بهداد بابایی با گوش
از لذت گوش دادن بیداد همایون
از شعف درون اشعار حافظ
از آرامش نسکافه
از شوری مولانا
از عاشقانه های ابی
از ابداع های قمصری
از نوشته های بازرگان
از گندهای دولت
از نبوغ گوگوش
از مزه خرمالو
....

اما مگر کسی اهمیت می دهد!؟

اصلا مگه فرقی داره ...



×. چند روزی است خیلی حرف ها را نمی زنم، خیلی چیزها را نمی گویم، تنها ته مانده ام در گودر و در نت های آنجاست، اما تا کجا و تا کی معلوم نیست ...

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

لحظه ای تامل - 27: محرم نامه دوم (ذبح حق به تیغ مصلحت)


پیشتر اینجا نوشتم:

برای چون منی ...
محرم با شعبان فرقی ندارد
عزیزی لهیب زد این از کفر توست و برای همین به عزاداری نمی روی ...
حال اینجا می نویسم هر چند او نمی خواند:

برای چون منی نه محرم یکی از ماه های سال قمری است و نه عاشورا یک روز از همین ماه!
برای چون منی کربلا نه یک قطعه از زمین است و نه عاشورا یک قسمت از زمان!
اگر احساس کنیم که عاشورا همان دهمین روز محرم سال 61 هجری است و دائم در ذکر یا لیتنی کنت معک شرمسارانه (!) بگرییم سخت در اشتباهیم، که عاشورا این نیست ...

عاشورا درست همان لحظه ایست که دخترک فال فروش زیر شلاق پی در پی باران جلویت را می گیرد و تو بی اعتنا او را هل می دهی و رد می شوی ...

عاشورا درست همان لحظه ایست که می خواهی بدون قرعه از حساب قرض الحسنه مسجد به واسطه آشنایی با رییسش برای پسرت که تازه ازدواج کرده وام بگیری ...

عاشورا درست همان لحظه ایست که برای بیان حقانیت و احقاق حقوق از دست رفته هم دانشگاهیانت می خواهی فریاد بزنی اما در ذهنت صحبت های رییس دانشگاه و قولش برای مساعدتش در ورودت به ارشد در ذهنت می پیچد و تو داری فکر می کنی که آیا فریاد زدن و از حق گفتن به پریدن ارشدت می ارزد یا نه و لابد گوشه ای از ذهنت می گذرد که شاید الان مصلحت نیست!

عاشورا درست همان لحظه است که مردی، زنی را به باد کتک گرفته و زن فریاد کمک بر می آورد و تو بی شرمانه با دوربین موبایلت از او فیلم می گیری ...

عاشورا درست همان لحظه است که می دانی فریادی و جنگی حق است اما دائم در ذهنت می گذرانی که نه مادرم راضی نیست فریاد بزنم، مگر رفتن من و امثال من تاثیری دارد، اینها همه بازی سیاست است و ...

عاشورا درست همان لحظه ایست که برای گرفتن تنها هفتاد و پنج صدم نمره برای پاس شدن درس محاسبات داری در ذهنت به دروغ سناریو می چینی ...

عاشورا درست همان لحظه ایست که داری تصمیم میگیری آیا حق را با تیغ مصلحت ذبح کنی یا نه ...


عاشورا به همین سادگی است ... به همین تکرر زیاد!




عکس نوشت - 13: freedom is not free !


آزادی یعنی نبود بند
آزادی یعنی نبود قفس
آزادی یعنی نبودن مانع
....

به خدا قسم آزادی تفنن نیست ....
باور کنیم!


۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

من و تو - 16: آینه در آینه شد ...


ای کاش در آینه بودی
کمی نزدیک تر !





×. از عاشقانه های بی مخاطبم ...

×. تصاویر در آینه از آنچه که شما می بینید به شما نزدیکترند ...

×. عنوان بخشی است از شعر ابتهاج

عکس نوشت - 12: باغ بی برگی !

های باغ بی برگی
روزگاری جنب و جوش کودکانه ات بود
روزگاری مامن آرزوهای بی نهایت بودی

برخیز
بهاری شو ...


۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

تلنگری به خودم - 11: خودت باش ...


روی فرش قرمز در مراسم اسکار
چند دقیقه قبل از رهبری ارکستر ملی سوئد
بعد از مراسم اهدای جایزه نوبل ادبیات
یا توی عروسی برادرت کنار یک رفیق
...


شبیه بازیگر افسانه ای جانی دپ
شبیه خواننده مشهور بیتلز جان لنون
یا شبیه حتی گربه نره!
...


اینها مهم نیست
مهم این است که:
من خودمم صابر خسروی !



۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

در گذرگاه خاطره - 25: کفشدوزک هایی به عمق یک حیات دوباره! (مخاطبان خاص داد)


لذت بی نهایت از دیدن چند کفشدوزک بی جان چسبیده به لب تاپ ...
گاهی زندگی به همین راحتی شیرین می شود
به همین زیبایی «نم اشکی و با خود گفتگویی»
به همین سادگی دلیلی می یابی برای زندگی -حتی با عمر نوح!-
....



×. امروز رفته بودم دانشگاه، از تحرکات (!) برخی عزیزان بوهایی برده بودم اما به ناگهان در جوی و جایی چشمم خورد به کیکی و تولدی؛ با چند روزی تاخیر به لطف دوستان تولد من و یکی دیگر از منان من آن هم با هم!
ممنون همتون -همه اونایی که یکی از دلایل متقن برای ادامه حیات منید!- حتی ممنونم از همه اونایی که یکم نا آشنا بودن برام برا اینکه اگه نبودن و جمع همه آشنا بودن قطعا بغضم می ترکید و از شوق می زدم زیر گریه (گریه منم دیدن داره ها! هاهاها) القصه بسیار روز خوبی بود (این جمله رو مخصوص یک نفر خاصه نوشتم که خیلی از این جمله ابراز خوشحالی می کنن!! هاهاها) خاطره ساز شدین؛ جدا سپاس بیکرانه و سر تعظیم همراه با سکوتی عظیم در برابر این همه بزرگی نگاه و وسعت دل ...

و کلام آخر اینکه:

تولد واقعی من همه اون روزهاییه که میام و همه بچه های بالا شادن و شنگول و همه پر انرژی! من بارها زاده شدم!
به همتون افتخار کردم و می کنم ...


×. شعر عمو خسرو ورژن (2) هم امروز برایمان قرائت شد:

اونی که خیلی ویژه اس / عمو خسرو آویژه اس!
کارمند یه اداره اس / عمو چه با اراده اس!
خواب و خوراک نداره / تو کمپ به فکر کاره!
عمو خسرو آویژه / همون که خیلی پاکه
رو سن که حرف می زنه / حرف حساب می زنه!
کف همه بریده / عمو چقدر بی باکه!!!
عمو که مهربونه / گاهی میاد به خونه
درسته تو اداره اس / ولی به فکر ما هس!
دل همه مون خونه / از اون کمپ دیوونه !
نقشه کشیدیم بریم / کمپ رو آتیش بزنیم
عمو سپرد نه دیگه / جو اونا ناجوره!
تازگی عینک داره / با عینکش کل داره!
کل عمو رو زدن / وقتی کله می زدن!!!!
دو واحدش مونده باز / باید اونو کنه پاس
سرباز نمی خواد بشه / دوست نداره کچل شه
گفتیم که خیلی ویژه اس / سرخوشه و آویژه اس
هنوز تو دل های ما / یه دبیر نمونه اس

نسخه اول اینجا

شعر لطیفی است و به دل نشست هوارتا!
تو کمپ بعضی شبا با همون کفش دوزکا خلوت می کردم و به یاد همه اون خاطره های خوب هاهاها می خندیدم از ته دل! واقعا به فکر همه بودم تو تک تک لحظه ها باز هم ممنون همه ...

بعدا نوشت:
×. الان که دباره داشتم می خوندم ببینم ایراد تایپس نداره و داشتم سرمو شونه می کردم مامانم اومده میگه باز چته دیوونه شدی باز داری می خندی(!!؟) بعد با تعجب خاصی نگاه کرده به من میگه سردت نشه! نگاه کردم دیدم هنوز شال گردنیه به گردنمه

یه هاهاهای از ته دل به سلامتی همتون ....

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

افکار پریشان - 38: مشق خواب می زنم و الا چو خواب آید کجا خواب!؟


سفر از چشم به گونه، از گونه به ناکجا!
...



×. وقتی مدام آهنگ ها رو عوض می کنی: از گنبد مینای شجریان گرفته تا یادگار دوست ناظری، از تار علیزاده تا کمانچه کلهر ... دیگه وقتی نه سه تار بابایی و خاصه اون شاهکار بغضش و نه تندیس آقای صدا؛ و یا حتی تقدیر شادمهر و schindler list جان ویلیامز بزرگ و Eternity شهرداد روحانی هم آرامت نمی کنه؛ وقتی دیگه خوابم یا بیدارم گوگوش یا حتی یه روز خوب میاد هیچکس و یا حتی آن همه خاطره از سراومد زمستون بینش پژوه هم جواب نمیده ... باید یه فکر دیگه بکنی، کار از جای دیگه ای می لنگه ...

×. امشب دیگه حتی just one last dance و you are not alone هم نتوانست حالم را جا بیاورد ...


بعدا اضافه شد:
×. چند وقتی است حس غریبی دارم نه آنقدر افسرده و ساکن که خودکشی کنم و خلاص و نه آنقدر پر شور و هیجان که پیش برم بیخیال همه ناملایمات و دل بدم به باد ...

عکس نوشت - 11: تو کجایی !؟


همه خبرها را خواندم ...
تو کجایی !؟


مسالتن - 5: ای مختار صهیونیسم جهانی!


مسالتن:

«احیانا مختار هم فراماسون بوده!!؟؟»




۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

در گذرگاه خاطره - 24: دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام ...



89/9/9 و یک روز با همه خاطراتش


1. «از مسئول تشریفات به همه: فردا کت یادتون نره» (با این توضیح اضافه که اون لباس جیغا فقط با کت قشنگه!) این اس ام اس باعث شد بریم خرید کت!

(نمای داخلی ماشین، من و داداشم پشت چراغ قرمز شفق)
- جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ! هوااااااااااااااااااار! دااااااااااااااااااااااد!
(من و داداشم ابتدا با حیرت خاصی به یک دختر که در عقب رو باز کرده و نشسته و داره جیغ می زنه نگاه کرده سپس هر دو به دوربین نگاه می کنیم!)
- آقا کیفمو زدن، تو رو خدا بنداز دنبالش! هوااااااااااااااااار! (صدای گریه شدید!)

این آغاز ماجرا بود، تقریبا 50 دقیقه ای می چرخیدیم تا طرف راضی شه که دیگه گشتن فایده ای نداره و خداحافظی کنه

نکته جالب و تاسف بار-انسانیتی که دارد می میرد:
در کل این 50 دقیقه داداشم آینه عقب رو داده بود پایین و رفتار طرف رو زیر نظر گرفته بود و من هم چهار چشی برگشته بودم و داشتم دختررو نگاه م یکردم که چیزی از ما بلند نکنه! آخه کیف من و داداشم عقب بود که مجموعا یه هفت هشت تومنی توش بود، خلاصه بعد اینکه پیاده شد و رفت واقعا خجالت کشیدم و افسوس خوردم که چرا ما اینجوری شدیم!؟ طرف کیفشو زدن و کمک می خواد بعد ما در حین کمک همش داریم فکر می کنیم که نکنه طرف دزده!

2. دکتر مستکین به عنوان سخنران دعوت شده بود، اینجا درباره اش نوشته بودم؛ جالب بود که دوباره دقیقا همون کلام رو بی کم و کاست گفت! گویا فقط یک سخنرانی عالی رو بلد بود ... (البته این آخریش شوخی بود!)

3. و اما حادثه بد اینکه شارژر لب تاپت در اتاق رژی جا بماند و لب تاپت تنها دو دقیقه شارژ داشته باشد و مجبور باشی برگردی دانشگاه آن هم 9 شب به امید اینکه پیدایش کنی، اگر لطف و مهربانی همان نگهبانانی که همیشه چهره خوبی ازشان در ذهن نداشتم نبود نمی یافتمش، آنها اینجا را بعید است بخوانند اما لطفی که دیشب به من کردند فراموش ناشدنی است ... سلامتی هر چی

4. ململ خاطرات:
- مهدی و سعید، دو مجری در قاب زیبایی!
- موسیقی کلاسیک و نه پاپ!
- برگزیدگان و تقدیرها ...
- صندلی داغی که نه صندلی داشت و نه داغ بود!
- لطف دوستان و گذرگاه خاطره!
- جمله شاهکار و ظریف سعید: «امیدوارم روزی برسه که کسانی که براتون تصمیم می گیرند خودشون بدونند دارید چیکارمی کنید!»
- تئاتر و خنده هایی که از زیبایی اجرای مسعود و سجاد و منصور بر دلمان نشست (اعتراف می کنیم برای بار چهارم هم دیدن این تئاتر زیبا بود و اعتراف دیگه اینکه چقدر دلم برا منصور تنگ شده بود -مردی به قامت سرباز!-)
- و اعتراف آخر اینکه جدا اون روز، روز زیبایی بود بسیار سپاس از همه خاطراتی که برایم ساختید ...

پی نوشت:
برای منی که دوران فراغت از تحصیل مرا شدید در بغل گرفته ارزش این خاطره ها -که شاید دیگر در قاب ذهنم شکل نگیرند- بی نهایت است ...
دیروز قدر تک تک دم و بازدم هایم را هم در برنامه می دانستم و در فضای صمیمی و پر از مهرتان آهسته نفس می کشیدم تا تک تک مویرگهای بودنم را سرشار کنید ... سپاس!


×. عکس مربوط به همان روز


--------------------------------------------
بعدا اضافه شد:
بعد از دیدن یکی از کامنت ها قصد کردم اولین متنی که نوشتم برای برنامه و منتشر نکردم رو بنویسم تا بمونه باسه خاطرات مجازیمون ...

تا قبل از دیروز در در برنامه ها کم و بیش خودم درگیر بودم و شرکت داشتم اما دیروز تقریبا هیچ کاری نادشتم برای اجراییات برنامه و در تمام مدت نگاهتان می کردم:
عصبانیت ها، داد و بیدادها، استرس ها، دلخوری های زودگذر، خنده ها، تاسف ها و ... همه و همه زیبا بود! زیبا و زلال!
نمیدونین چه ذوقی داشت دیدن چهره خسته و پر استرس همتون! و چه غمی داشت ندیدن خودم در میون این همه استرس و خستگی! از این همه رشد تو این درگیری ها! دیدن تک تکتون بعد از برنامه و خوشحالی و لذتتون در عین چهره مغموم و خسته و دست دادن ها و عکس انداختن ها همه زیبا بود ....
زیباییه که گاهی قدرشو وقتی از دست میدیم می فهمیم ...

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه