۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب ...

لمس تماشای نگاهت حیرت انگیز است 
نشسته ام خیره به دیوار روبرو، بی هیچ حرکتی
به تو فکر می کنم، مگر می شود در آغوشش گرفت و نمرد؟
دستم را روی قفسه سینه ام می گذارم، چیزی در این میانه خالی است!
خیره شدم، خیره سر نشده باشم؟
دلم گیر است، دلگیر نشده باشد؟

اول زمستان است و اینجا بهار غوغا می کند ...
عطرت هنوز به مشام می رسد لعنتی دوست داشتنی من 






*. دیگری ها برای ژوزفین (+)







۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

یلدا به پای زلف نگارم نمی رسد ...

خدا آشفته بود!
کدام استعاره را برای تو بیافریند؟

و آن گاه یلدا را آفرید ...




*. هر چه گشتم شاعر عنوان را پیدا نکردم. 




یادداشت مطبوعاتی - دهان های باز، شکم های گرسنه


روایتی نزدیک از جهان آینده 
دهان های باز، شکم های گرسنه
------------------------------------------------------

چاپ شده در روزنامه شهروند - شنبه 3 آذرماه 

لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+


صابر خسروی | «طبق آمار، سالانه ۸۰‌ میلیون دهان باز به دهان های فعلی جهان اضافه می شود؛ یعنی تقریبا هرماه به اندازه یک تهران دهان جدید». این را دکتر حسینی نیا، معاون امور تعاون وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی، در سخنرانی افتتاحیه همایش «کارآفرینی، رویای خوشمزه» در دانشکده کارآفرینی دانشگاه تهران بیان کرد. مساله ای که باعث می شود طبق پیش بینی ها و با توجه به رشد ۷.۱‌درصدی رشد جهانی، در صورتی که مصرف سرانه را ثابت فرض کنیم، در ۲۰۲۰ به ۴.۶‌ میلیارد تن غذا برای ۸‌میلیارد نفر جمعیت کره‌زمین نیازمند باشیم. همچنین با در نظر گرفتن این نکته که کارخانه تولید زمین از زمان خلقت در جهان متوقف شده و دیگر زمین جدیدی به زمین های فعلی جهان اضافه نمی شود، در می یابیم مساله بهره وری زمین، یکی از 
کلیدی ترین مسائل حوزه کشاورزی در جهان است. به نسبت ۴۰‌سال گذشته میزان زمین تعلقی به هر فرد (سرانه زمین کشاورزی برای تولید غذای هر فرد) نصف شده است؛ روندی که کماکان با توجه به رشد جمعیت جهان، رو به کاهش است و لذا توجه دولت ها و سیاست‌گذاران از حوزه تولید به سمت بهره وری حداکثری تولید سوق پیدا کرده است و امروزه بخش تحقیق و توسعه در حوزه کشاورزی به یکی از مهم‌ترین و سودآورترین بخش ها بدل شده است. این عضو هیأت‌علمی دانشگاه تهران همچنین افزود که نتایج حاصل از برآوردهای سازمان خواربار جهانی (FAO) نشان می دهد که در وضع فعلی و حتی باتوجه به وضع نامطلوب خاک و آب، ایران قادر خواهد بود تا ۴برابر ظرفیت فعلی، به تولید محصولات کشاورزی پرداخته و برای جمعیتی حدود۳۰۰‌میلیون نفر تولید غذا کند؛ امری که با سرمایه گذاری و توجه دولت می تواند به یکی از پرسودترین بخش های صادراتی کشور بدل شود. اما کمبود توجه و خاصه توجه بد به حوزه کشاورزی از جانب دولت باعث شده است تا کماکان این بخش، به لحاظ سرمایه گذاری های داخلی و خارجی چندان مطلوب عمل نکرده و کماکان حوزه کشاورزی چندان رغبتی را برای دیگران فراهم نیاورد و این درحالی است که این بخش ۱۵‌درصد اشتغال و ۳‌درصد تولید ناخالص ملی ایران را تشکیل می دهد. اما به‌گفته دکتر حسینی نیا تاسفبارتر از همه این است که به لحاظ تنوع آب‌وهوایی ایران رتبه اول را دارد و در ۲۶محصول اصلی کشاورزی مثل پسته و زعفران رتبه تولیدی ایران زیر ۷ است اما به دلیل عدم سرمایه گذاری های مطلوب در زنجیره تامین این اقلام، سود اصلی و ارزش افزوده بالای محصولات نهایی به جیب دیگر کشورها می رسد؛ همان‌جا که زعفران ایرانی را ۱۴۰۰ دلار می خرند و تنها با بسته بندی مناسب به قیمت۷۲۰۰ دلار می فروشند یا از خرید خرما که ایران سومین تولیدکننده آن در دنیاست، بیش از ۵۰ محصول دیگر تولید می شود و این درحالی است که باید از خودمان بپرسیم سهم ما از آن ۵۰محصول چیست؟ ضرورت توجه دولت به جای تصدی گری در حوزه کشاورزی به سمت وظایف حاکمیتی و سهولت کسب‌وکار در این حوزه به‌حدی ضروری است که اگر این مهم رخ ندهد، در آیندهای نه‌چندان دور شاهد دهانهایی باز و شکمهایی گرسنه در جای جای ایران باشیم. 




*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

چند متر آن طرف تر ...

چند متر آن طرف تر، به سبکی خوابیده ای
خواب کدام آسودگی تو را اینچنین در خود پیچیده است که حریر آرامشت را حتی همین زخمه های تند و کند النی هم تاب نمی آورد؟
در انعکاس اکنون زمان، میان چشم های سیاه و سپید عکس های قاب شده بر جریده این دیوار، به جستجوی کدام رویا اینچنین غرق خوابی؟
غرق در نگاه آرامگاه خیالت، به خویش می اندیشم ...
که چگونه حرم نهیب زندگی اینچنین بی خوابم کرده ست ....
«جهان جوابم کرده است»، نشانش همین پایی که مدت هاست لنگ میزند!
«در آسمان آخر شهریور» -چه برسد به آسمان ابری آذرماه- «حتی هیچ ستاره ای هم برای من نیست»
«به اتاق بر میگردم و جهان را دور سرم می چرخانم و به دیوار می کوبم»
«همه چیز به حساب می آید»، لعنتی!
«هر کاری که انجام دهید، یا به شما کمک می کند و یا آسیب می رساند. هیچ چیز خنثی نیست»
راست است لعنتی!
همه چیز -درست همان لحظه که نباید- به حساب می آید! درست همان لحظه که نباید!
مثالش همین لحظه، همین لحظه که تو غرق در آرامشی عجیب، چند متر آن طرف تر و من بی تاب درد پایی که لنگ می زند و بی خواب لحظه هایی که هیچش «خنثی» نیست!






*. برای یک دوست ... 

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

یادداشت مطبوعاتی - آمارها و اعجاب ها: رشد قارچ گونه خرده فروشی ها


آمارها و اعجاب ها 
نگرانی از رشد قارچ گونه خرده‌فروشی ها در ایران 

--------------------------------------------------------------

چاپ شده در روزنامه شهروند - سه شنبه 26 آذرماه 
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)

طـبـق پیش بیـنی های انـجـام  شـده، در‌ سـال‌جـاری ۲‌میلیون‌و۲۰۰هزار واحد خرده فروشی در سراسر ایران مشغول به فعالیتند که با توجه به میزان جمعیت ایران، حدودا به ازای هر ۳۵نفر یک واحد خرده‌فروشی وجود دارد. از منظر نسبت جمعیت به هر خرده‌فروشی، ایران رتبه  نخست را در جهان داراست؛ رتبه ای که حاصل افزایش بی سابقه  رشد خرده فروشی‌ها از‌سال ۱۳۵۶ تا به امروز است و هنوز نیز رشدی صعودی دارد. به لحاظ تعداد خرده‌فروشی ها هم ایران کماکان به نظر می رسد بعد از چین و هند (پرجمعیت ترین کشورهای جهان) رتبه  سوم را دارا باشد. نگاه به این آمارها نشان می دهد که تقریبا به ازای هر ۱۰ خانوار ایرانی یک خرده فروشی وجود دارد. آماری که به ظاهر نشان از ابعاد توسعه  اقتصاد ملی دارد، اما در نگاهی دیگر واقعیتی پنهان را نشان می دهد؛ واقعیتی که در آن باید هر ۱۰ خانوار ایرانی، دخل و خرج یک خرده فروشی را بدهند. آماری که در کنار روند سریع تر رشد خرده فروشی ها به نسبت جمعیت و همچنین گرانی کالاها و کاهش سطح درآمدی و در نتیجه توانایی مالی برای خرید مایحتاج خانوارها، حاکی از آن است که اقلام خریداری  شده از هر خرده فروشی کاهش  یافته و لذا برای بقای این خرده‌فروشی‌های رو به رشد، باید حاشیه  سود هر محصول برای آنها بیشتر و بیشتر شود و این یعنی آن‌که به‌طور مداوم هزینه  توزیع از هزینه  تولید در هر محصول بیشتر و بیشتر می شود. از‌ سال ۱۳۹۰ که آمار مرکز مطالعات بازرگانی رسانه ای شد، تاکنون شاهد اقدام موثر و اجرایی از جانب دولت برای مهار این رشد افسارگسیخته  خرده‌فروشی ها نبودیم و این درحالی است که به گفته برخی کارشناسان یکی از دلایل مهم گرانی قیمت های محصولات سبد کالای خانوارها، روند روبه‌رشد حاشیه  سود همین خرده‌فروشی‌هاست؛ حاشیه  سود حدودا ۱۵‌درصدی در مقابل حد استاندارد ۷درصدی. رشد قارچ گونه  ۲۵۴‌درصدی خرده‌فروشان طی ۲۰‌سال گذشته که مهم‌ترین پیامد آن، افزایش قیمت توزیع به نسبت تولید است، از عوامل نگران کننده  پنهانی است که گویا نهادهای متولی آن به سادگی از آن غفلت ورزیده اند.






*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

یادداشت مطبوعاتی - ما ظالمان محق!


ما ظالمان محق!
------------------------------

چاپ شده در روزنامه شهروند - سه شنبه 5 آذر
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)



ساعت نزديك 7 شب بود و خسته به ‌ایستگاه تاکسی رسیدم. باز هم مثل همیشه ماشینی نیست و باید منتظر ماند تا همین یکی دو ماشینی که در خط مانده‌اند، بیایند و سوارت کنند. ماشین آمد و بر صندلی جلو ولو شدم. 2 نفر دیگر هم آمدند و نفر سوم سوار نمی‌شد و داشت بلندبلند با راننده جروبحث می‌کرد. می‌گفت که دیروز سوار شده است و راننده او را جای دیگری پیاده کرده و او مسیری را پیاده رفته و همین‌طور داد می‌زد. بالاخره سوار شد. پیش‌تر تاکسی‌های خیابان ایران‌زمین یک مسیر خاص را دور می‌زدند و باز برمی‌گشتند به همان محل اول، اما از وقتی خیابان ایران‌زمین نشست کرد، محدوده‌ای از خیابان گلستان جنوبی را بستند. حالا مسیر تاکسی‌ها درست از وسط نصف شده است. تاکسی‌ها هم مجبورند این نصفه را بروند و دور بزنند و دوباره از مسیری دیگر برگردند. یعنی مسیرشان تقریبا 2برابر شده است. راننده، آن مسافر ناراضی را برد به دم در خانه‌اش و دور زد و برگشت. زیر لب غر و با خودش حرف می‌زد. طاقتش طاق شد و سر صحبت را باز کرد. گفت مسیر 2برابر شده ‌است و دیگر راننده‌ها انگیزه‌ای برای کار ندارند. می‌گفت حتی به تاکسیرانی گفته‌اند یا مسیر را عوض کند و یا کرایه را ببرد بالاتر؛ تاکسیرانی هم گفته فعلا کاری کنید که سروصدایی نشود. می‌گفت دیگر صرف نمي‌كند. خسته و عصبانی بود. بلند بلند بدوبی‌راه می‌گفت. با خودم فکر کردم که حق دارد خب، مسیر 2برابر شده و این همه سروکله‌زدن با مسافران ارزشش را ندارد. بعد دیدم خودش ادامه داد که مسافران هم حق دارند دیگر، خیابان فروریخته است، به آنها چه مربوط، نمی‌شود که تعطیل کرد، آنها هم باید بروند سر خانه و زندگی‌شان دیگر، مسیر را عوض کنیم و نیاییم بهشان ظلم می‌شود. با خودم فکر کردم که خب راست می‌گوید دیگر. اگر تاکسی‌ها مسیرشان را عوض کنند، حجم عظیمی از مردم کارشان لنگ می‌شود، ظلم از این آشکارتر؟ در این فکر بودم که کمی مکث کرد و گفت تاکسیرانی هم حق دارد دیگر، آخر چه کند خب؟ کلی بروکراسی دارد که مسیر عوض شود، بعد اصلا چگونه مسیر را عوض کنند؟ افزایش کرایه هم که فکرش را نکن! با خودم گفتم این را هم راست می‌گوید دیگر، 50 تومان به کرایه اضافه شود داد مردم درمی‌آید چه برسد که کرایه 2برابر شود مثلا. در همین محاسبات بودم که شنیدم گفت ‌اینها هم تقصیری ندارند که خیابان ریخته است. چه کنند؟ خب بستند تا درستش کنند دیگر و داشت همین‌طور ادامه می‌داد. دیگر نتوانستم تحمل کنم و گفتم پیاده می‌شوم. کرایه را دادم و پیاده شدم و مدام در راه خانه با خودم فکر می‌کردم که چطور می‌شود که ما همه حق داریم؟ کمی به چیزهای دیگر فکر کردم: دانشگاه، سر کار، کارهای اداری و... دیدم انگار در این جغرافیا همه حق داریم، ظلم می‌شود ولی همه حق داریم! خنده‌ام گرفت و زیر باران شدید تا خود خانه قهقهه می‌زدم!


*. بهاری ها به شهروند آمدند و لذا بعد از توقیف روزنامه بهار، از این به بعد در روزنامه شهروند خواهم نوشت 
*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

گولمون زدن - 1

امون از روزگاری که طوری گولمون زدن که حال و احوال همو
باید جستجو کنیم تو سطر سطر استتاتوس ها و نوشته های بلاگ ها
لبخند رو لبامونو جستجو کنیم تو دو نقطه دی های همدیگه
اون شرم و حیای نگاه ها و اون سرخی گونه ها و عشوه ها و غمزه های شیرینو
تو اسمایلی های بی روح و واژه های لعنتی تصور کنیم و دل خوش کنیم
به چهارتا واژه بی قواره که «دل تنگتیم» و «ببینیمت آقا» و ...
گولمون زدن ...
بدم گولمون زدن
بد آقا!

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

تو حتی اسم من را هم فراموش کرده ای ...

ژوزفینم ...

رسم قصه ها رسم عجیبی است
همیشه آدم خوب های قصه ها زود فراموش می شوند

باور نمی کنی!؟
اسم چندتایشان را بگو ...






*. دیگری ها برای ژوزفین (+)
*. ما را در فیس بوک پیگیری کنید (+)


۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

گفتگوی مطبوعاتی - طرح سیاستی جدید برای سنت چپ


گفت‌وگو با دکتر محمد رضایی به بهانه‌ چاپ ترجمه‌ کتاب هژمونی و استراتژی سوسیالیستی
طرح سیاستی جدید برای سنت چپ
--------------------------------------------------------------------------------------------------

منتشر شده در روزنامه بهار - دوشنبه 29 مهرماه
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)



در دهه‌ 80 میلادی و همزمان با افول مــارکسیسـم، لکلائو و موفه دست به انتشار کتابی تحت عنوان «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» و با زیر عنوان «به سوی سیاست دموکراتیک رادیکال» زدند؛ کتابی با هدف طرح سیاستی جدید برای سنت چپ. اندیشه‌ خاص ناظر بر این کتاب، آن را بدل به کتابی مهم در علوم اجتماعی کرد، به گونه‌ای که ردپای آن را می‌‌توان در اکثر آثار به‌طبع‌رسیده‌پس از آن، خاصه در سنت مطالعات فرهنگی، مشاهده کرد. ترجمه‌ این کتاب چندی پیش توسط نشر ثالث و به قلم شیوای دکتر محمد رضایی، از پژوهشگران حوزه‌ مطالعات فرهنگی در ایران، به چاپ رسید. به بهانه‌ چاپ این اثر مهم، گفت‌وگویی درباره‌ اهمیت این کتاب جریان‌ساز با دکتر محمد رضایی صورت پذیرفت که شرح آن در ادامه آمده است.

- جانمایه‌ اصلی کتاب «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» چیست؟
اگر بخواهم خیلی ساده توضیح دهم، این کتاب واکنش به دو موضوع زمانه خود بود، یعنی دهه‌ 80. فروپاشی دیوار برلین، عقب‌نشینی بلوک شرق (اگر نگوییم فروپاشی کامل آن)، بحران‌های اجتماعی در کشورهای مترقی و بسیاری مسائل خاص دیگر، زمینه‌ساز طرح یک چالش بزرگ برای یک جنبش فکری بزرگ شده بود: طرح این پرسش که مارکسیسم در معنای خاص و جنبش چپ در معنای عام، پاسخگوی مسائل طرح‌شده در آن زمان اروپا هست یا خیر؟ بر همین اساس است که جمله‌ آغازین کتاب، جمله‌ای بسیار حساس است: «چپ امروز بر سر دوراهی است.» اما کدام دوراهی؟ چپ باید انتخاب می‌کرد که کماکان بر پروژه انقلابی‌گری خود پافشاری کند (یعنی نظریه‌ مارکسیسم کلاسیک) یا باید با سرمایه‌داری کنار می‌آمد و به این ترتیب به دامن جریان‌های لیبرالی می‌افتاد که یک نمونه‌اش را در برداشت‌های گیدنزی و سیاست راه سوم می‌بینیم. در مواجهه با این دوراهی، آیا راه گریز دیگری هم هست؟ این کتاب ناظر به همین پرسش است.
- در سال‌های پس از انتشار، آیا این کتاب جریان‌ساز شد؟ به عبارتی اهمیت این کتاب در نظام دانشگاهی زمان خود تا حال حاضر در چیست؟
این کتاب بسیار مهم شد. این کتاب تقریبا در تمام ادبیات سنت چپ بعد از خود، خاصه در مطالعات فرهنگی، انعکاس پیدا کرد. این کتاب آن‌قدر مهم بوده است که سال‌ها بعد جشن 20سالگی آن برپا شد. همه‌ این کتاب ارائه یک راه‌حل تازه است و تغییر در نگاه و مفاهیم سنت چپ. لکلائو و موفه در این کتاب، دو تاکید بر مفهوم پسامارکسیسم دارند یعنی یک‌بار با تاکید بر «مارکسیسم» به این معنا که اندیشه، اندیشه‌ مارکسیسم است و دیگری تاکید بر مفهوم «پسا» به این معنا که دیگر با مفاهیم پایه‌ای ارتدوکسی مارکسی، همچون طبقه و انقلاب، نمی‌توان جهان را تحلیل کرد. حال باید پرسید که چه مارکسیسمی است که دیگر هم مفهوم طبقه و هم انقلاب از آن مرکززدایی می‌شود؟ اتفاقا تازگی این کتاب و ماندگاری آن در همین است، زیرا سعی دارد تا قرائتی تازه از سنت چپ ارائه دهد. به این معنا این کتاب اثرگذار شد تا جایی که می‌توان گفت چرخش گفتمانی در مطالعات فرهنگی بیش از آن‌که محصول مداخله‌ اندیشه‌ فوکو باشد، به نظر من با واسطه‌لکلائو و موفه رخ داده است. در واقع انگیزه‌ اصلی من هم برای این ترجمه‌، همین تواتر این اثر و ردپای آن در مطالعات فرهنگی بود و این کتاب یکی از منابع اصیل در مطالعات فرهنگی است.
- حال اهمیت این ترجمه، فارغ از آشنایی با نظریات لکلائو و موفه، برای جامعه‌ دانشگاهی ایران در چیست؟
بخش عمده‌ای از ذائقه‌ دانشگاهی ما در حوزه‌ علوم اجتماعی، ذائقه چپ است و من نگرانم که سنتی از چپ در حال شکل‌گیری مجدد در جامعه‌ دانشگاهی ایران است که دست بر قضا با چپ ارتدوکس احساس نزدیکی می‌کند و اتفاقا این نزدیکی نامناسب است، نمی‌خواهم بگویم غلط؛ حتی به دلایل کاربردی هم مناسب نیست و به تولیدات علمی به‌روز هم منجر نخواهد شد و حتی مقرون به صرفه هم نیست چون ادبیات چپ کلاسیک تا حد زیادی در فضای جهانی نیز تعدیل شده است. بنابراین، این کتاب اتفاقا در این برهه زمانی به ما و آن‌هایی که ذائقه‌ چپ داشته و خرده‌تمایلاتی هم به چپ ارتدوکس دارند، کمک خواهد کرد تا با نظریات جدیدتری نسبت به مارکسیسم ارتدوکس در سنت چپ، آشنا شوند. از سوی دیگر نیز یک گرایش عمده در تحلیل جامعه ایران نزد بخشی از جامعه‌شناسان وجود دارد: تحلیل متمرکز بر مفهوم طبقه. افراد زیادی می‌خواهند وقایع داخلی کشور را مثلا رخداد 88 یا انتخابات اخیر را با مفهوم طبقه تحلیل کنند. یعنی دال محوری این نوع تحلیل‌ها، طبقه‌ متوسط جدید است که من نمی‌فهمم طبقه‌ متوسط جدید چگونه موجودی است در ایران؟ بنابراین این کتاب، با توجه به تاکیدی که بر مرکززدایی از مفهوم طبقه دارد، می‌تواند نگاه متفاوت‌تری را میان علاقه‌مندان به تحلیل فضای اجتماعی ایران عرضه کرده و کمک کند که تحلیل‌های تازه‌تری را از وضعیت فعلی ارائه دهند؛ تحلیل‌های غیرطبقاتی از فضای اجتماعی ایران.
- جامعه‌شناس ایرانی با به‌کارگیری مفاهیم این کتاب، قرار است چه دردی از جامعه ایران برطرف کند؟
اتفاقا فکر می‌کنم با قرائت این کتاب می‌توان به یکی از بزرگ‌ترین دردها توجه کرد: تجدیدنظر در پروژه‌ صدوچندساله‌ دموکراسی‌خواهی در ایران. این کتاب نگاه تازه‌ای را از پدیده‌ دموکراتیزاسیون به ما عرضه می‌کند؛ هرچند این پدیده مفهوم اصلی نویسندگانش نیست بلکه دموکراسی کثرت‌گرای رادیکال مد نظر آنان است. از آن‌جایی که تلاش‌های اخیر فضای سیاسی ایران در این زمینه، ناظر به سوالاتی همچون میزان دموکراتیک‌شدن، شکل آن و دعوا بر سر الگوهای آن است، من فکر می‌کنم تا به حال با زاویه‌ این کتاب به مفهوم دموکراسی نزدیک نشدیم و بنابراین علاقه‌مندان به این مفهوم می‌توانند از این کتاب بهره ببرند؛ کتابی که زیر عنوانش نیز به همین امر اشاره دارد. از سوی دیگر این کتاب دلالت دیگری هم دارد و با تکیه بر مفهوم هژمونی، می‌تواند به دو تیپ از افراد کمک قابل توجهی کند: سیاستگذاران و کسانی که به دنبال تغییرات بنیادین هستند. به نظر من، خود مفهوم هژمونی و شرایط شکل‌گیری آن و اصرار این کتاب بر تعابیری همچون حادثی‌بودن، رخدادپذیری امور، مفصل‌بندی و در واقع تعارض جدی این کتاب با مفاهیم تثبیت‌شدگی، رسوب‌یافتگی و عینیت، می‌تواند کسانی را که در حوزه‌ سیاستگذاری به دنبال ذات‌های بنیادی هستند که سرنوشت یک کشور را برای مدت‌های طولانی به برنامه‌هایشان بسپارند، متزلزل کند. بنابراین با خوانش این کتاب، واژه‌هایی بسیار عینی و تثبیت‌یافته که در کشور وجود دارد و دائما از آن‌ها به عنوان کلیشه‌های تصمیم‌گیری استفاده می‌شود، زیر سوال رفته و سیاستگذاران را برای به‌کارگیری از آن‌ها متزلزل می‌کند و چه تزلزل خوبی! ما در دوره‌هایی از تاریخ دیدیم که با یک سیاست ارتدوکسی مثلا آنچه در دوره‌ استالینیستی اتفاق افتاد، 70سال از عمر یک کشور بر باد رفته است.
- و در آخر چاپ این کتاب با یک حاشیه همراه شد. نشر ثالث زمان انتشار را 1389 اعلام کرد ولی این کتاب در سال 92 به چاپ رسید.
ثالث هیچ‌وقت اعلام نکرده بود. مجوز کتاب همان سال گرفته شد ولی به دلایل بروکراتیک به چاپ نرسید، البته این را باید از مدیران انتشارات خوب ثالث پرسید که مثلا شاید در آن زمان احساس کردند آمدن کتاب با ممانعتی مواجه خواهد شد یا جو را متشنج خواهد کرد یا حتی اصلا خریداری ندارد و دلایل تکنیکال و بازاریابی بوده احتمالا، ولی آن‌چه من به عنوان مترجم احساس می‌کنم این است که در واقع ثالث با حجم عظیمی از کارها مواجه بوده و بنابراین نوبت برای آماده‌سازی این کتاب به درازا کشید و این کتاب حاشیه‌ای نداشته است. اتفاقا این یک حسن هم بود چون باعث شد تا این کتاب چندین‌بار دستخوش تغییرات بشود که متاسفانه با این وجود، هنوز هم غلط‌های املایی به‌ویژه در اسامی لاتین وجود دارد که از مخاطبان می‌خواهم مبنای قرائت‌شان را اسامی لاتین پانویس‌شده بدانند. ضمنا حدس می‌زنم بعضی از دوستان چپ نیز بعضی معادل‌های این کتاب را بر نتابند که در مقدمه هم اشاره کرده‌ام. از آن‌جایی که اجماعی بر واژگان این حوزه وجود ندارد بنابراین سعی کردم معادل‌های مختلف را آورده و بعضا با ذکر توضیح، دلیل انتخاب خودم را نیز بنویسم و به نحوی در این ترجمه برای ذائقه خودم ترجیح قائل شدم. به اندازه کافی تلاش بر این بوده که متن روان ترجمه شود و بسیار خوشحال خواهم شد اگر اشکالی در آن مشاهده شد، به بنده منتقل شود و این امر قطعا مایه‌ مباهات من است زیرا به اندازه کافی این کتاب اصیل است و باید بارها خوانده شود و درنهایت آن‌که این کتاب آمده که بماند و بنابراین اصلاح مدام آن به این ماندن کمک شایانی خواهد کرد.



*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

شاید اصلا حس همون سگه!

جهان سریع میگذره آقا، باور نداری؟
چند روزی خلوت نشینی کن.
یعنی گوشی را بنداز زیر تخت، آن هم در وضعیت سایلنت، اینترنت و شبکه های اجتماعی را کم کن.
قرار های بیرونت را هم سر و تهش را بزن. بعد به مدت ده روزی در همین وضع بمان.
آن گاه فارغ از جذابیت خود این قصه و تجربه جدید زندگیت، آرام آرام مثلا یکی از همان جمع ها را خبر بگیر.
حس اصحاب کهف بهت دست می ده!

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

یادداشت مطبوعاتی - معجزه یا فاجعه ای بدون تلفات جانی


در حاشیه نشست 40 متری زمین در ایران زمین 
معجزه یا فاجعه ای بدون تلفات جانی
------------------------------------------
منتشر شده در روزنامه بهار - یکشنبه 14 مهرماه 92 

لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)


شاید‌‌‌‌‌‌ برای کسانی که عکس‌های حاد‌‌‌‌‌‌ثه‌ روز پنجشنبه‌ تقاطع خیابان ایران‌زمین و گلستان جنوبی را د‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌، عد‌‌‌‌‌‌م وجود‌‌‌‌‌‌ تلفات جانی برای فاجعه‌ای د‌‌‌‌‌‌ر چنین ابعاد‌‌‌‌‌‌، بیشتر شبیه یک معجزه باشد‌‌‌‌‌‌. خاصه آن‌که احتمالا د‌‌‌‌‌‌ر عکس‌ها نیز مشاهد‌‌‌‌‌‌ه کرد‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌ که چند‌‌‌‌‌‌ کانتینر، که برای اسکان کارگران پروژه د‌‌‌‌‌‌ر نظر گرفته شد‌‌‌‌‌‌ه است، سقوط کرد‌‌‌‌‌‌ه و د‌‌‌‌‌‌ر انتهای منطقه‌ گود‌‌‌‌‌‌برد‌‌‌‌‌‌اری شد‌‌‌‌‌‌ه (یعنی حد‌‌‌‌‌‌ود‌‌‌‌‌‌ا 40 متر پایین‌تر) افتاد‌‌‌‌‌‌ه است و با این حال تلفات جانی این حاد‌‌‌‌‌‌ثه، خوشبختانه صفر بود‌‌‌‌‌‌ه است. د‌‌‌‌‌‌ر اد‌‌‌‌‌‌امه د‌‌‌‌‌‌لیل این امر آمد‌‌‌‌‌‌ه است: 
از ماه‌ها قبل که پروژه‌ ساخت مجتمع 5000 متری د‌‌‌‌‌‌ر تقاطع خیابان ایران‌زمین و گلستان جنوبی به مرحله‌ گود‌‌‌‌‌‌برد‌‌‌‌‌‌اری عمیق خود‌‌‌‌‌‌ رسید‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌، بارها اهالی محله، خاصه ساکنان انتهای خیابان گلستان جنوبی، د‌‌‌‌‌‌ست به اعتراض زد‌‌‌‌‌‌ند‌‌‌‌‌‌؛ از سروصد‌‌‌‌‌‌ای ماشین‌آلات این پروژه (حتی د‌‌‌‌‌‌ر نیمه‌های شب) گرفته تا اعتراض به مسد‌‌‌‌‌‌ود‌‌‌‌‌‌شد‌‌‌‌‌‌ن یکی از باند‌‌‌‌‌‌های خیابان ایران‌زمین برای این پروژه. اعتراضات به هیچ‌جایی نرسید‌‌‌‌‌‌ تا این‌که همین اواخر، خانه‌هایی د‌‌‌‌‌‌ر اطراف پروژه‌ مذکور، ترک خورد‌‌‌‌‌‌ همچنین د‌‌‌‌‌‌ر بخش‌هایی از پیاد‌‌‌‌‌‌ه‌روی منتهی به تقاطع، شکاف‌‌های کوچک اما پراکند‌‌‌‌‌‌ه و زیاد‌‌‌‌‌‌، اهالی را برای رساند‌‌‌‌‌‌ن صد‌‌‌‌‌‌ای اعتراض‌شان، مصمم‌تر کرد‌‌‌‌‌‌. طوماری و شکایتی تنظیم و به سازمان‌های مرتبط د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ه شد‌‌‌‌‌‌. اما شنید‌‌‌‌‌‌ه‌ها حاکی از آن بود‌‌‌‌‌‌ که اغلب رغبتی برای پیگیری د‌‌‌‌‌‌ر میان هیچ نهاد‌‌‌‌‌‌ی وجود‌‌‌‌‌‌ ند‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌. پاسخ‌ها نیز بیشتر معطوف به یک جمله بود‌‌‌‌‌‌: «زیاد‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌نبال این قضیه نروید‌‌‌‌‌‌!»؛ قضیه‌ای که حال با اتفاقاتی که حول آن رخ د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ه، می‌توان حد‌‌‌‌‌‌س زد‌‌‌‌‌‌ که چرا نباید‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌نبالش رفت. د‌‌‌‌‌‌ر‌گیرو‌د‌‌‌‌‌‌ار این پیگیری‌ها بود‌‌‌‌‌‌ که متاسفانه د‌‌‌‌‌‌ر بامد‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ روز پنجشنبه، بخشی از خیابان گلستان جنوبی ریزش کرد‌‌‌‌‌‌ و نشست زمین، حاد‌‌‌‌‌‌ثه‌ساز شد‌‌‌‌‌‌. ابعاد‌‌‌‌‌‌ گوناگونی از این حاد‌‌‌‌‌‌ثه تاکنون منتشر شد‌‌‌‌‌‌ه است؛ از سوابق کارفرمایان پروژه گرفته تا عمق و ارتفاع گود‌‌‌‌‌‌برد‌‌‌‌‌‌اری و مسائل فنی. اما یک نکته د‌‌‌‌‌‌ر این میانه، اغلب مغفول ماند‌‌‌‌‌‌ه و آن هم صفر بود‌‌‌‌‌‌ن رقم تلفات جانی برای این حاد‌‌‌‌‌‌ثه است. چیزی که بیشتر گزارش‌ها از آن به‌عنوان معجره و شانس نام برد‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌ ولی د‌‌‌‌‌‌ر کنار این مسائل، باید‌‌‌‌‌‌ از نقش پررنگ یکی از کارگران این پروژه نیز یاد‌‌‌‌‌‌ کرد‌‌‌‌‌‌. یکی از د‌‌‌‌‌‌وستانم، پد‌‌‌‌‌‌رام انوشیروانی، که اتفاقی د‌‌‌‌‌‌ر همان لحظات د‌‌‌‌‌‌ر نزد‌‌‌‌‌‌یکی محل حاد‌‌‌‌‌‌ثه حاضر بود‌‌‌‌‌‌ه است، حاد‌‌‌‌‌‌ثه را اینچنین برایم بازگو کرد‌‌‌‌‌‌: «وقتی رسید‌‌‌‌‌‌م برایم عجیب بود‌‌‌‌‌‌ که بعضی اهالی، خانه‌های‌شان را تخلیه کرد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌ند‌‌‌‌‌‌ و نگهبانان نیز بیرون از کانتینرهای محل زند‌‌‌‌‌‌گی‌شان، ایستاد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌ند‌‌‌‌‌‌ و انگار پیش از حاد‌‌‌‌‌‌ثه، از وقوع آن خبر د‌‌‌‌‌‌اشته‌اند‌‌‌‌‌‌.» د‌‌‌‌‌‌ر صحبت با ساکنان محله و شاهد‌‌‌‌‌‌ان عینی حاد‌‌‌‌‌‌ثه، مشخص شد‌‌‌‌‌‌ که حد‌‌‌‌‌‌ود‌‌‌‌‌‌ ساعت یک و نیم نیمه‌شب، یکی از کارگران پروژه، متوجه شکاف اولیه‌ خیابان شد‌‌‌‌‌‌ه، بنابراین با بید‌‌‌‌‌‌ار کرد‌‌‌‌‌‌ن د‌‌‌‌‌‌یگر کارگران و ایجاد‌‌‌‌‌‌ سروصد‌‌‌‌‌‌ا، آن‌ها کانتینرهای محل اسکان‌شان را تخلیه می‌کنند‌‌‌‌‌‌. احتمالا د‌‌‌‌‌‌ر عکس‌های منتشر شد‌‌‌‌‌‌ه، د‌‌‌‌‌‌ر کنار محل ریزش، متوجه وجود‌‌‌‌‌‌ کانتینرهای سفید‌‌‌‌‌‌ رنگ زیاد‌‌‌‌‌‌ی شد‌‌‌‌‌‌ه‌ایم که د‌‌‌‌‌‌ست بر قضا یکی از آن‌ها نیز بعد‌‌‌‌‌‌ از حاد‌‌‌‌‌‌ثه به پایین سقوط کرد‌‌‌‌‌‌ه است. بعد‌‌‌‌‌‌ از آن نیز، کارگران با ایجاد‌‌‌‌‌‌ سروصد‌‌‌‌‌‌ا و زد‌‌‌‌‌‌ن زنگ‌های منازل اهالی، آن‌ها را خبرد‌‌‌‌‌‌ار کرد‌‌‌‌‌‌ه و باعث می‌شوند‌‌‌‌‌‌ تا بخشی از اهالی د‌‌‌‌‌‌رمعرض خطر، خانه‌های‌شان را تخلیه کنند‌‌‌‌‌‌. ساعاتی بعد‌‌‌‌‌‌ از آن نیز، شکاف خیابان ریزش کرد‌‌‌‌‌‌ه و به کلی بخش بزرگی از خیابان نشست می‌کند‌‌‌‌‌‌. 
فارغ از نقش اصلی یک کارگر هوشیار که از به وجود‌‌‌‌‌‌ آمد‌‌‌‌‌‌ن یک فاجعه وحشتناک‌تر جلوگیری کرد‌‌‌‌‌‌ه، می‌توان اند‌‌‌‌‌‌کی به فکر فرو رفت که اگر این حاد‌‌‌‌‌‌ثه د‌‌‌‌‌‌ر روز اتفاق می‌افتاد‌‌‌‌‌‌، چه رخ می‌د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌؟ اگر به جای شکاف‌خورد‌‌‌‌‌‌ن زمین، د‌‌‌‌‌‌ر همان ابتد‌‌‌‌‌‌ا ریزش رخ ‌د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌، حال حد‌‌‌‌‌‌اقل چند‌‌‌‌‌‌ خانواد‌‌‌‌‌‌ه باید‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر سوگ نان‌آور خانه‌شان می‌نشستند‌‌‌‌‌‌؟ اگر چنانچه ماه‌ها قبل نیز ترک‌هایی که د‌‌‌‌‌‌ر خیابان و خانه‌ها مشاهد‌‌‌‌‌‌ه شد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌، این شکاف‌ها سریعا برطرف می‌شد‌‌‌‌‌‌ و سهل‌انگاری‌ها اد‌‌‌‌‌‌امه نمی‌یافت، چه وقت فاجعه‌ای بزرگ‌تر رخ می‌د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌؟ اگر د‌‌‌‌‌‌ر همین مد‌‌‌‌‌‌ت، زلزله‌ای حتی سه ریشتری منطقه را می‌لرزاند‌‌‌‌‌‌، چه بخشی از منطقه د‌‌‌‌‌‌رکام مرگ فرو می‌رفت؟ و ‌هزار اگر و پرسش د‌‌‌‌‌‌یگر. همیشه بعد‌‌‌‌‌‌ از این حواد‌‌‌‌‌‌ث،‌ هزار پرسش و اما و اگر، چند‌‌‌‌‌‌ روزی نقل محافل مسئولان است، اما بعد‌‌‌‌‌‌ از چند‌‌‌‌‌‌ی فراموش می‌شود‌‌‌‌‌‌. باورتان نمی‌شود‌‌‌‌‌‌؟ حاد‌‌‌‌‌‌ثه‌ د‌‌‌‌‌‌لخراش زلزله‌ بم را به یاد‌‌‌‌‌‌ آورید‌‌‌‌‌‌ و هشد‌‌‌‌‌‌ارهای مقامات را د‌‌‌‌‌‌رباره‌ بافت‌های فرسود‌‌‌‌‌‌ه و زلزله‌خیز تهران؛ حال به مجموعه اقد‌‌‌‌‌‌اماتی که د‌‌‌‌‌‌ر این سال‌ها برای آن گرفته شد‌‌‌‌‌‌ه فکر کنید‌‌‌‌‌‌!


*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

یادداشت مطبوعاتی - کارگردانان محترم، لطفا به دانشگاه بروید!


کارگردانان محترم، لطفا به دانشگاه بروید!
روایتی کوتاه از بازنمایی فضای دانشگاه در سینما و تلویزیون
-----------------------------------------------------
منتشر شده در روزنامه بهار - شنبه 13 مهرماه 92
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)


«دربند» را هفته‌ پیش دیدم؛ با جمعی که یا هنوز در حال تحصیلند یا از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده‌اند‌. محور اصلی داستان، دانشجویی شهرستانی است که با رتبه 15 در رشته‌ پزشکی قبول شده و حالا آمده تا در دانشگاه، احتمالا دانشگاه علوم پزشکی تهران، درس بخواند. به این ترتیب، در بخش‌هایی از فیلم شاهد تصاویری از محیط دانشگاه هستیم؛ تصاویری از تجمعات دانشجویی که در آن دانشجویان، کلاس‌های‌شان را تعطیل کرده‌اند تا دور هم بنشینند و از آینده بگویند، تصاویری از سلف و غذاهای خوش رنگ و لعاب که به همراه سالاد و ماست به دانشجویان داده می‌شود، تصاویری از خوابگاه که در پس‌زمینه‌اش آدمی تصویر دخترانی شاد را می‌بیند و دست آخر کلاس‌های درسی و استادی که در حال تدریس از روی پاورپوینت به دانشجویان است. هنگام دیدن این صحنه‌ها مدام از خودم می‌پرسیدم: به راستی دانشگاه‌های ما این‌گونه است؟ خوابگاه، کلاس، سلف، فضاهای تجمعات دانشجویی؟ و اساسا محیط دانشگاه‌ها، واقعا همانی است که در این فیلم به تصویر کشیده شده است؟ پاسخم خیر بود؛ پاسخی که در این چند روزه نیز به تایید دیگر افرادی که تجربه‌هایی نزدیک از دانشگاه دارند، رسیده است. اما بازنمایی دور از واقعیت فضاهای دانشگاهی، خاصه دانشگاه‌های بزرگ کشور همچون تهران، محدود به «دربند» نمی‌شود و ناگهان ذهنم پرمی‌کشد به بازنمایی‌هایی غیرواقعی‌تر در سریال‌های تلویزیونی همچون «دل‌نوازان»، «سراب»، «راستش را بگو» و سریال‌هایی از این دست. ذهن کارگردانان و نویسندگان مجموعه‌های اینچنینی کماکان درگیر دو قسم کژبینی درباره فضای دانشگاهی است؛ قسم اول احتمالا درگیر همان کلیشه‌های اوایل انقلاب و دهه‌ 60 و 70 است که در آن فضا دانشگاه پراست از میتینگ‌های سیاسی و اعتراضی پرشور و هیجان و دانشجویانی که مدام کلاس‌های‌شان را تعطیل می‌کنند و در حال اعتراضند و در کف زمین و در جلوی دانشکده‌ها نشسته‌اند و چند دانشجو، بلندگو به دست در حال سخنرانی‌اند و قسم دوم درگیر کلیشه‌های بدتر، یعنی جایی که تجمعات دانشجویی‌اش پر است از جملاتی شعارگونه که با تشویق جماعت حضار و جیغ و سوت آن‌ها همراه می‌شود. به این فهرست، کلیشه‌های زیادی را می‌توان افزود؛ کلاس‌های بی‌روح و پاورپوینت و صدای یکنواخت استاد، قیافه‌های عجیب و غریب و ناهنجار دانشجویان، دختران تماما شاد و الکی‌خوش و قس علی هذا. این کلیشه‌ها نشان از آن دارد که کارگردانان و نویسندگان برنامه‌های تلویزیونی و سینمایی، تصویر درستی از تجربه‌ زیسته‌ دانشجویی و مناسبات دانشگاهی نداشته، بنابراین برای بازنمایی این فضاها، دست به توهم و تخیل می‌زنند. تغییرات مداوم فضاهای دانشگاهی بسیار بیش از آن چیزی است که به نظر می‌رسد؛ کیست که باورش شود فضای پرشور دانشجویی دانشگاه امیرکبیر (پلی-تکنیک) حتی تا اوایل 85 به فضای بی‌روح فعلی بدل شده باشد یا فضای جنبش‌های دانشجویی سال‌های 77 تا 80 دانشگاه تهران، به فضای کرخت فعلی تغییر یابد؟ القصه محیط دانشگاه بیش از آنچه فکرش را بتوان کرد مدام در حال دگرگونی است و بر اهالی سینما و تلویزیون واجب است که پیش از ساخت محصولاتی مرتبط با دانشگاه، لااقل چند ساعتی هم که شده در آن راه بروند.




*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

کمی بی ادبی

مشکل، ریدن آدم ها نیست 
مشکل اینه بعضی ها به صورت دِیم میرینن
میرینن بعد منتظر بارونن که پاکش کنه!



*. با تشکر از یک دوست

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

اتفاقی افتاده؟

همه می پرسند: «چرا پریشانی؟ اتفاقی افتاده؟»
می گویم: «نه اتفاقی نیفتاده» و خیالشان راحت می شود

دریغ که ندانستیم که شاید اشکال همینجاست که اتفاقی نیفتاده! 
شاید مدت هاست که اتفاقی نیفتاده! شاید مشکل همینجاست!

شاید مدت هاست دلی نلرزیده و چشمی تر نشده 
نفسی به نفسی و تنی به هرم آغوشی گرم نشده 

شاید مدت هاست شبی به قراری نبوده 
شبی با بدخوابی و بیقراری نبوده 

بی اتفاقی بدترین درد پنهانی این بشر است 
بیا و دوباره اتفاقم باش ژوزفین ...







*. دیگری ها برای ژوزفین (+)


۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

از هوش می {روم} ...

به بهانه سیندرلای تهرانی 
---------------------------

{صدای عجیب زخمه های کلهر و تار علیزاده، سمفونی کامل تاریخ اینجا پا برجاست} 
همه جا تاریک است. پرسش هایی در قامت جملات خبری و دستوری و تعجبی و یک جور سیاهی گیج کننده که آدمی را آزار می دهد. منتظری تا منجی ای بیاید و رهایت کند. 

{خانه ام آتش گرفته است، آتشی جانسوز، هر طرف می سوزد این آتش، پرده ها و فرش ها را تارشان با پود} 
سوسوی نوری می آید. از بالای پله کانی نورانی و رویایی، مصلحت در قامت زنی مردنما به پایین می آید. دستش پر است. در میانه شک و تشویش، تنها توجیه، راه گشاست. مصلحت مدام سند و مدرک می آورد؛ استدلال پشت استدلال، منفعت پشت منفعت و تیر آخرش همان دو دو تا چهار تایی با علم عددبین مصلحت اندیش است که ابزار محاسبه گری است؛ راه را پیش رویت می گذارد: قتل، طرد و یا سکوت، که در اینجا قتل انتخاب می شود. 

{من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پر دود} 
مصلحت حالا تسبیح به دست می شود؛ آخر توجیه پشیمانی می آورد و چه راهی بهتر از ایدئولوژی برای آن که هیچ گاه به پشیمانی فکر نکنی؟ فکر می کنی این سوال است؟ خیر! این سوال نیست، تنها یک جمله خبری است. 

{وز میان خنده هایم تلخ، و خروش گریه ام ناشاد}
مصلحت تسبیح می اندازد. می داند و «متوجه است». اتفاقا همه ابعادش را هم میداند و مکارگی اش در همین دانستنش است. دانه به دانه با لبخندی عجیب، تسبیح می اندازد و ناگاه ...

{از درون خسته سوزان، می کنم فریاد، ای فریادددددددد، ای فریاددددد} 
... ناگاه تسبیح پاره می شود. دانه ها دانه به دانه می ریزند!

{خانه ام آتش گرفته است، آتشی بی رحم. همچنان می سوزد این آتش نقش هایی را که من بستم به خون دل، بر سر و چشم در و دیوار، در شب رسوای بی ساحل}
مصلحت تسبیح بزرگتری در می آورد. این بار دانه درشت تر و دانه بیشتر!

{وای بر من، وای بر من، سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم به دشواری در دهن گود گلدان ها، روزهای سخت بیماری}
مصلحت آنقدر تسبیح می اندازد و تسبیح می برد که در نهایت سر خودش هم کلاه می گذارد!

{من به هر سو می دوم گریان، ازین بیداد می کنم فریاد، ای فریاد}
مصلحت، این پیرزن مردنمای مکاره ی دیوس، سر خودش را هم کلاه می گذارد و می رود!

{وای بر من، همچنان می سوزد این آتش، آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان، وانچه دارم منظر و ایوان}
سیندرلا تسبیح به دست و پا می کند و تاجی از دانه ها را به سر می گذارد و ...

{من به دستان پر از تاول این طرف را می کنم خاموش، وز لهیب آن روم از هوش! ...}
...
..
.



منتظر چه هستی؟ نگارنده از لهیب آتش، از هوش رفته است!

{... زان دگر سو شعله بر خیزد، به گردش دود}




*. پی نوشت:
اشعار از مهدی اخوان ثالث و به عاریت از موسیقی فریاد شجریان
از اینجا شاید بتوانید گوشش دهید:
http://www.persianpersia.com/music/album.php?albumid=58

تیتر برگرفته از شعری از رضا براهنی 
عکس از آزاده مشعشعی

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

یادداشت مطبوعاتی - اینجا جای خوبی برای شروع نیست ...

اینجا جای خوبی برای شروع نیست ...

گپ و گفتی با سجاد افشاریان، نویسنده و کارگردان نمایش «ننه دلاور بیرون پشت در»
---------------------------------------------------------------------------------
چاپ شده در روزنامه بهار - مورخ سه شنبه 2 مهرماه 
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)



«حتما جانِ دل، حتما. این هم شمارمه ...». این پاسخ سجاد افشاریان به درخواستم برای مصاحبه بود. قرارمان شد بعد از ظهر در کافه­ی خودش؛ کافه شیراز. با تاخیر رسید و پریشان­حال، کمی از حجم کارهای این روزهایش خسته بود و کمی هم دلگیر از برخی بی­انصافی­ها. قصدم مصاحبه­ای شسته­رفته بود اما از همان نقطه­ی شروع بدل به گپ و گفتی صمیمانه شد. گپ و گفتی که حال خوبی داشت و پر از درد دل بود: 

ابتدا از سجاد افشاریان در مقام نویسنده شروع کنیم. چه شد که «ننه دلاور بیرون پشت در» شکل گرفت؟ و دغدغه­ی اصلی برای خلق و اجرای این نمایش چه بود؟ 

ابتدا در سال 88 یک طرح یک صفحه­ای نوشتم و در سال 90 بود که دوباره به آن رجوع کردم و این­بار شد 2 صفحه و در نهایت پارسال برای جشنواره­ی فجر با وجود اینکه 3 نمایش­نامه­ی آماده داشتم، با توجه به شرایط و مخاطبانی که همیشه برای من مهم بودند، احساس کردم باید دوباره رجوع کنم به »ننه دلاور بیرون پشت در» و این نمایش را اجرا کنم. ابتدا قصد داشتم دو پرسوناژه با اجرای صابر ابر و هوتن شکیبا کار اجرا بشود که بعدتر نقش کاترین هم اضافه شد و یک شب دیدم بدون بازیگران بیشتر اجرا در نخواهد آمد و لذا حدود 30 نفر دیگر هم به بازیگران اضافه شد. روند نوشتن نمایش­نامه هم به این صورت بود که در حین تمرین، به مرور متن­ها هم تکمیل می­شد و هم­زمان با تمرین متن نوشته شد که برای خودم این نوع شکل­گیری یک فرآیند تجربی خوب بود تا جایی که صحنه­ی آخر نمایش، 5 روز مانده به اجرا در جشنواره­ی فجر نوشته شد. همیشه هم با یک دغدغه­ی اجتماعی کلی شروع می­کنم. بعد از تجربه­ی یک جنگ 8 ساله، هنوز هم مدام تهدید جنگ با نام ایران گره خورده و سوریه، عراق و افغانستان پیش روی ماست و لذا خواستم از جنگ بنویسم اما نه از خود جنگ که از ثاتیرات جنگ به ویژه بر روی نسل خودم، یعنی نسل دهه­ی 60. حالا این دغدغه­ی کلی در نمایش به جزء کشیده می­شود برای مثال لحظه­ی دیدار ننه دلاور در نقش مدیر سیرک با بِکمان، در واقع چکیده­ای از برخورد خودم است با مدیران در این 10 سال. این­جا برای مخاطب هم­نسل من ملموس می­شود، وقتی که می­گوید اینجا جای خوبی برای شروع نیست. نمایش من در جشنواره­ی فجر جایزه می­برد و بعد وقتی می­گویم سالن بدهید برای 10 روز اجرا می­گویند نمی­دهیم و اینجا جای خوبی برای شروع نیست. این­گونه آن کلیت به اجزایی شکسته می­شود که برای تماشاگر من ملموس باشد. 

اسم تئاتر، یعنی ننه دلاور بیرون پشت در، یادآور دو نمایش­نامه­ی معروف از برشت و بورشرت است ولی امضای سجاد افشاریان بر این اثر نقش بسته است. نمایش اقتباسی است و یا هویت مستقلی دارد؟ 

من پیشتر نمایش­نامه­ی ننه دلاور را برای جشنواره­ی دانشجویی کار کرده بودم و به این دلیل که آن­جا هم نقش ننه دلاور را یک مرد اجرا می­کرد، مقبول واقع نشد و به اجرا نرسید و این نمایش­نامه با من ماند. یکبار هم بعده­ها نمایش بیرون پشت در را بازی کردم و همواره این دو متن با من همراه بود؛ دو نمایش­نامه با انتهای تلخ، یکی در نفی جنگ و یکی در تحسین جنگ که هر دو به یک نتیجه می­رسند: ویرانی. لذا بر اساس این دو متن، متن سومی نوشتم به طوری که مخاطب من اگر هیچ­کدام از دو نمایش قبلی را نخوانده باشد، با یک اثر کاملا مستقل مواجه خواهد شد. اگر این اسامی نوشته نمی­شد عده­ای می­گفتند که دزدی کرده و حال که زدیم گاهی آن­قدر بیننده در برشت و بورشرت فرو می­رود که کارمان سخت می­شود. شاید اگر اسم دیگری برای نمایش­نامه انتخاب می­کردم، این درگیری­ها برای مخاطب کمتر می­شد. 

عده­ای به شیوه­ی روایت داستانی و برخی عناصر به کار رفته در آن انتقاداتی داشتند. به نظر می­رسد که روایت، روایت گویایی نیست، واقعا این­طور است؟ 

چون من خیلی از جاهای ایران اجرا داشتم، می­بینم که مخاطبان در کشور ما دوست دارند یک قصه را از یکی بود یکی نبود شروع و با قصه­ی ما دروغ بود، تمام کنند. اما همین مخاطب وقتی پالپ فیکشن را می­بیند برایش جریان دیگری ساخته می­شود. قصدم قیاس نیست، قصدم این است که بگویم ما با متن­هایی مواجهیم که اگر نگوییم داستان­گریزند، داستان­گو هم نیستند و مرز بین تراژدی و کمدی بودن آن روی یک لبه است. جاهایی ما می­پرسیم چرا و با این سوال از زیر بار مسئولیت خودمان یعنی فکر کردن در می­رویم. در این کار من با دو اثر مواجهم و می­خواهم این نمایش را با لحن شخصی و شاعرانه­ی خودم بنویسم و هم­زمان هم، من نمایش­نامه­نویس حجره­ای نیستم که در خانه بشینم و پشت میز بنویسم، بلکه برای صحنه می­نویسم و به دیزالوهای صحنه فکر می­کنم، این­که قطع نور برای تعویض صحنه­ها نداشته باشم و جاهایی حتی صورت­های آدم­های نمایش طوری نوشته شده که جزئی از متن نمایش است. لذا به نسبت قرائت صحنه­ای، من روایت غیر خطی را انتخاب کردم؛ روایتی که قرار است که از یک واقعه، توسعه­ی معاصری پیدا کند و انسان­هایی ببینیم به اسم و رسم آلمان اما مثل خودمان. اینجا من به دنبال روایت خطی نیستم بلکه این روایت مجموعه­ی تلنگرهایی است که در نهایت به خیابان استاد شهریار ختم می­شود و در صحنه­ی آخر و باز شدن در پشتی نمایش به سمت خیابان، به عمد این کار را کردم که بدانیم کجاییم. 

در این نمایش ننه دلاور یک مرد است. دلیلش چیست؟ و انتخاب صابر ابر در این نقش به چه دلیل بوده است؟ 

در وهله­ی اول من فکر می­کنم اصلا ننه دلاور، زنانگی خودش را از دست داده و حتی بدل به یک مرد زمخت شده و علاوه بر این هم خب صحنه­هایی هست که مثلا دارند بچه­ی طرف را می­برند که بکشند و خب باید لحظه­ای این بچه را بغل کند و ببوسد که خب امکانش نبود. در مورد انتخاب هم ابتدا برای این نقش با سیامک صفری صحبت کردم که سفری برایش پیش آمد و به ایتالیا رفت و با پیشنهاد اولیه­ی حبیب رضایی رفتم سراغ صابر. صابر به نظر من پر شگفتی بازی می­کند و از دقیقه­ی 5 من فکر نمی­کنم که تماشاگر فکر کند که صابر ابر را می­بیند، من زیاد پرسیدم و همه گفتند که ما صابر ندیدیم، ما ننه دلاور را دیدیم و به نظر من هوتن شکیبا و صابر ابر به گونه­ای روی صحنه بازی می­کنند که تماشاگر به سختی می­تواند گزینه­ی جایگزینی را متصور شود. در نهایت من فکر می­کنم اگر ما کارنامه­ی بازیگری صابر و هوتن شکیبا را ببینیم، یا کار بد ندارند و یا اگر کارهایی متوسط دارند خودشان عالی بوده­اند. 

عده­ای معتقدند که انتخاب صابر ابر و هوتن شکیبا و یا انتخاب گروه بمرانی برای موسیقی کار و یا استفاده از نام برشت و بورشرت صرفا ویترینی است که فروش را تضمین می­کنند. نشانه­اش را هم فروش بالای این تئاتر می­دانند. در این مورد نظرتان چیست؟ 

به نظرم این بی­رحمانه است چون من نمونه­های عینی در ذهن دارم. نمایش «صد سال پیش از تنهایی ما» را زمانی اجرا بردم که هیچ­کس شاید بمرانی را نمی­شناخت و همان نمایش تک پرسوناژ، شد پر فروش­ترین نمایش تئاتر شهر، در حالی­که اجرای ما در کافه تریا بود و همان زمان اجرایی از یک متن شناخته شده و با بازیگران به نام، در سالن اصلی در حال اجرا بود؛ «احساس آبی مرگ» همین­طور و حتی «تبارشناسی دروغ و تنهایی» که پر تماشاگرترین تئاتر 10 سال اخیر تئاتر شهر شد. نمی­توانیم بگوییم که مردم نمی­فهمند. طبیعی است که من به هر چه بهتر رسیدن محصول به دست مخاطب فکر می­کنم و گروه خوب انتخاب می­کنم. بمرانی گروهی است که به گفته خود گروه، با من آهنگسازی تئاتر را شروع کردند و خود من اصلا بخشی از خانواده­ی بمرانیم. لذا به خاطر اسم بمرانی و طرفدارانشان انتخاب نشده­اند. من بچه­هایی داشتم که به نسبت توانایی­هایشان دقیقا می­دانستم که مثلا سولوی ساز دهنی، کجای نمایش من میزانسن خواهد شد یا صدای خشن و در عین حال دل­نشین بهزاد یا شاعرانگی پیانوی آرش کجای نمایش من جا دارد و خیلی چیزهای دیگر. از اساس وقتی می­خواهم شروع به کار کنم به این فکر نمی­کنم که این­جا می­توانم از فلانی استفاده کنم بلکه وهله­ی اول به این فکر می­کنم که با چه کسانی حال من خوب است و چگونه می­توانم این حال خوب را به آن­ها هم بدهم. به جرات همیشه آدم­هایی که در نمایش من هستن همیشه حال خوبشان برای من مهم­تر از نمایش است. لذا انتخاب­ها به دلیل شهرت­شان نیست. می­گویند فروش به دلیل اسامی بوده است که بی­انصافی است. شما ببینید تئاترهایی بوده که با بازیگران شناخته شده­ی سینما به اجرا رفته یا حتی از برشت و بورشرت تا کنون این همه کار به اجرا رفته و قیاس کنیم که آیا فروش آن­ها هم به این میزان بوده است؟ ننه دلاور و بیرون پشت درهای قبلی چقدر فروش داشته­اند؟ من اعتقاد دارم تبلیغات تئاترمان به دلایل مشکلاتی که داریم صرفا دهان به دهان است. تماشاگر کار را می­بیند و به دیگران توصیه می­کند که ببینیدش یا نبینیدش. اگر کاری خوب باشد این تبلیغات دهان به دهان توسعه پیدا می­کند و کار می­ماند و همین مانا بودن­ها خودش نشانه­ای است که تماشاگر پسندیده کلیت کار را. در سال 91، حدود ده نمایش از من اجرا شده که اغلب پر تماشاگر بودند، لذا بی­انصافی است که بگوییم این­ها ویترین کار بوده­اند. 

حرف آخر ... 

الان من با یک مشکلی مواجهم که خیلی غمگینم. به عنوان آخرین و مهم­ترین حرف باید بگم که من نمایشی دارم درباره­ی جنگ و تاثیراتش روی آدم­ها بالاخص دهه­ی 60 که خودم محصول دهه­ی 60 هستم ولی قرار است نمایش من در میانه­ی اجرا متوقف شود، به خاطر اینکه نمایشی از ترکیه در این سالن و برای جشنواره­ی مقاومت قرار است به اجرا برود. من از همه­ی مدیرانی که می­توانند کاری بکنند خواهش می­کنم نمایش مرا متوقف نکنند. چرا برای ما همیشه مرغ همسایه، غاز است. حتما باید کسی از ترکیه بیاید و برای ما از جنگ صحبت کند؟ خب این همه سالن، نمی­شود در جای دیگری اجرا بروند؟ خدا می­داند با این توقف چه ضربه­ای به نمایش من وارد می­شود. چرا من ایرانی با یک گروه 60 نفره­ی زیر 30 سال و آن همه حجم دکور و اکسسوار باید سالن را خالی کنم که گروهی از ترکیه بیاید و روایت جنگ کند؟ انصاف است که من دوباره بعد از یک توقف همه­ی صحنه را بچینم؟ فکر می­کنم کمی از عدالت به دور است. انگار هنوز هم اینجا جای خوبی برای ادامه نیست!



*. یک توضیح ضروری: 
متاسفانه بدون اطلاع بنده، بیش از یک چهارم مصاحبه را بهار در حرکتی خودجوش حذف کرده و مصاحبه را به طبع رسانده است؛ اجرشان با سانسورچیان ارشاد! اما اینجا در بلاگ، کامل مصاحبه را با سجاد افشاریان عزیز آورده ام که امیدوارم بی اطلاعی مرا دلیل خوبی برای بی تقصیری ام بداند و عذر تقصیر مرا پذیرا باشد.


*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

در ستایش تغییر!



“I don't feel that it is necessary to know exactly what I am. The main interest in life and work is to become someone else that you were not in the beginning.” 
― Michel Foucault


تبلور این جمله فوکو بود این فیلم لعنتی ...
یک جور بیانیه، یک مانیفست که بگوید: آهای! آدما عوض میشن!
که فریاد بزند: آهای! دست بر قضا پایداری آن چنان که می نماید، زیبا نیست! 
که اتفاقا همین تغییرها و همین عوض شدن ها زیباست ...
فرق آدمی با سنگ هم در همین است دیگر. نه!؟


۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

یادداشت مطبوعاتی - چشم انداز زنان در فضای کسب و کار


نگاهی به آخرین گزارش دیده‌بان جهانی کارآفرینی درباره زنان
چشم‌انداز زنان در فضای کسب‌وکار
---------------------------------------------------------------------------
چاپ شده در روزنامه بهار - مورخ سه شنبه 26 شهریورماه 
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)

در سال 2012 طبق برآوردها، حدود 126‌ میلیون زن در حال راه‌اندازی کسب‌وکاری جدید در 67 اقتصاد از نقاط مختلف جهانند. این در حالی است که 98‌میلیون زن نیز پیش از این کسب‌وکارهای خود را راه‌اندازی کرده و هم‌اکنون صاحب یک کسب‌وکار تثبیت شده‌اند. نکته مهم این است که این زنان نه‌تنها برای خود و شرکایشان ایجاد شغل کرده‌اند که 48‌میلیون زن کارآفرین به همراه 64‌میلیون زن صاحب کسب‌وکار، حداقل یک‌نفر نیروی استخدامی دارند. به علاوه پیش‌بینی می‌شود تا از این زنان، هفت‌میلیون زن کارآفرین به همراه پنج‌میلیون زن صاحب کسب‌وکارهای تثبیت‌شده، در پنج سال آتی دست به استخدام حداقل شش نفر دیگر بزنند.
این بخشی از نتایجی از آخرین گزارش دیده‌بان جهانی کارآفرینی یا همان GEM است. ارقامی که حاکی از روند آهسته اما روبه‌رشد پررنگ‌شدن نقش زنان در فضای کسب‌وکار دارد. 
هرچند ایران نسبت به رتبه‌بندی جهانی و حتی منطقه‌ای وضعیت مطلوبی ندارد، اما از این روند بی‌نصیب نمانده است. در شاخص فعالیت کارآفرینی نوپا یا همان TEA (شامل فعالیت‌های کارآفرینی نوظهور و جدید در بین جمعیت بزرگسالان، یعنی 18 تا 64سال) زنان سهمی شش‌درصدی دارند؛ این در حالی است که مردان از سهمی 16‌درصدی برخوردارند. همچنین در شاخص کارآفرینی تثبیت‌شده، یعنی فعالیتی با بیش از 42ماه استمرار، زنان دارای سهمی به میزان سه ‌درصدند. همچنین یک‌درصد از آنان در یکسال گذشته کسب‌وکار خود را تعطیل کرده‌اند. 38‌درصد از زنان صاحب کسب‌وکار در ایران، از سر ناچاری و ضرورت به سمت ایجاد کار رفته و 62‌درصد دیگر با کشف یک فرصت در بازار، این مهم را انجام داده‌اند. این آمار نشان از فرصت‌گرایی زنان و توانایی آن‌ها برای ایجاد کسب‌وکار خود دارد. 
همچنین 49‌درصد از زنان معتقدند که توانایی لازم را برای شروع یک کسب‌وکار داشته و 19‌درصد قصد راه‌اندازی یک کسب‌وکار در سه سال آتی را دارند. این چشم‌اندازی است مثبت که صدالبته واقعیت فضای کسب‌وکار کنونی، انجامش و تداومش را سخت می‌کند. هرچند با روی‌کارآمدن دولت تدبیر و امید با شعار بهبود فضای کسب‌وکار و در کنار آن شور و نشاط ایجادشده و ارتقای سرمایه‌ اجتماعی، امید روزهای بهتری را برای کسب‌وکار زنان نوید می‌دهد. 
در حاشیه‌ این گزارش جهانی نیز نام شش نفر از کارآفرینان برتر زن از اقصا نقاط جهان معرفی شده است که نام سرکار خانم پروین برادران‌قهفرخی نیز به چشم می‌خورد. پروین برادران، فارغ‌التحصیل کارشناسی شیمی و کارشناسی‌ارشد در رشته‌های اقتصاد محیط‌زیست و کارآفرینی و مدیرعامل شرکت دانش بنیان فناوران ابزار دقیق کوهرنگ است. از ایشان تاکنون هفت اختراع من‌جمله محصولات پدافند سامانه‌های فسفری، مالچ‌های ارگانیک در تثبیت کانون‌های بحرانی بیابانی و ریزگردها، نانوپوشش‌های دائمی انواع شیشه، عایق‌های حرارتی در صنعت فولادسازی، اطفای حریق مهیب همچون آتش‌سوزی جنگل و مرتع با ترکیبات ارگانیک در حداقل زمان و انواع کودهای گیاهی و خوراک دام آمینه، به ثبت رسیده است. همچنین وی عضو کانون نخبگان بوده و 18مقاله علمی تاکنون از وی به چاپ رسیده است.


*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

یادداشت مطبوعاتی - سه اشاره و یک پرسش در باب فیس بوک

سه اشاره و یک پرسش در باب فیس بوک
---------------------------------------------------------
چاپ شده در روزنامه بهار مورخ شنبه 23 شهریور
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)


اشاره اول: «جواد بیکاریا، از صبح نشستی پا فیس‌بوک.» این را یک کاربر، پای فیس‌بوک محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجه‌ جمهوری‌اسلامی ایران، نوشته است. ظریف‌تر آن‌که چند پیام پایین‌تر از آن هم خود دکتر ظریف پاسخش را داده است: «حالا عیب داره جمعه رو با شما باشم؟!» این پاسخ در شبکه‌های اجتماعی، حتی فراتر از فیس‌بوک، به مثابه یک رمزگان جالب در میان بسیاری از اعضای این شبکه‌ها دست به دست شد. 
اشاره دوم: جامعه‌شناسی، لااقل بخشی از آن، با یک استراتژی کلی یعنی توزیع برابر قدرت در جامعه و به‌تبع آن حق برابر برای سخن ‌گفتن و حق متفاوت بودن مواجه بوده است. دست بر قضا یکی از عملکردهای جامعه‌ مدنی و به تعبیر رامین جهانبگلو یکی از اهداف آن نیز ایجاد فضاهای گفت‌وگویی است که نه تنها جامعه‌ مدنی آن را میان شهروندان بلکه میان شهروندان و دولت هم ایجاد می‌کند؛ به دیگر سخن جامعه‌ مدنی پلی است میان شهروندان معمولی و دولت. هابرماس نیز درباره جامعه‌ مدنی، از جامعه‌ای سخن به میان می‌آورد که در آن ارتباط تحریف‌ نشده برقرار شود؛ چشم‌انداز این فرآیند، یک جامعه‌ عقلانی و دارای نظام ارتباطی است که در آن افکار آزادانه ارائه می‌شوند و در برابر انتقاد حق دفاع دارند. 
اشاره سوم: «برای کسانی که به تو نیاز دارند، زمانی معین کن که در آن فارغ از هر کاری به آنان بپردازی. برای دیدار با ایشان به مجلس عام بنشین؛ مجلسی که همگان در آن حاضر توانند شد و برای خدایی که آفریدگار توست، در برابرشان فروتنی نمایی و بفرمای‌ تا سپاهان، یاران، نگهبانان و پاسپانان به یک سو شوند تا سخنگوی‌شان، بی‌هراس‌ و بی‌لکنت زبان، سخن خویش بگوید که من از رسول خدا- صلی‌الله علیه و آله- بارها شنیدم که می‌گفت: پاک و آراسته نیست امتی که در آن، امت زیردست نتواند بدون ‌لکنت زبان، حق خود را از قوی‌دست ‌بستاند. پس درشت‌گویی یا عجز آن‌ها را در سخن گفتن تحمل نمای و تنگ‌حوصلگی و خودپسندی را از خود دور ساز تا خداوند درهای رحمتش را روی تو بگشاید و ثواب طاعتش را به تو عنایت فرماید» (بخشی از نامه امیر مومنان، حضرت علی (ع) به مالک اشتر). 
پرسش: برای آن‌ها که در سال‌های اخیر فیس‌بوک، توییتر و دیگر شبکه‌های اجتماعی اینترنتی را صرفا به عنوان ابزار جنگ نرم برای براندازی جمهوری‌اسلامی ایران معرفی کرده و وجود چنین شبکه‌هایی را تنها تهدیدی علیه امنیت ملی تلقی کردند
و هرجا سخن از تبدیل این تهدید به یک فرصت شد، جز حاشیه‌سازی کاری نکردند، شاید این پرسش، پرسشی تامل‌برانگیز باشد: در عصر حاضر، یعنی عصر ارتباطات، به راستی چند فضای بدیل را می‌توان برای این شبکه‌های اجتماعی برشمرد که در آن مردم، بی‌لکنت زبان و بی‌درنگ زمان، به راحتی با حکامشان (بخوانید خدمت‌گزاران‌شان) به گپ و گفت پرداخته و آرای خویش را ابراز کنند؟



*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

یادداشت مطبوعاتی - روایتی تلخ از رنجی که برده ایم

از عرش تا فرش علامه 
--------------------------------------------
چاپ شده در روزنامه بهار - دوشنبه 18 شهریورماه 1392
لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)

بغض داشت پشت تلفن. از لرزش صدا و مکث طولانی برای حرف‌زدن حدس زدم قبول نشده اما پیش‌تر از آن، رتبه‌اش را پرسیده بودم. بعد از چند بار مِن و مِن کردن، با ناراحتی و بی‌میلی، آهسته گفت: «شصت و هفت». جا خوردم؛ با هیجان عجیبی پرسیدم: «رتبه‌ شصت و هفت آزمون کارشناسی ارشد حقوق مالکیت فکری؟» و بی‌آن‌که منتظر پاسخ باشم ادامه دادم: «بابا دست مریزاد، خب چرا این‌قدر ناراحت؟ پس دیگه زدی تو گوش ارشد دیگه. کی خدمت برسیم واسه شیرینی؟» و همین‌طور که پشت هم داشتم زمین و زمان را به هم می‌دوختم، آرام و طوری که معلوم بود به حرف‌های من گوش نمی‌کند گفت: «اصلا حالشو ندارم یه سال دیگه بخونم». این جمله عین آوار روی سرم خراب شد. موضوع انگاری بیش از آن‌چه فکر می‌کردم جدی بود. «سال دیگه؟» که پاسخ داد: «آخه با این رتبه به جز علامه، جای دیگه‌ای روزانه قبول نمی‌شم» و قطع کرد. به ناگاه یاد چند سال پیشش افتادم. یادم هست شهریور 88 که جواب انتخاب رشته‌ کنکور کارشناسی‌اش آمده بود، چقدر با افتخار و با شیطنت خاصی که در آن به گونه‌ای هم داشت به ما فخر می‌فروخت، خودش اول از همه تماس گرفت و گفت: «حقوق علامه» و بعد خنده‌ ریزی کرد و ادامه داد: «دیگه ما که رفتیم جزو مفاخر علوم انسانی {و کمی صدایش را کلفت کرد و ادامه داد} قدوممان به بزرگ‌ترین دانشگاه علوم انسانی خاورمیانه باز شد» این‌ها را گفت و قطع کرد. حالا اما این‌بار روایتش به گونه‌ای دیگر بود. غمی عجیب از احتمال قبولی در دانشگاه علامه، او را از انتخاب رشته منصرف کرد تا یک سال دیگر بخواند به امید قبولی در دانشگاه تهران یا بهشتی یا احتمالا هر دانشگاه دیگری غیراز علامه. همین روایت کوتاه، خود نشان مختصری است از میراثی که صدرالدین شریعتی بعد از یک دوره ریاست جنجالی از خود به جای گذاشته است. میراثی که با اخراج و بازنشسته‌کردن اجباری استادان برجسته و دانشجویان ممتاز، یکی از تلخ‌ترین دوران دانشگاهی را در ایران رقم زد. شاهد این امر همین بس که یکی از مهم‌ترین دانشگاه‌های کشور در دوره‌ طولانی ریاستش بر دانشگاه علامه، سقوطی آزاد داشت. طبق آمار سال گذشته‌ وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، رتبه این دانشگاه پایین‌تر از دانشگاه‌های زابل، بابل و ایلام است و در رتبه‌ 53 قرار گرفت. بازنشستگی اجباری برای استادانی همچون پرویز پیران، محمد شریف، مرتضی مردیها، محمد ستاری‌فر، مهدی طیب و بسیاری از مفاخر دانشگاهی (آمارتعداد استادان برکنار شده و تعداد دانشجویان تعلیقی و اخراجی علامه حتی به مجلس هم رسید)، تفکیک جنسیتی ابتدا از کلاس‌های عمومی و سپس در کلیه‌ کلاس‌های دانشگاه، حذف کد رشته‌ها‌ی تحصیلی، نصب دوربین ابتدا در راهروها و سپس حتی تا خوابگاه‌های دانشجویی و در همین آخرین روزهای کاری استخدام بیش از 100 نفر از کارکنان و دانشجویان دکترای این دانشگاه در قامت هیات علمی دانشگاه تنها بخشی از اقدامات یکی از ماندگارترین روسای دولت‌های نهم و دهم است.
سیطره‌ هشت ساله‌ای که به پایان خود رسیده است. چند روز پیش بود که دوباره اتفاقی در کتابخانه دیدمش. با خنده گفتم: «راستی شنیدم شریعتی دارد از علامه می‌رود.» خنده‌ تلخی کرد و با بی‌میلی گفت: «از ما که گذشت. اتفاقا رفتم دانشگاه که مدرکم رو بگیرم همه با خوشحالی همین‌رو در گوشم زمزمه می‌کردند» بعد انگاری خودش از حرف خودش تعجب کرده باشد، پوزخندی زد و ادامه داد: «می‌بینی حتی حالا هم که داره می‌ره باید آروم و در گوش هم دیگه، رفتنش رو به هم بگیم و خوشحالی کنیم.» خندیدم و گفتم: «درسته از تو گذشت اما همین رفتن‌ها نشون میده احتمالا روزهای خوبی در پیشه، همین وارونگی‌ها و عوض شدن‌ها نشون میده چیزی پایدار نیست.» حرفی که برای دلداری گفتم اما بعضی چیزها آن‌قدر سخت بوده که درحقیقت با تشکیک زیاد چشم به آینده داریم به این امید که روزهای خوبی خواهند آمد.


*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

یادداشت مطبوعاتی - ما بعد النمایش!

ما بعد النمایش! 
-----------------------------------------
چاپ شده در روزنامه بهار - دوشنبه 4 شهریور

لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)


«محمد رحمانیان مرسی که برگشتی»؛ این را ته نمایش در میان کف و سوت‌های متوالی تماشاچیان، یکی از حضار با صدای بلند گفت که باعث شد تا سالن منفجر شود. بعد از آن اشکان خطیبی میکروفون را به دست گرفت و خطاب به رحمانیان گفت: «من از جانب همه اعضای گروه و همه این حضار در وهله اول تشکر می‌کنم و بعد می‌گویم امید که بمانی چون‌که تئاتر ایران به تو احتیاج داشته و خواهد داشت» که رحمانیان با همان شوخ طبعی خود خنده‌ای کرد و گفت: «منو میگی!؟» و سالن غرق در خنده و تشویق شد. در میان ولوله تشویق‌ها یک سوال ذهن مخاطبان نمایش را درگیر خود کرده بود: به راستی چرا کسی که برای نمایش‌نامه‌خوانیش هم حتی بلیت‌ها پیش‌فروش می‌شوند و دست آخر از شدت شوق عده‌ای روی لبه دیواره بالکن طبقه دوم می‌نشینند تا تنها خوانش نمایشنامه او را ببینند، باید دو سال تمام دور از وطن باشد؟

‌در این چهار سالی که گذشت « محمد رحمانیان» نیز مثل خیلی‌های دیگر رفت، ناگزیر شد که برود. «روز حسین» را که می‌خواست روی صحنه ببرد، چند روز مانده به اجرای نمایش مانع‌‌ شدند. می‌دانست که ماندنش به معنای کار نکردن است. به معنای سکوت. مثل خیلی‌ از دوستانش که ماندند و نتوانستند اثری روی صحنه ببرند یا نمایشنامه‌ای را منتشر کنند و هیچ کار دیگری نتوانستند. «رحمانیان» رفت و درکانادا کار کرد. قبل‌تر با «فنز» به آنجا سفر کرده بود و در این چند سال کلاس‌های آموزشی گذاشت. نمایش روی صحنه برد و کار کرد. حالا به ایران بازگشته است. مثل خیلی‌های دیگر که باید منتظر آمدنشان بود، ‌در روزهایی که می‌گویند «امید» به جامعه برگشته است. او حالا می‌خواهد نمایش «ترانه‌های قدیمی» را در موسسه اکو از 10 تا22 شهریور روی صحنه ببرد؛ اثری که از قطعات کوتاه نمایشی درباره تهران تشکیل شده و با بهره‌گیری از ترانه‌های قدیمی و پاساژ‌های نمایشی کنار هم چیده شده‌اند اما شاید برای شروع و برقراری ارتباط با مردم باید، نمایشنامه «شب سال نو» را نمایشنامه‌خوانی کرد؛ نمایشنامه‌ای که البته نمی‌توان امید چندانی به اجرای آن داشت. نمایش در خانواده‌ای پرجمعیت در جنوب تهران می‌گذرد نمایشی تلخ که رحمانیان با چاشنی طنز تلاش کرده بود کمی فضایش را بهتر کند، خودش هم راوی بود. اما آن‌هایی که این نمایشنامه را دیدند با یک اتفاق روبه‌رو شدند اثری با ساختاری قوی و دیالوگ‌هایی تکان‌دهنده. این نمایشنامه را به نفع بنیاد خیریه برکت خواندند و همان‌طور که انتظار می‌رفت با استقبال روبه‌رو شد، جمعی از کسانی که از حضور گروه رحمانیان بر صحنه تئاتر محروم بودند، دورهم جمع شدند. یک گروه 19نفره از بازیگران، رحمانیان را در خوانش نمایشنامه‌اش یاری کردند. تماشاگران تا نزدیک‌ترین مکان به صحنه نشسته بودند، حتی بعضی در بالکن هم ایستاده بودند. در بخش نخست نمایش بازیگرانی چون علی عمرانی، افشین هاشمی، اشکان خطیبی، حبیب رضایی، بهاره مشیری، رویا بختیاری، آزاده صمدی، کامبیز بنان، معصومه رحمانی، مریم یوسف، ماهان خورشیدی، سوده شرحی، بیتا الهیان، پریا طاهری، روجا جعفری و نیوشا مهدوی نقش‌های خود را ایفا کردند؛ اجرایی عجیب و بی‌نقص. انگار این نمایشنامه بهانه‌ای شد تا هم آنان توانایی بازیگری خود را که ممکن است در این سال‌ها مغفول مانده، بیان کنند و هم رحمانیان باردیگر نشان دهد که از چه توانایی‌هایی برخوردار است؛ توانایی‌هایی که مثل خیلی چیزهای دیگر، این چند سال‌ نادیده ماند. این‌که تنها با خواندن متن، متنی که انتظار یک خواهر را برای آمدن برادرش توصیف می‌کرد، اشک حاضران دربیاید، از توانایی‌های «مهتاب نصیرپور» است؛ برادری که هیچ‌گاه نمی‌آید چون خودکشی کرده است. رحمانیان در بین نمایشنامه‌خوانی استراحت 10دقیقه‌ای هم داد و پس از آن مهتاب نصیرپور به همراه علی سرابی از دیگر اعضای گروه خوانش‌گران با تشویق ممتد حاضران روی صحنه حاضر شدند. در پایان نمایش، اعضای خانواده ترانه‌ «نوبهار آرزو» را در کنار هم زمزمه می‌کردند که پس از اتمام آن به درخواست رحمانیان و به یاد احمد آقالو، دوست و همراه قدیمی او، با همراهی حاضران در سالن بار دیگر اجرا شد و سپس تماشاگران با تشویق بلند به استقبال گروه رفتند. ناصر تقوایی، هنرمند پیشکسوت و شناخته‌شده سینمای ایران نیز در این لحظه از پله‌های سن بالا رفت و در میان تشویق‌های تماشاگران رحمانیان را در آغوش گرفت. رحمانیان در انتها، یاد اکبر رادی که به گفته خودش هنگام نوشتن نمایشنامه «شب سال نو» بسیار به یاد او بوده را پاس داشت و از حمید امجد برای پیشنهاد طرح اولیه داستان این اثر تشکر کرد. حالا می‌توانیم منتظر اجرای نمایش «ترانه‌های قدیمی» باشیم که از مجموعه قطعات کوتاه نمایشی درباره تهران و مردم این شهر تشکیل شده که به نوعی تئا‌تر موزیکال با بهره‌گیری از ترانه‌های قدیمی ایرانی محسوب می‌شود.




*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)


۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

افکار پریشان - 85


چه سریست که پور سینا عمری به درمان قولنج بود 
و سر آخر خود از درد قولنج تاب نیاورد و رفت؟





*. حال بوعلی را از زبان فخر الدینی و با صدای صدیق تعریف گوش کنید (+)

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

یادداشت مطبوعاتی - آن ها که ماندند؛ رفتند تا بمانند

دو حاشیه پراکنده بر یک خبر 
آن ها که ماندند؛ رفتند تا بمانند
--------------------------
چاپ شده در روزنامه بهار مورخ پنجشنبه 31 مردادماه 

لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)



در خبرها آمده بود که جایزه سیمونز در سال 2013 به مریم میرزاخانی، استاد ایرانی دانشگاه استنفورد، رسید؛ جایزه‌ای که هر سال به تعداد اندکی از دانشمندان در سه حوزه ریاضی، فیزیک نظری و علوم رایانه‌ای اعطا می‌شود. لازم به ذکر است که او پیش‌تر نیز (در سال 2005) از سوی نشریه علمی «دانش عمومی» به عنوان یکی از 10مغز برتر آمریکای‌شمالی معرفی شد. 
1. نام مریم میرزاخانی باواقعه‌ تلخ اسفند 1376 گره خورده است، واقعه‌ای که در آن هفت نفر از نخبگان ریاضی کشور به هنگام بازگشت از بیست‌و‌دومین دوره مسابقات ریاضی که در دانشگاه شهید چمران اهواز برگزار می‌شد، بر اثر یک سانحه درگذشتند؛ سقوط اتوبوس حامل آن‌ها به دره. با جست‌وجویی ساده می‌توان از حال دیگر بازماندگان این واقعه باخبر شد. آن‌ها که ماندند هر یک در گوشه‌ای از دنیا، جا پای بزرگان ریاضیات دنیا گذاشته‌اند: یکی در هاروارد، یکی ام‌آی‌تی، یکی یو‌سی‌ای‌ال و حالا یکی هم لقب برترین اندیشمند ریاضی 2013 را از بنیاد سیمونز دریافت داشته است. آن‌چه آن روزها (حتی می‌توانید بخوانید: این روزها) بر نخبگان کشور گذشت نشان تلخی از تلخ‌کامی‌های نخبگان است؛ نخبگانی که درست پس از پایان نشست در ساعت 10شب سوار اتوبوسشان کردند که مبادا هزینه‌های جاری‌شان کیسه‌ بیت‌المال را خراشی بدهد و مبادا اسرافی شود. عملی که به حادثه‌ای منجر شد کام نخبگان را تا به‌حدی تلخ کرد که بروند تا بمانند. نخبگان کارشان کار علم است و قوت غالبشان احترام؛ همین و بس. رفتند در جایی که بمانند که تا همین‌جای کار هم بر دیوار تاریخ علم نامشان ماندگار است. این‌ها که ماندند، اما برای آن‌ها که رفتند چه می‌شود گفت؟ 2. مریم میرزاخانی یک زن است. نشان یک زن موفق که این روزها الگوی بسیاری از اندیشمندان جوان ریاضی در برترین دانشگاه‌های دنیاست. احتمالا هر که او را ببیند از تعداد فرزندانش نمی‌پرسد. احتمالا حتی در مجامع مختلف نیز برای معرفی خانواده او این‌گونه صحبت می‌کنند که همسر خانم میرزاخانی. میرزاخانی یک نشانه است؛ نشانه‌ای که می‌توان از رویتش،‌ هزاری معنا استخراج کرد. یکی از آن‌ها- و شاید مهم‌ترین آن- موفقیت است؛ نشانه‌ای که در آن دیگر نماد یک زن موفق لزوما مادربودن نیست. در این نشانه دیگر بود یا نبود فرزند برای میرزاخانی موضوعیتی ندارد، بلکه مهم درخشش او در یک حوزه علمی است و این یعنی می‌توان زن‌بودن را تنها در مادربودن و مادری کردن خلاصه نکرد؛ همان کاری که هر روز از رسانه‌های مختلف فریادش را می‌شنویم، باور ندارید؟ مادرانه را به یاد آورید... 


*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)


۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

نیمه گمشده


چهار روز جنجالی در مجلس گذشت. پخش زنده­ی جلسات رای اعتماد برای وزرای دولت تدبیر و امید، بهانه­ای شد تا بسیاری از مردم به تماشای نمایندگان منتخب ملت بنشینند. صحبت­های جنجالی نمایندگان در روزهای اول و گوش سپردن به الفاظ و لحن بیانشان برای آن­ها که نمایندگان را صرفا در روزهای مانده به انتخابات مجلس و در هیاهوی بزم­های تبلیغاتی برای رای دیده بودند، اغلب تعجب­آور می­نمود. احتمالا همه­ی ما از حجم پیامک­ها و جوک­های رسیده و نوشته­های اینترنتی در جریان این حواشی قرار گرفته­ایم اما یک نوشته، ذهنم را بد جوری به خود درگیر کرد. فردی در جایی پرسیده بود: «زنان مجلس رای هم می­دهند؟». در پس این سوال، ناخودآگاهی از وقایع این روزهای مجلس نهفته بود. به راستی نقش نمایندگان زن مجلس در این چند روز (که می­تواند نمونه­ی خوبی از روزهای دیگر مجلس هم باشد) چه بود؟؛ نه نطقی، نه موافقتی، نه مخالفتی و نه حتی تذکری! 
حضور به شدت در سایه و پنهانی نیمی از جامعه را پیشتر در بخش­های دیگر نیز شاهد بودیم؛ نمونه­ی خوب آن عدم حضور زنان در استادیوم­های ورزشی است، جایی که زنان باید صدای تشویق­هایشان از جنجره­ی مردان بشنوند. اما شنیده نشدن صدای نیمی از جامعه­ی ایران در خانه­ی ملت، نشانه­ی عجیبی است. در خانه­ی ملت نیز صدای زنان بسیار کم­رنگ و آن هم در چند نطق کوتاه از زبان نمایندگان مرد شنیده شد. باز هم نشانه­ای که نیمی از این جامعه گم­شده است، پس تا به محاق نرفته پیدایش کنید.

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

معجونی از تخیل موزیکال


«تئاتری موزیکال برای کودکان و نوجوانان»
همین عبارت کافی است که دل­چرکین شوی و حس ایثارگونه­ای پیدا کنی از اینکه دست فرزندت یا خواهر و برادر کوچکت را بگیری و به سالن نمایش بروی؛ آخر قرار است کار برای او شادی­آور باشد و برای تو لوس! حالا اگر کودکی هم در کار نباشد و خودت باشی و خودت که اوضاع بدتر است؛ با چهره­ای کج و معوج و با خجالتی عجیب می­روی میان بچه­هایی که به دیدن نمایش آمدند. اما مترسگ از همان ابتدا و پیش از آغاز رسمی نمایش، با موسیقی جذاب خود اخم صورتت را باز می­کند. لحظه لحظه از تلفیق بازی­های روان با موسیقی پر جنب و جوشش لذت می­بری و در نهایت با ذوقی سرشار سالن را ترک می­کنی. مترسگ توانسته با زیرکی خاصی روایتی دوگانه را ارائه دهد؛ روایتی که هر دو طیف کودک و بزرگسال معانی خاص خودشان را از آن برداشت کرده و با نمادهای خاصش می­خندند و لذت می­برند. مترسگ نمایشی است اقتباسی از مجموعه داستان­های هنک سگ گاوچران. اولین جلد از این مجموعه در 1983 در امریکا به چاپ رسید. کتابی که با نایاب شدنش در ششمین هفته­ی بعد از چاپ، جان آر اریکسون را به شهرتی جهانی رساند. این مجموعه روایتی است از یک سگ گاوچران در قامت فرماندهی حفاظت از یک مزرعه که تلاش می­کند تا بخش­هایی از زندگی روزمره در مزارع تگزاس را برای کودکان و نوجوانان به تصویر بکشد. تخیل عالی نویسنده در به تصویر کشیدن سگی بوگندو و عقل کل و طنزهای ریز و درشت آن، این مجموعه را به یکی از موفق­ترین آثار در تاریخ نشر امریکا بدل کرده است؛ اثری که رد پای آن نه تنها در کتابخانه­ی کودکان که در میان کتاب­های بزرگسالان نیز به چشم می­خورد. 25 جلد از این کتاب­ها نیز به قلم فرزاد فربد و توسط نشر کتاب پنجره تا کنون به چاپ رسیده است. این روزها بر اساس همین مجموعه، نمایش موزیکال مترسگ توسط گروه تئاتر لیو در سینما تئاتر کانون پرورش فکری و هنری، در حال اجراست. این نمایش موزیکال یا طراحی و کارگردانی حسن معجونی و بازی هوتن شکیبا، مازیار سیدی، میلاد و شکیب شجره، امیرحسین طاهری و حسام محمودی فرید، پیش از این در نوزدهمین جشنواره بین­المللی تئاتر کودک و نوجوان همدان توانسته بود 5 جایزه را از آن خود کند: بهترین کارگردانی برای حسن معجونی، بهترین بازیگر جشنواره و منتخب داروان برای هوتن شکیبا، بهترین طراحی صحنه برای ویشکا آسایش و در نهایت بهترین موسیقی برای پوریا پورامین، سارا بیگدلی و روزبه فدوی. این نمایش برای کسانی که کودکی در اطرافشان دارند، قابل توصیه است؛ اگر هم نیست، دست کودک درونتان را بگیرید و بروید!


۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

بذار تا ابد بخوابم ...

دیدمش، شوکه شدم!
گفتم: دارم می بینمت! این واقعی است یا دارد در ذهنم اتفاق می افتد؟
خندید و گفت: البته که در ذهن توست اما کی گفته واقعی نیست!؟




*. دیگر ژوزفین ها (+)

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

سنجه رفاقت!

سنجه ی این که کسی رفیق صمیمیتان هست یا نه 
این است که جلویش فیلم بازی کنید که مثلا خوبید؛ در حالی که خوب نیستید 
اگر نفهمید بدانید دیگر رفیق صمیمیتان نیست 




*. رفاقت مگه سنجه می خواد؟

ادای دین به بهرنگ صدیقی


Knowledge Is Not For Knowing
 Knowledge Is For Cutting ...
"Michel Foucault


برای من، تبلور همین جمله ی فوکوست، 
صدیقی یک استاد است؛ به معنای اخص کلمه 
به قول خودش شلوغش نمی کنم 
و فقط به بهانه زادروزش می گویم: خوشحالم که هستی دکتر جان





۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

فردیت افراطی در تکثر جمعی!

- چی هست حالا؟
- چی چی هست حالا؟
- همین فردیت افراطی در تکثر جمعی
- آها، چیزه دیگه، خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است رو شنیدی؟
- خب آره
- خب همون دیگه این خلوت گزیده شه
- آها بعد چجوریاس؟
- چی چجوریاس؟
- همین خلوت گزیده ی فردیت و افراط در تکثر اجماع  یا چی بود؟ همون که گفتی دیگه 
- هیچی دیگه خلوت گزیده ولی نه اینکه کنج خلوت بگزینه {به ضم ب قرائت شود}، یعنی یه جورایی با مردمه ها، ولی تو خودشه
- چه پیچیده، بعد با کلاسم هست؟
- چی با کلاسم هست؟
- همین فردیت های پاره شده در عصر جماع یا چی بود؟ همون که گفتی دیگه
- آها! آره بابا! اونقدر با کلاسه! اصلا صف کشیدن
- کجا صف کشیدن؟
- دم در دیگه 
- دم در باسه چی؟ آش میدن، نذری؟
- نه دیگه باسه همین فردیت افراطی در تکثر جمعی دیگه
- عجب! پس باید جالب باشه
- چی باید جالب باشه؟
- گرفتی ما رو؟ خب همین افراطی گرایی فردیت های ایرانی اسلامی یا چی بود؟ همون که گفتی دیگه 
- ...

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

نیل سایمون و زندگی روزمره


به بهانه­ی اجرای نمایش پسران آفتاب، اثر نیل سایمون

«آدم­ها لالت می­کنند، بعد می­پرسند چرا حرف نمی­زنی؟»
- نیل سایمون

نیل سایمون را به حق باید روایت­گر زندگی روزمره­ی امریکایی دانست. زندگی روزمره از آن دست مقولاتی است که اغلب آن­قدر بدیهی است که به چشم نمی­آید و مهم تلقی نمی­شود اما سایمون با روایت­های ساده و کمیک، لایه­ای از زندگی روزمره را نشان می­دهد که می­شود از تلخی بیش از اندازه­ی آن خندید. گویی سایمون با گذاشتن آینه­ای در مقابل تماشاگر و به صحنه کشیدن صحنه­های عادی و بدیهی انگاشته شده­ی زندگی­هامان، قصد دارد تا از آن آشنایی­زدایی کند. به عبارت دیگر تماشاگر با دیدن صحنه­هایی همچون دیدن دوست سابقی که مدت­هاست ندیدتش و حالا قرار است با بی­میلی با او مواجه شود، ریختن چای، بی­حوصلگی­ها و حتی دیدن تلویزیون و مواردی از این دست ساده و آشنا، به تامل می­افتد و در حین خندیدن­هایش به برخی صحنه­ها مدام زندگی خود را تصویر می­کند و گویی همانی می­شود که مارکس پیشتر گفته بود: «تاریخ دو بار تکرار می­شود، بار اول تراژدی و بار دوم کمدی». در این نمایش نیز تماشاگر گویی با دیدن صحنه­های آشنای تاریخ بودن خویش، به خنده می­افتد. برای مثال آن­ها که نمایش­نامه پسران آفتاب را خوانده­اند و یا نمایشش را دیده­اند می­شود نمونه­اش را ارجاع داد به اولین دیدار ویلی کلارک و ال لوئیس که چند دقیقه­ای این دو در کنار هم بی هیچ کلامی نشسته­اند و به مخاطب نگاه می­کنند و این­گونه در عین تلخی گزنده­ی این دیدار، مخاطب خنده­اش می­گیرد. 
این روزها از نیل سایمون، نمایش پسران آفتاب در سالن اصلی تئاتر شهر در حال اجراست. کاری به کارگردانی سیامک صفری و بازی خود او به همراه فرزین صابونی، جواد عزتی، جواد پولادی، صبا گرگین­پور و بهاره رهنما. پسران آفتاب دقیقا همانی است که توقع می­رود. یعنی وقتی می­شنوی که سیامک صفری قرار است نمایش­نامه­ای از نیل سایمون را به صحنه ببرد، همین نمایش و همین حد توقع در تو ایجاد می­شود؛ نه چیزی بیش و نه چیزی کم، نه شگفت زده خواهید شد و نه ناراحت که اجرای ضعیفی بوده. همانی است که آدمی دقیقا انتظار دارد. بازی­های روان سیامک صفری و فرزین صابونی، که با گریم خوبش تنها از روی صداست که میفهمی خود اوست، به همراه بازی پر از حس و شوخ و شنگ جواد عزتی رنگ و بوی خوبی به این نمایش داده است. هر چند به عقیده برخی منتقدین و تماشاگران، بازی کوتاه بهاره رهنما در این تئاتر، وصله­ایست که گویی به یکپارچگی و روانی دیگر بازیگران نیست و نچسب به نظر می­آید. از دیگر نکات خوب و غفلت شده­ی این نمایش می­توان به ترجمه­ی روان و خوب آهو خردمند اشاره کرد. ترجمه چنین نمایشی که اغلب کمیک­های آن امریکایی است و ناآشنا برای مخاطب ایرانی، کاری است بس سخت که اگر در آن دقت نشود، مخاطب از آن دلزه خواهد شد. اما خردمند توانسته بود بدون ضربه زدن به متن و لوس شدنش، شوخی­ها را کمی تغییر دهند تا برایمان آشنا درآید. و اما یک نکته­ی منفی که این روزها در تئاترهای در حال اجرا زیاد دیده می­شود، عدم هم­خوانی صداهاست (به اصطلاح فنی لِوِل نبودن صدا). به طوری که در این همایش نیز در میان برخی پاساژهای نمایش، صدای موسیقی­های پخش شده، که به حق این کار را محمدرضا جدیدی خوب انجام داده بود، اذیت­کننده بود و صدای بلند موسیقی باعث می­شد تا صدای دیالوگ­های بازیگران به گوش نرسد. در پایان آن­که وجود چنین تئاترهایی که به جذب مخاطب بیشتری نسبت به کارهای دیگر، به دلیل کمیک بودنش، می­انجامد، به فضای اجراهای این روزها رنگی دیگر داده و دیدنش قابل توصیه است.

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

خوشحالم که می روی رئیس - روایتی از یک خوشحالی بی نفرت، بی توهین


در کتاب­ها و نوشته­ها و خطابه­ها، زیاد شنیده­ایم و خوانده­ایم که تاریخ و تنایجش، سالیان دراز باید زمان بخورد و قضاوت تاریخ، یکی دو سال نمی­شناسد و برای دیدن پیامدهای تاریخی باید صحبت از صده­ها و هزاره­ها کرد. نوشته­اند و خوانده­ایم، گفته­اند و شنیده­ایم اما چیز دیگری دیدیم. انگار تاریخ خاورمیانه را وارونه نوشتند. وارونه نوشته­اند که می­شود مثلا دو سه سال تاریخ، کش بیاید و تو کل همان تاریخ چند هزار ساله را بخوانی، بخوانی؟ نه، به چشم ببینی و لمس کنی. اما جای شکوه نیست، گلایه­ای نیست که چرا باید از میان این همه تاریخ پر فراز و نشیب، و این همه نژاد و رنگ و کشور، تو در خاور میانه­ی پر از حادثه و در این هجوم وانفسای بلایا به دنیا بیایی، در ابعادی که انگاری تاریخ در آن سریع­تر رقم می­خورد؛ جایی که می­شود هزاران سال تاریخ جهان را تنها در ربع قرنی، و حتی کمتر، به چشم دید: جنگ، انقلاب، دیکتاتوری، مبارزه، اشغال، حصر، تبعید، شکست، فقر، آزادی، اسارت، تظاهرات، پیروزی، خفقان، بهار عربی، شلیک، فریاد، اشک­آور، حقنه، خزان عربی، زندگی در کف خیابان، آگاهی، تعصب، چماق، زور، شادی و هزاران واقعه از گوشه و کنار تاریخ جهان. و صد البته گلایه­ای نیست که چرا باید هشت سال از بهترین دوران زندگیت، هشت سال از جوانیت، را در دوران تصدی مردی بگذرانی به نام محمود احمدی نژاد. گلایه­ای نیست، که دست تقدیر بوده و جبر تاریخ. چاره­ای هم نیست جز زندگی و تحمل و امید. اما دلیلی هم نیست که سر آخر، خوشحال نباشم، خوشحالم و از صمیم قلب برای رفتنش شادمانم. پایان هشت سال کابوس­وار، پایان هشت سال عملکردی که هنوز هم در این روزهای آخرش دارد از زندگی­هامان انتقام می­گیرد، دوران تصویب مداوم کاغذ پاره­هایی که اثرش را و طعم تلخ گرسنگیش را آن پیرمرد فقیر روستای انگاس چشید، دورانی که تاریخش را می­شود از کوچک شدن سفره­هامان قرائت کرد، از ترک­های روی گونه­ی کارگری که شب­ها جلوی زن و بچه­اش گریست و روزها جلوی کارفرمایی که او را اخرج کرد، دوران تلخ تهمت­های یک طرفه و یکه­تازی­هایی از جنس خود گویی و خود خندی­ها، دوران شوم خمودگی و عصبیت؛ اما تمام شد. خوشحالم آقای رئیس جمهور سابق، خوشحالم که می­روی. بی هیچ توهین و تحقیری، بی هیچ خشم و نفرتی، فقط خوشحالم و صادقانه و بی هیچ ریا و جنجالی می­گویم: خوشحالم که می­روی. در فیلم­ها دیده­ایم که به هنگام آزادی یک تن از زندان، دیگر زندانیان شعاری را همه با هم و با لبخند می­دهند: «بری دیگه بر نگردی». من هم از این زندان بودنم برای تو که زندانی نبودی، با لبی خندان و با آرزویی از اعماق وجود، بلند بلند فریاد می­زنم که: «بری دیگه بر نگردی!».

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

روایتی از یک سیگار برگ کوبایی

تا به حال تو نخ سیگارهای برگ بودی؟ یه سری مارک های معروف داره کوبایی که خیلی کمیابه و خاص! خیلی وقت پیش ها بود، یادم هست مستندی نشون می داد از زندگانی آدم های بیلیونر. یادم هست جایی داشت که اون فرد بیلیونر رفت و شروع کرد به معرفی کلکسیونش. اتفاقا در کلکسیونش یک جعبه ای بود زرق و برق دار که با احترام بازش کرد و درونش یک عدد سیگار برگ بود، بعد با شعف خیلی زیاد رو به دوربین نشونش داد و گفت هنوز باز نشده و این از کمیاب ترین سیگار برگ های جهانه که مثلا کلا دو سه تا ازش در دنیا هست و یکیش اینه. هنوز تصویر اون لحظه و زاویه دوربین و شعف عجیب اون مرد توی ذهنم هست. آخه باید جای اون سیگار برگه بوده باشی که بفهمی حالش رو، که بفهمیش! میدونی سیگار برگ برای کشیدنه، یعنی حتی همون کمیاب ترین و بهترین نوع سیگار برگ هم باید کشیده بشه، اصلا اصلش و وجودش برای همینه. اما چی شده؟ حتی بسته اش رو هم باز نکردن و گذاشتنش اون جا تو کلکسیونه. البته نه اینکه فراموشش کرده باشن ها یا چیزی دیگه. نه اتفاقا بر عکس اصلا احترام داره، هر کسی هم نمیتونه ببیندش، اصلا فکر کن طرف با افتخار جلو دوربین داره اونو به دوست داراش نشون میده که آهای آقایون و خانوما، این سیگار برگمه ها و خیلی هم خوبه، اما فقط همین! خیلی خوبه ها، اصلا خیلی خیلی خیلی خوبه ها اما فقط همین! چیزی بیشتر از خیلی خیلی خیلی خوب بودن نیست. ته ته ته تهش همینه که خیلی خوبه. اونقدر خوبه که طرف احتمالا هر کسی میاد تو خونه اش میگه فلانی بیا این سیگار برگمو دیدی؟ و با افتخار و احترام بازش می کنه و نشونش میده، اما دوباره میذارتش تو جعبه و احتمالا میرن با همون مهمونه میشینن به سیگار برگ کشیدن، آخه می دونی این سیگار برگه خیلی خیلی خیلی خوبه نمیشه کشیدش که! اصلا اونقدر خوبه به درد همین موزه و کلکسیون و اینا می خوره نه کشیدن و کام گرفتن و دودش رو هومَی درون دادن و بعدم آروم آروم بیرون دادن، باسه همین میرن و یه سیگار برگ دیگه بر میدارن و با مهمونا می کشن. آره داشتم می گفتم خلاصه، تا حالا تو نخ سیگارهای برگ بودی؟ د نبودی دیگه! 

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

قرار چه بود؟

آنطور که یادم هست،
قرار بود تو بروی دانشگاه دکتر شوی
و من صبح ها روزنامه بفروشم و عصرها بار بکشم تا شب شود

قرار بود تو درسش را بخوانی و من کِیفش را
اما امان از این دنیای بی قرار و مدار!

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

دیوانه ی مخمور

عجیب نیست ژوزفین؟
من از این همه دیدار تو در خیال خود
 دیوانه نشده ام هنوز!

من که صبح تا شب خیابان متر می کنم
که نکند میان این همه آدمک های کوکی تو را ببینم،
من که شب تا صبح، تک به تک ستاره های آسمان را
می شمرم که پیدایت کنم

پس چرا بعد از این همه شب و روز لعنتی
بعد از این همه جستجوهای الکی
هنوز زنده ام، هنوز نفس می کشم؟

عجیب نیست ژوزفین؟
من از این همه دیدار تو در خیال خود
 دیوانه نشده ام هنوز!




*. دیگری ها برای ژوزفین (+)


۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

یادداشت مطبوعاتی - به جای قلب، سر را نشانه بگیر ...

به جای قلب، سر را نشانه بگیر ...

به احترام ملاله، دختری که صدایی شد برای برابری
-----------------------------------------------------------
چاپ شده در روزنامه بهار - دوشنبه 24 تیرماه 1392

لینک دائم مطلب (+)
پی دی اف صفحه (+)


سکانسی را تصور کنید که در آن دختری 14‌ساله، در منطقه‌ای از پاکستان، در مقابل بچه‌های مدرسه‌اش، که همه دخترکانی‌اند مشتاق تحصیل، ایستاده است. کودکان، خیره به استواری نگاهش تشنه شنیدن هستند. بارها و بارها ضیاءالدین، پدرش، را ارعاب کرده‌اند که اگر دخترت، دختر 14 ساله‌ات، ساکت نشود، ساکتش خواهیم کرد و فکر دخترک مدام درگیر این پیغام‌هاست؛ اما لب به سخن می‌گشاید و برای همان چند شاگرد خودش از آزادی و برابری سخن به میان می‌آورد؛ از حقشان برای تحصیل. زنگ مدرسه به صدا درمی‌آید. روسریش را سرش می‌گذارد، ردایش را بر دوشش می‌اندازد و در راه بازگشت به خانه است که ناگاه عده‌ای به رگبارش می‌بندند. واقعه بیشتر به اسطوره‌سازی‌های فیلم‌های هالیوودی شبیه است؛ حتی چیزی بیش از آن. اما قامت تلخ واقعیت، تراژدی‌ای عمیق‌تر و سخت‌تر از ‌هزاران اسطوره می‌سازد.
برای افراط‌گرایان، صلح و آزادی و برابری بزرگ‌ترین کفر است و چه کسی مهدورالدم‌تر از ملاله، دختر 14 ساله پاکستانی که با رگبار گلوله، صدایش را خفه کنند. جرمش؟ برای طالبان چه جرمی بالاتر از زن بودن؟ حنجره غرق در خون ملاله، خنده را به لب طالبان می‌اندازد. با چنین شدت عملی، طالبان پایه‌های حکم تازه اعلام شده‌ خود یعنی عدم حق تحصیل برای دختران را محکم‌تر خواهد کرد. اما اهالی سوات، منطقه‌ای در پاکستان، سریع‌تر از مرگ، جسم نیمه‌جان او را به بیمارستان می‌رسانند. ملاله زنده می‌ماند. طالبان بیانیه می‌دهد که اگر او زنده بماند، باز هم ترورش خواهیم کرد. به سرعت او را به بریتانیا می‌رسانند و بعد از چند عمل جراحی، ملاله سلامتی‌اش را به دست می‌آورد.
«تروریست‌ها تصور می‌کردند که اهداف‌مان را عوض خواهیم کرد و دست ما از آرمان‌هایمان کوتاه خواهد شد. اما در زندگی‌ام هیچ‌چیز تغییر نکرد جز به خاک سپردن ناامیدی، ترس و ضعف و تولد ایستادگی، قدرت و شجاعت» این را خودش در سازمان ملل فریاد زد: «من صدایم را بلند می‌کنم. نه از این جهت که می‌توانم فریاد بزنم، بلکه می‌خواهم حنجره‌ای باشم برای صداهایی که شنیده نمی‌شوند، صدای آن‌ها که برای حقوقشان می‌جنگند: حق زندگانی در صلح، حق برخورداری از شأن انسانی، حق برابری فرصت‌ها و حق تحصیل». و این‌گونه، ملاله، این دخترک نحیف 14 ساله، در قامت یک ابر قهرمان، همچون ماندلا و گاندی، راه آگاهی را به جای خشونت بر می‌گزیند و به جای لغزش دستانش روی ماشه‌ جهل، قلم به دست می‌گیرد و به جای قلب مخالفانش، سر آنان را نشانه می‌گیرد و به جای تیر، کلمه.



*. دیگر یادداشت های مطبوعاتی (+)