۱۳۹۵ آبان ۲۸, جمعه

افکار پریشان (۱۰۸) - تولد


کسی چه می‌دونه! شاید باید نفس‌ها همینطور بی‌رحم و خشک می‌اومد و می‌رفت تا پسرک در آستانه ۳۰ سالگی سر بلند کنه و بر زبر ماسوای هستی خودش، زیر لب زمزمه کنه که: بنگر ز جهان چه طرف بر بستم!؟ هیچ! وز حاصل ایام چه در دستم!؟ هیچ!
ضربان سایه‌ی شومی آروم آروم طوری ریتم زندگیشو درگیر خودش کرده که دیگه نه می‌تونه به ساز این رقاصه ی پیرِ عقدِ هزار داماد برقصه و نه گوشه‌ای بشینه به نظاره‌ی این مشاطه گرِ دهر! بلبشوئی درونشه!
«باید عادت کرد!؟» این سوال رو هر روز جلوی آینه از خودش می‌پرسه و بعد خنده رو از زیر پادری ور می‌داره و از خونه می‌زنه بیرون. شب‌ها هم پای گلدون روزمرگی درست پشت در تنهایی خنده‌هاش رو رها می‌کنه و بر می‌گرده تو خونه!
روزگار خوب بازی‌کردن رو یاد آدمی می‌ده و وقتی تو آینه اون منِ دیگریِ خودت رو می‌بینی، خوب می‌فهمونه بهت که «هوی فلانی! قد و قواره‌ی این حرفا نیستی!».
درست میون کثافت‌ترین و آشوب‌ترین اوضاع درونی، ظل آفتابِ دم‌کرده‌ی روزمردگی‌های (بخوانید روزمرگی‌های) این همه جمعیتِ لاشه‌مرده که هر روز صبح تا شب رژه می‌رن تو این خیابونای لعنتی، کاری کرده که بوی تعفن زندگی بشری حالش رو بهم بزنه. حالش رو بهم بزنه اما اون دم نزنه! دم نزنه که مبادا «بد» شه! آخه اون «آدمِ خوبیه».
اما ضربات تیک تاک ساعت در ۲۱ آبان‌ماه ۹۵ جوری تو سرشه که می‌خواد عق بزنه این نطفه‌ی کریه درونش رو. می‌خواد سقط کنه این ولدِ چموش رو. کاغذ رو بر می‌داره و می‌خواد کلمات رو بی‌پروا عق بزنه روش؛ بی‌فکر به اینکه کی می‌خواد اینارو بخونه و چقدر بعد خوندنش تفسیرهای چرند می‌کنن ازش، تند و تند می‌نویسه عصاره‌ی این ۳۰ سال زندگی رو:
«آهسته اما پیوسته یادت می‌دهند (بخوانید یاد می‌گیری) که جهان، جهان آشوب و جنجال‌آفرینی است. می‌فهمی آدم خوب‌های این جهان بیشتر محل گذرند تا ماندن. با تمام وجود درک می کنی که «فلانی تو چقدر خوبی» و «وای تو که فوق العاده پسر خوبی هستی» و «ممنونتم که هستی و اینقدر خوبی» و ... فقط برای گلوگاه بحران‌های زندگیشان است و الا خوبی تنها توهمی است القایی از سوی همان‌ها که دنبال اتوبوسی‌اند که در مسیر هیجانات و جنجال‌آفرینی‌ها کمی هم چشم بر هم بگذارند و استراحتی کنند و وقتی به مقصد رسیدند بی خداحافظی رهایت کنند.
گولمان زدند که خوبی ارزش است ...
غرق در لذت توهم خوب بودن، یکهو -کسی چه می‌داند مثلا درست در آستانه‌ی ۳۰ سالگی- سر بلند می‌کنی و واقعیت آنقدر سهمگین می‌شود که باید دل در گرو هنر دهی و برای فرار از فرط واقعیت، خیال کنی و بنویسی، خیال کنی و نقاشی بکشی، خیال کنی و شعر بگویی، خیال کنی و ...» همینجای نوشتشه که جوهر از سر قلمش سر ریز می‌شه بیرون و سیاه می‌کنه این سیاه‌نامه‌ی زندگیشو! عربده می‌زنه از خشم ...
{جالبه روزگار؛ که میذاره سهمگین‌ترین ضربه‌اش رو برای شکننده‌ترین حالتت و طوری با قدرت خوردت می‌کنه که صدای شکسته‌شدن استخونات بپیچه تو تک‌تک مویرگات؛ چنان لهت می‌کنه که نفس به نفس عق بزنی همه روزمردگی‌هات رو و غرقابی از تعفن بپاشه جلو چشت. که بفهمی هیچی نیستی!}
وسط نعره‌های تنهاییشه که صدایی ساکتش می‌کنه. نوتیف پیامکی روی گوشیشه از طرف بانک سامان که توش نوشته: زادروزتان خجسته و روزگارتان به سامان باد!

۱۳۹۵ مهر ۲۴, شنبه

شرم همون کام‌های اول ...


«دوست داشتن کسی مثل سیگار می‌مونه»
یعنی اعتیاد آوره!؟
«اون که صد البته! اما منظورم چیز دیگه‌ایه. بوی سیگار، تو آدمی نشست می‌کنه؛ نه تنها تو خود آدم که تو لباس و تخت و کیف و تک‌تک وسایل زندگی. دوست داشتن هم همینه. وقتی کسی رو دوست داری، در تو رشد می‌کنه، ریشه می‌ده و ...»
پک سنگینی به سیگارش زد و فوت کرد تو صورتم.
«تو این میونه فراموشی هم معنایی نداره. درست تو موقعی که خودت رو گول زدی، یه نمه بارون بهاری خوب بهت یادآوری می‌کنه که ترک سیگار فراموشی نیست! ذره‌ذره‌ات بیتاب کام دلنشین مارلبروی لایتی می‌شه که زیر بارون باید بکشی؛ یهو پر می‌کشی به شور گرمای یه پک سنگین سیگار تو سوز سرمای یه روز پاییزی. می‌ری تو عمق همون دردا که میون خنده‌های ناب مستی دنیات رو شیرین‌تر کرده بود. یاد شرم همون کام‌های اول که سرفه‌ات رو می‌خوردی که مبادا کسی بفهمه اولین سیگارته. بی‌شمار تصویر و رنگ و بو و دود، ذهنت رو آشوب می‌کنه»

سیگارش رو لالوی ته مونده قهوه‌اش خاموش کرد. یه نیگا به بیرون کرد و یه نیگا به من و گفت: «چرا این پاییز لعنتی بارون نداره پس!؟»

۱۳۹۵ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پایان عصر اعجاز!



جواني را ديدم نشسته در آغوش باد، از رسوايي زمانه گلايه مي كرددر سیاهی روزگارش سر به سوی آخرین روزنه آبی بی کرانه آسمان، مشغول به نجوایی درونی بود: زمان كه مرهم هيچ دردي نيست، سينه مانده و سرخي هزار زخم تلنبار!
پرسیدمش ز چه نالی؟ 
گفت از پایان عصر اعجاز!
راست هم می گفت، عصر اعجاز به سر آمده بود و الا می گفتمش که صدای داوودی زنی ایستاده بر ژرفای پهن دشت هستی، چنان زیر و زبرت می کرد که نفس نفس هستی را مشتاقانه می بلعیدی و از شرب مدام حضورش غرقه میشدی. می نشستی بر سیاهی آبشار روی شانه هایش و سر میخوردی تا آستانه آن قله بلند بودنش و حالا هر نفس حکم همان الماس ریز نقش میان رودخانه را داشت. گاهی هم از شوق چشمی تر می شد و نفسی تازه. معجزی بود در نگاهش که تو را لحظه به لحظه از نو می ساخت و هرم نفسش همچون تیشه ای برنده، تو را هر دم از نو می تراشید. آخرین معجزه خدا کتاب نبود، چشم هایش بود که به گاه غم، آوار می شد روی سرت و زمین و زمانه را به هم میدوختی تا گره از زمزمه اندوهش برداری؛ و به گاه شادی چنان مجنونت می کرد که می خواستی دنیا در همان نقطه اوجش به پایان رسد.  
صدای پیر بچه ای مرا به خود آورد، پرسید ز چه نالی؟ چشم باز کردم و در مقابلم کسی نبود. جوان رفته بود و پیر بچه ای رند به تکرار دست به شانه ام زد و پرسید ز چه نالی؟ 
گفتم از پایان عصر اعجاز


۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

افکار پریشان - 106






آشوب بود و زير لب با خودش حرف مي زد. زدم روي شونه هاش كه "هاي فلاني چه مي كني؟" برگشت و خيره به زلال آسمون گفت "معلومه كه، نقشي به ياد خط تو، بر آب مي زنم". راستش معلوم كه بود، ديوونه وار قلم مي زد تو سفيدا و بي درنگ خط مي كوبيد روي بوم آبي خيال؛ معلوم بود ولي مفهوم نبود. دوباره زدم روي شونه هاش، كه هنوز حرف از حلقومم نجهيده گفت "هي نزن، ميريزه!". دهن كج كردم كه چي ميريزه، گفت "بار امانتي كه روي شونه هامه، بار عشق!" خنده اي كردم كه يعني مثلا معلوممه اما راستش مفهومم نبود. سرگيجه بودم كه گفت "فكر كردي اين اكسپرسيونيسم از دل چي زده بيرون؟ از همون بار رو شونه هام ديگه؛ عاشق كه باشي ديوونه اي و اكسپرسيونيسمم كه يعني ديوونگی خالص؛ يعني شيدايي؛ يعني سر صبحي سفيدكاري رو بوم آبي خيال؛ يعني ..." تند و تند براي خودش مهملات مي بافت و منم فكرم خراشيده بود و فقط نگاش مي كردم. يهو برگشت گفت "تموم شد، يعني خوشش مياد؟" گوشيمو گرفت و عكسي انداخت و گذاشت اينستا و فقط يه چيز نوشت: "يعني خوشش مياد؟"










(+)

۱۳۹۵ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

در فضاحت خوب بودن

قد و قواره دنیا چیز دیگری است، بد گولمان زدند؛ می پرسی مثلا کجا؟ 
مثلا یادت هست مداوم می گفتی که تو چقدر خوبی و من دلم غنج می رفت؟ 
فکر می کردم که خوبی چه چیز خوبی است! اما حالا که گرد بهار، دریده این دشت بی بر و رو رو می فهمم که خوبی چندان هم خوب نیست! خوب بودن ارزش نیست، فقط یک نوع آفرینش است، مثل مرد و زن! یک صفت بیهوده بد قواره! می پرسی چرا؟

مثلا نگاه کن؛ آدم خوب ها میمیرند ژوزفین! تهِ تهِ تهش فوت می کنند!
نه به دیار باقی می شتابند و نه به عرش اعلا؛ یکهو نفسشان می گیرد و تمام!
تهِ تهِ تهش هم خبرش به جماعتی می رسد و چند خط در میانشان با صدایی آرام می گویند: «آخی!»

قد و قواره دنیا چیز دیگری است؛ بد گولمان زدند ژوزفین! بد!

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

گمگشته ی دیار محبت ...

من بی تو گم شده ام ژوزفین
در هزار توی خاطرات 
در فراموشی هر چه هست و خواهد بود 
من خویشتن خویش را گم کرده ام ...

بانو 
کمی آب 
و کمی اشک بیاور 
خسته شدم از این همه آه! 


۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

در سوگ سیاهی شمع

نگاه کن 
که خاطرات باغچه ترک خورده است 
و در میان فاصله تهی، 
صدای پچ پچ هزار چکاوک غریب آرمیده است 
نگاه کن به آسمان 
که تیره رو، خجل به آغوش گرفته است 
نگاه کن 
که هیچ، 
نه چشمک ستاره ای، 
نه لذت ترانه ای 
نگاه کن، 
سیاهی مدام، چگونه با دوام، 
تمام هستیم را باز آفریده است 


۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

داستان پسرک -3: بزرگ شدیم

اولش کمی غریبی می کرد اما یخش که باز شد، شد شاه نشین مجلس! آروین را می گویم؛ نوه عمو ابراهیم که با عروس و اهل و عیال یهو آمدند خانه ما. بیچاره ایرج که همه زحمت پذیرایی افتاد به دوشش، بس که این بچه شیرینی می  کرد! بغل هر کی می رفت یک نگاه یه وری خاصی به دیگری می کرد و بعد از یک نگاه از بالا به پایین عمیق؛ مکثی می کرد و کم محلی می کرد که مشتاق شوی و بری از بغل آن دیگری درش بیاری و بغلش کنی و خوشحال از این صید، به ناگاه ببینی که این صید نیست و صیادی است بس سیاس! یکهو به خودت بیای و ببینی که دلی دیگر برده و بغل دیگری است! خلاصه همه مان را طوری سرگرم کرده بود که از همه چی غافل شده بودیم. با عتاب ایرج به خودم آمدم که دیدم بنده خدا یک تنه دارد به ده دوازده نفری خدمت رسانی می کند! من هم دیدم که لذت شیرینی این قند بچه کوتاه است و زندگی با ایرج پر دوام و این شد که رفتم و کمر همت بستم به کمکش. وقت ناهار شد و همه سرگرم عیش شکم که دیدم خبری از پسرک نیست! کنجکاو شدم که این شیکموی عجیب کجا غیبش زده که دیدم در اتاقش بسته است. پشت در فالگوش وایستادم که دیدم دارد با آروین بازی می کند و در گوشش آرام زمزمه می کند که: «دل خوش نکن به این ناز و عشوه خریدن ها؛ اوایلش نمی فهمی اما بعد که میفهمی بازی روزگار رو؛ بعد که می فهمی چجوری میشه قند تو دل دیگرون آب کرد یکهو بازی عوض میشه؛ دیگه کسی حواسش بهت نیست»
عجیب گنده گنده حرف می زنه این پسرک 



داستان های قبلی پسرک (+)

۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

های مغ بچه ی رند چموش!



ابرها سالهاست که به روی دریا خفته اند 
سال ها پیش، درست به وقت نیما:
«آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید،
یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...»
بعد از آن دل آسمان هم به حال «آدم»ها سوخت
دریا هم که تبلور آسمان است و عاشق سینه چاکش،
بعد خفتن ابرها، دریا هم شوکران نوشید و خفت!
حالا مغ بچه ی رند چموش، 
به امید چه داری به این گوش ماهی گوش می کنی؟

۱۳۹۴ اسفند ۲۹, شنبه

افکار پریشان - اهمیتِ فهمِ بی اهمیتیِ آدمی

{من در این گوشه که از دنیا بیرون است؛ آسمانی به سرم نیست، از بهاران خبرم نیست ...}
صدای رادیو را کم می کنم، اما همینجاست که موسیقی اوج می گیرد
{اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده؛ یاد رنگینی در خاطر من؛ گریه می انگیزد}
فعل فراموشی را که خدا یادش رفته بسازد!
{ارغوانم دارد می گرید}
تصاویر پشت به پشت هم و آشفته از خاطرم می گذرد. سوزش خاموش شدن خاکستر سیگار مرا به خودم می آورد. سیگار را در ته مانده ی فنجان قهوه ی روی میز خاموش می کنم. چند وقتی نگذشته از زمانی که در اتاقم سیگار می کشم. پیشتر عادتم نبود؛ می گفتم تنِ آدمی بوی سیگار می گیرد اتاق که سهل است؛ اما حالا با خودم می گویم چه فرق می کند!
{ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار؛ با عزای دل ما می آید!؟}
به خودم می گویم اینکه 92 خوب بود؛ 93 عالی بود و روشنی ابتدای 94 جای خودش را به تاریکی روزهای کم سوی سورت سرمای مرگ داد هم خودش حکایتی است. انگاری میخواهد حالیت کند که «کجایی آدم ساده؛ خبری نیست»، حالیت کند که قد و قواره این دنیا چیز دیگری است؛ ...
{ارغوان تو برافراشته باش؛ تو بخوان نغمه ناخوانده من؛ تو بخوان}
قلم را بر میدارم. می خواهم از عصاره تجربه های این سالها بنویسم: اهمیتِ فهمِ بی اهمیتیِ آدمی دست رنج این روزهایم است. می آیم که بنویسم با خودم می گویم چه اهمیتی دارد نوشتن از اهمیتِ فهمِ بی اهمیتیِ آدمی!
سیگار جدیدی دود می کنم و با خودم می گویم تا همینجایش هم زیادی بود!





۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه

صدای سوت کم سوی سورت سرمای مرگ



حالا دیگر نه بادی می وزد و نه خبری از سبزینه سبز آن گیاهی است که خیال جوانه زدنش غلغله ای در دشت به راه می انداخت. حالا سکون صحرای کویر بودنش پر است از سکوت؛ پستِ پستِ پست! چوبه درخت هایش تکیده و زمین سبزش ترکیده!
حالا نه امیدی به ابری است که ببارد و نه بادی که بگرداند.
حالا اوضاعش؛ روزمردگی است و ریا! بازی است و بازیگری! صبح ها از جلوی در، زیر پادری، خنده را بر میدارد و به صورت می زند و خنده کنان تا برگردد و خنده را همانجا زیر پادری بگذارد برای روز بعد! هر که هم از حالش پرسید معلوم است که حال نمی فهمد؛ با همان خنده ی خاکی اش پاسخ می دهد که: «مثل همیشه عالی، فوق العاده!». آدم ها هم که خسته تر از آنند که پی حالش باشند و پاسخش فرقی ندارد، هر چه بگوید آدم ها را راضی می کند و چه چیزی بهتر از همین: مثل همیشه عالی، فوق العاده!
حالا دیگر نه خانی می رود و نه خانی می آید. نه آوازی است و نه به تبع آن پروازی! تا چشم کار می کند خیال حوصله بحر می پزد، بی هیهات! بی نفحات!
...








۱۳۹۴ اسفند ۱۰, دوشنبه

داستان پسرک - 2: پسرک غمگین بود!

عادت نداشت حرفی بزند، می آمد و سریع به اتاقش می رفت و در را پشت سرش می بست. طوری هم وقت هایی که بی محابا در را باز می کردی نگاهت می کرد که شیرفهمت کند که در را باید زد، بعد اگر رخصتی شنیدی بازش کنی! از این عادت پسرک خوشم می آمد. یک نوع استقلال طلبی و حفظ حریم خصوصی حتی در خانه! یکجور انگاری مقاومت در برابر حتی ساده ترین اشکال زندگیش. 
یکبار سر شام بود، یکی از آن معدود بارهایی که خانواده دور هم بودیم و پسرک هم آمده بود، هر چند ساکت و با غم همیشگی چشمهاش. خواستم دلش را به دست بیاورم و از این همه اخمی که آوار غم بود رهایش کنم و گفتم: تو پسر خوبی هستی، قدر خودت را بدان! نگاهم کرد و پوزخندی زد و بعد دوید به سمت اتاقش و درش را بست.
چند روز بعد بود که قایمکی به اتاقش رفتم و در دفترچه خاطراتش خواندم که نوشته بود:
«امروز مادر دلش خوش بود که پسرش آدم خوبی است! چه تصور احمقانه ای! البته می دانم درباره مادرم نباید از کلمه احمقانه استفاده کنم، اما چاره چیست؟ تصور احمقانه ای است که نه مادر، که طیف وسیعی از آدم ها دارند. می آیند و در چشمانت نگاه می کنند و با چنان شوری می گویند تو آدم خوبی هستی که انگار به یک معجزه نگاه می کنند و این واقعیت تلخ را اینقدر عریان توی صورت تو می کوبند!
آهای آدم ها! خوب بودن گه ترین کاری است که می توانید بکنید، چه از خوب بودن می فهمید؟ حق دارید که فکر کنید این ها آدم هاییند که در خلوت خودشان عالیند. آدم های خوب وسایل حمل و نقل عمومی جامعه اند. یکجور که آدم ها در حال ناخوشی و در ترافیک هایشان می آیند، سوار می شوند، گوشیشان را در می آورند و در تو چند آهنگ پلی می کنند، لحظاتی با تو زندگی می کنند، به تو گوش می دهند و بعد به مقصد که رسیدند، پیاده می شوند و می روند! انتهای ماجرا هم همان جملات کلیشه ای که تو آدم خوبی هستی، تو خیلی عزیزی، خوشحالم که در مسیر تو قرار گرفتم و هزار کلیشه اینچنینی که دیگر آنقدر شنیده ای که می خواهی عق بزنی توی صورتشان!»
بعد چند صفحه را خالی گذاشته بود و انتهایش نوشته بود:

«ژوزفینم ...

رسم قصه ها رسم عجیبی است
همیشه آدم خوب های قصه ها زود فراموش می شوند

باور نمی کنی!؟
اسم چندتایشان را بگو ...


تو حتی نام مرا هم فراموش کردی لعنتی دوست داشتنی من!»

پسرک عجیب گنده گنده فکر می کند!







*. اینجا را که کسی نمیخواند، خوبیش هم همین است که مثلا سال دیگر بیایم بخوانم و حال این موقعم را بدانم و یکسالم را تحلیلی کنم. همین است که نوشته های تازه را گذاشتم در همان غیرمنتشره ها آنقدر بماند که بپوسد و حالا نوشته های قدیمی را منتشر می کنم و با نرخ بیشتری قدیمی ها را پاک می کنم. آِ صابر یکسال بعد، گول این پست ها را نخوری ها!




۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

فرار از روزمرگی به سیاست یا مشغولیت ذهنی کوتاه من!

مقدمه ای کوتاه: میان این همه حناق کلمات نوشتن از مزخرفترین چیز یعنی سیاست هم مرهمی است برای انگشت ها که بی تاب نوشتنتد و هم بهانه ای برای حرفِ دل که رو کنی بهش و بگویی که تازه مطلب نوشتم! حرف های تو باشد برای بعد

داشتم به تناسب واژه ها فکر می کردم؛ جرقه این فکر آن لحظه ای خرمن به آتش ذهنم زد که ناگهان چشمم میان کولاک تبلیغات در خیابان انقلاب به جمله ای غریب افتاد؛ روی دیوار دانشگاه عکسی بود که زیر آن توضیحی خودنمایی می کرد: «وزیر اخلاقی و مردم مدار اطلاعات دولت فلانی!». این شد که پیشانیم داغ شد! غوغایی از کلمات به ذهنم آمد؛ ذهنم مدام واژه ها را کنار هم می گذاشت؛ مثلا می گفت قصاب مهربان، دیکتاتور صالح، قاتل دلرحم، شب نورانی، ... . ذهنم آشوب بود! 
ایستادم و سیگاری روشن کردم تا آرام شوم. داشتم به تناسب واژه ها فکر می کردم. به اینکه اصلا آیا وزیراطلاعات هر مملکتی باید اخلاقی و مردم مدار باشد؟ -فارغ از اینکه میتواند باشد یا نه-. برایم عجیب بود که در سیاست که نامش با واژه مصلحت عجین شده مگر می شود اخلاقی بود؟ مگر در سیاست می شود حق را به تیغ مصلحت ذبح نکرد؟ حالا این ها به کنار، گیریم با تعریفی و با اموراتی اخلاقی هم باشد؛ اما مردم مدارش دیگر از آن حرف هاست! سیاست و مردم!؟ اصلا مگر کار سیاست دست در دست بازار بشریت را به خفقانی فجیع وادار نکرده؟ اگر سیاست و بازار وظیفه اصلیش حفظ قدرتِ قدرتمندان نیست پس چیست؟ این شد که تناسب واژه ها ویرانم کرد ...
هر چند نکته مثبت چنین مشغولیتی، «مشغولیت»اش بود! به خودم آمدم دیدم اگر تو هم کاری به کار سیاست نداشته باشی سیاست عین خوره به تو کار دارد و «مشغولت» می کند بای نحوی! اما خب در این وضعیت آشفته ی روزگار و میان این ملغمه پر خون زیستن، همین چند دقیقه «مشغولیت» بیخودی هم خودش تنوعی بود برای خودش! 


۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

تنهایی به شیوه پل استر

‎"ما همیشه یا جای دُرست بودیم در زمان غلط یا جای غلط بودیم در زمان دُرست،
و همیشه همینگونه همدیگر را از دست داده ایم!"

-مون پلاس ، پل استر

۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

داستان پسرک 1 - تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت

یکبار هم پسرک را دیدم کز کرده کنج لونه ی غمش؛ از معدود بارهایی بود که اینقدر عریان میدیدمش. آخر آنقدر تودار و درونگراست که همیشه خود را شاد و پر انرژی نشان می دهد؛ هر که هم حالش را بپرسد با همان لبخند همیشگی اش به سرعت جواب می دهد: «مثل همیشه فوق العاده عالی»! اما این بار غمی بود و از دیدنم جا خورد و خواست خودش را جمع و جور کند که با چشم حالیش کردم که تشت رسواییش بدجوری از طاق افتاده و پنهان کاریش فایده ای نداد. این بود که چیزی نگفت فقط سرش را انداخته بود پایین. طاقتم طاق شد و پرسیدم خوبی رفیق؟ سرش را آرام بالا گرفت، مکثی کرد و خیره به چشمانم گفت: «رفیق حال رفیقش رو نمی پرسه! میدونه! یعنی باید بدونه!». گنده گنده حرف می زد اما عمیق؛ لال شدم و پشت سرم در را هم بستم ...




*. عنوان برگرفته از شعر هوشنگ ابتهاج

۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

از دوست به یادگار دردی دارم ...

لباس تنمونه و نمی بینیم
یه عمره لباس تنمون می کنیم تا نبینیم
آبا و اجدادمونم همین بودن
اصلا میگن آدم و حوا که لخت بودن اومدن، لباس کجا بود!؟
تاریخ که کمی گذشت، تعداد که زیاد شد، آدم ها که با هم دوست شدن، دیگه وقتش بود
وقتش بود که لباس تنشون کنن که نبینن
آخه میدونی لباس جاشونو می پوشونه
لباس تنمونه و الا می دیدیم جای اون همه زخمو
اون همه زخم که از پشت زدن، دشمن!؟ نه بابا دوست!