۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

ادای دین - 20: سر دو راهی می شینم ...

آشنایی عجب واژه عجیبی است ...
رفاقتها عجیب تر ...

عده ای هستند که هر چند شاید عمر رفاقت با آن ها را بتوان با انگشتان دست -شاید حتی انگشتان یک دست!- شمرد اما عمقش را حتی انگشتان دست و پای هشت پا و هزارپا هم یاری نمی کند ...

با این دست رفقا که هستی نیازی به هیچ چیز نیست، نه واژه ای نه کلمه ای و نه حتی رفتاری! نگاهشان که کنی کار تمام است ...

نگاهشان که می کنی زمان می ایستد، دستی از غیب می آید و تو را از این لجن زار عفن پلید بر می دارد و می برد تو را درست در همان بهشت موعود! سبک می شوی و با هم می خندید! شاید به هیچ! اما می خندید! این خنده ها بهانه نمی خواهد! این خنده ها از جنس رابطه علی معلولی پوزیتویستیِ علمی نیست که به دنبال دلیلی باشی برای خندیدن، همین که با چون اویی -همان اویی که دیگر منانِ منِ توست!- کافی است برای شاد بودن ...

این رفاقت ها ارزششان به ابتذال واژه نمی آید که توصیفش کنم
پس سخن کوتاه می کنم و به سلامتی همه رفقای از این دست از ته دل می خندم!


×. قطعا یکی از این رفقا امین بود که رفت نه از دل که از دیده
و همین رفتن بهانه ای شد برای ادای دین به تمام رفقای اینگونه ...

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

خنده ات هزارها بار دیوانه ام می کند ...

زن ها به خوبی قاعده بازی را بلدند؛
چشم که نازک می کنند،
کمی که مایل نگاهت می کنند
و آن وقت تنها لطات ظریف یک لبخند ریز کافی است تا جان دهی!
-تنها به تحرک شاید چند میلیمتری گوشه ی لب! همین چند میلیمتر فاصله مرگ و زندگی!-

قاعده را بلدند که تابی به مو دهند و انتهای پیچش موها را وصل کنند به منتهای پیچش لام گل لبخندشان که با هر تابش تبی و با هر حرکتش دلی ببرند و ناگاه هر چه آویختی را بریزند!

قاعده را بلدند که وقتی خواستند بخندند ظرافت دستهایشان را پرده ای کنند در مقابل دهان، تا تو هزار بار به هزار شیرینی؛ آن پاره شکر های سپید و آن سرخی خطوط تراشیده لب را به هزار تصویر در ذهنت مجسم کنی ...

قاعده را بلدند؛ چنان که دل ببرند، بمیرانند و هزار بار دوباره از نو خلقت کنند! 
چنان که هزار بار چشم در چشم تو دروغ بگویند و با کرشمه ای، تو سیاهی روز و سپیدی شب را به یقین فریاد کنی!

قاعده را بلدند که وقتی درست روبروی تو بر صندلی مقابل نشسته اند چنان حریر دست ها را روی هم نرم و آهسته و آرام نوازش دهند که تو هزارها بار در تب لمس آن لطافت بی حد، تاب بخوری و در میانه گیجی این همه تاب خوردن به ناگاه تو را که مدهوش این همه زیبایی مست شده ای با حرکت دستهایشان -چنان حریری که می خواهد غبار از سرخی لعل بر دارد- به سمت لب ها؛ دیوانه می کنند ...

قاعده را بلدند که که در میانه آتش این همه تب به ناگاه لب تر می کنند و تو با حرکت زبان -آن منبع لایزال شهد- بر روی لب ها آرام آرام خیس می شوی تا به ناگاه غرق می شوی ...

قاعده را بلدند که حتی وقتی تو شرم می کنی از این همه خوبی و خیال و سر به زیر می اندازی، پاهایشان را نه صاف که با زاویه ای به داخل خم می کنند و تا تو نگاهت می افتد به آرامی پاشنه پای چپ را اندکی بلند می کنند که تو به یاد آن همه تصویر آغوش های نگرفته کمر خم کنی!

قاعده را بلدند که به پلک بر هم زدنی تو -که غرورت مثال کوه و استواریت به سان سرو سهی است!- چون موم ذوب می شوی و به پایشان می ریزی ...

باید مرد باشی تا این همه را بفهمی ...
زنها به خوبی قاعده را بلدند ...


امضا: صابر خسروی
چهار بامداد 
همین چند شب پیش 




×. تازه این ها همه زمانی است که لب از لب نگشودند، لب که بگشایند که ...!

×. پرنده خیال را که پرواز دهی ...








۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

یوسف های قدیم ...



یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ...

خیالت تخت پیر شیخ نشسته بر تارک خیال!
این روزها یوسف ها طوری دیگرند
برخی شان را گرگ خورده است
برخی شان را ته چاه، خدا نیز فراموش کرده است
برخی شان در کنج بندی اسیرند و فراموش شده اند
برخی شان در حصار مقام و جاه از یوسفی افتاده اند
برخی شان آغوش در آغوش آن یار دیگری
برخی شان نه فقط زلیخا را؛ که هزار پرده دریده اند
...


غزل را بیخیال شیخ!
بیا کمی چایی بنوشیم به یاد یوسف های قدیم ...





×. عکس از خودم (در اندازه واقعی +)
×. لطفا توهم نزنید!

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

لحظه ای تامل -40: کمی آن سوتر از آینده ...



احساس می کنم نهایت آمال و آرزوی سیاست مداران این سرزمین به غارت رفته همین کره شمالی است:
کشوری که مشت های گره کرده خود را بر دهان هر استکباری -استکبار را هر کس غیر خود می دانند این حکومت هایی که خود را تماما حق می دانند- کوبیده است
به دور کشور خود حصاری کشیده است و مراوده ای با هیچ جایی ندارد
همه مردم تنها -حال چه فرق دارد از روی علاقه یا اجبار- رسانه های داخلی را نگاه می کنند
کشوری با حکومتی سراسر ایدئولوژیک ...
مردمانی که در رسانه های حکومتی سینه چاک رهبرانشانند
رهبر خود را رهبر عزیز خلق خطاب می کنند و او را خدای خود می دانند
کشوری که یک تنه در مقابل همه تحریم ها ایستاده است و در انزوای کامل دوران به سر می کند
کشوری که مردمش حق عبور و مرور چه در خارج از مرزهای کشور چه داخل را بدون اجازه ندارند -تا جایی که گاها تماس با خارج از کشور مساوی است با اعدام در استادیوم پیونگ یانگ-
کشوری هسته ای با منابع عظیم بمب اتمی
کشوری که مردمش انگاری همیشه در صحنه اند
...

بعد از مرگ کیم ایل جونگ -رهبر فقیدشان- رسانه های کره شمالی را نگاه می کردم، نکته جالب وداع مردمان با رهبراشان -خدایشان!؟- بود و جالب ترینشان نشان دادن دسته ای کلاغ بود که در رسانه می گفت برای رهبرشان گریه می کنند!!!
صحنه ها تعجب برانگیز بود: زنی که خبر مرگ رهبر عزیز خلق را می خواند و زار زار گریه می کرد،‌ زنی که مسیر راه رفتن رهبر عزیز خلق را بوسه می زند، مردی که خود را می زد و گریه کنان می گفت فردا قرار بود رهبر عزیز خلق از کارخانه ما دیدن کند، عده ای که در فروشگاهی اشک هایشان را با پله های برقی تقسیم می کردند -همان پله هایی که رهبر عزیز خلق دو سال پیش از آن بالا رفته بود و ....

کشوری که در بیانیه تبریک سال نویش یک جمله پر رنگ تر از باقی جملات بود:
بیایید در سال جدید تمام جان های خود را برای بقای حکومت رهبر عزیزمان فدا کنیم و در صورت نیاز سپر انسانی ای باشیم برای رهبر جدید ...

کشوری که «اون» اش با «ایل» اش فرقی ندارد، پسر نیز راه پدر را خواهد رفت ...

کمی فکر کنیم که به کجا می رویم ...