۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است ...

تقصیر ما که نیست، شرق را به احساس بسته اند و غرب را به عقل! همین می شود که درست بعد هر حادثه ای دست احساس می لرزد که مکتوبش کند، که بنویسدش تا یادش نرود.همین است که این همه هجمه ی احساس را می شود بعد از مرگ هر عزیزی دید، هجمه هایی که به همان اندازه سریع شروع می شوند که پایان می یابند. شاید برای همین است که تا حالا صبر کردم. صبر کردم تا کمی از هیجانات این احساس فروکش کند و بعد برای تو بنویسم. 
رفاقت لافش هم سخت است امین! تو که خود بهتر میدانی! ما که لافش را هم نتوانستیم بزنیم اما حضور چون توئی نشانمان می دهد که هنوز هم هستند رفاقت هایی که بی محاسبه دو دو تا چهارتای روزگار و بی عقل عدد بین مصلحت اندیش در پی حادثه ای هر چند کوچک، کوچک درست به اندازه ی تمام شدن یک عدد دیسک 20 سانتی متری ماشین، همه کار و بارشان را فراموش کنند و کنارت باشند و رفاقت را به تو نشانش دهند. بعد هر بار هم که با شرمندگی نگاهش کنی لبخندی بزند که نه بابا ما که بزرگ علاف عالمیم و کاری نیست که و هزار توجیه دیگر برای دلخوش کردن تو و شرمندگی کمتر. 
همین چند ماه پیش بود که استادی داشت از سرمایه های سازمانی حرف می زد و چه بد می گفت! همه اش پول، همه اش منفعت و همه اش کثافت محض! یکی هم نبود بگوید آخر علم را چه به کار سرمایه!؟ می بینی چقدر گولمان زده اند امین!؟ سرمایه آدمی رفاقت هاست که گاه و ناگاه در پس حادثه ای به تو تلنگر می زد که های فلانی حواست هست!؟ 
خیلی ها هستند امین! وقتی می گویی خیلی ها باید مدام در گوشت کسی زمزمه کند که گولمان زدند که کمیت چیز مهمی است، خیلی ها هستند امین! اما واقعا خیلی نیستند آن ها که آدمی بخواهد لحظه ای کنارشان بنشیند و بی دغدغه و بی بهانه بخندد، گریه کند، داد بزند، غر بزند، قهقهه بزند و چه فرق می کند، کمیابند آن ها که آدمی میتواند کنارشان خودش باشد. 
دیدی گفتم!؟ حالا همین نم اشک دارد بدجوری بیادم می آورد که نطفه ی شرق را به احساس بریدند و چاره چیست؟ هان؟! ایکاش واژه ها اینقدر مبتذل نبودند و می شد که احساس را در بند کلمات کرد، اما دریغ! 
ببخش که نمی شود احساس را کتابت کرد و لاجرم باید در قامت واژه ها رامش کرد و این خود درد بزرگی است ...




*. به بهانه تولد امین و تقدیم به خودش و دیگر رفیق همیشگی ام مهدی