۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

... که دیدنی ترین توئی!


آن دورها، بالای ابرهای خیال 
چهره ات پیدا نیست ...
تیره و تاری ژوزفین!

بعد این دکتر لعنتی هم
به جای آن که نمره عینکم را عوض کند 
مدام قرص هایم را عوض می کند ...








دیگری ها برای ژوزفین: (+) (+) (+) (+) (+)(+)

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

خبرنامه کارگروه جامعه شناسی مردم مدار منتشر شد


اولین شماره خبرنامه کارگروه جامعه شناسی مردم مدار منتشر شد


علاوه بر طراحی صفحات، متنی از من هم در این شماره منتشر شده است 
که منتظر بازخوردهای مخاطبان درباره اش هستم


در این شماره می خوانید:
جامعه شناسی، عینکی جادویی (بهرنگ صدیقی)؛ جامعه شناسی مردم مدار به عنوان جامعه شناسی همراه (محمدامین قانعی راد)؛ کارگروه جامعه شناسی مردم مدار چه کرده است؟ (احمد محمدزکی)؛ جامعه شناسی مردم مدار: از ایده تا امکان (مصاحبه با سارا شریعتی)؛ ردپای جامعه شناسی مردم مدار (صابر خسروی)؛ پشت پرده سرمایه داری (مهدخت قربانی)




لینک خبرنامه در سایت انجمن : (+)

دانلود خبرنامه از اینجا

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

آمد که بخشایندگی نمیرد ...


«خطاهای مارا بیامرز، چنان که ما نیز
آنان را که به ما بدی کردند، می بخشیم ...»


اول بار راهنمایی بودم که انجیل را خواندم، کتابی پر از ردپای بخشایندگی! 
و دوباره امشب به بهانه زادروز مسیح، تورقی ...
گفتم شاید بد نباشد این موعظه سرکوه در انجیل متی (6:19) و این دعای زیبا را بازنشر دهم 

ببخشیم که ببخشایندمان ...





پیشتر اینجا هم آنها را نشر داده بودم
  


۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

خواب است و بیدارش کنید ...


همه چیز از پیش برنامه ریزی شده بود
قرار بود دیشب به انتها برسیم، 
تیتراژ برود، همه چیز سیاه شود،
و خدا روزگار را خاموش کند و برود ...

دریغ که ندانستیم انگاری خدا هم از دیدن این 
دنیای ملال آور خوابش برده است ...


پست مرتبط: (+)

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

خرده روایت های روزگار لعنتی - 2

لبه ی باریکی داره دل دادن و دل گرفتن!
که تا دل میدی و دل می گیری دیگه یهو قدرت -این یگانه حقیقت هستی!- دست به کار میشه و میشه همون دو گانه سازی خود و دیگری!
دیگه جمعی که حول این دل دادگی پدید می آد میشه خود و هر چی غیر اون -خوب و بد!- میشه دیگری!
و اونوقت دیگه طاقت دیدن رقیب طاق میشه و دیگه رقیب میشه اوج اون دیگری!
میشه همون غریبه ای که سایه ی شومش رو دیوار تنهاییِ فقدانِ اون دوست می افته و چهره کریه اش، مدام از دست رفتنِ اون دوست رو به تو یادآوری می کنه و این قصه که عشق در دل ماند و یار از دست رفت!
اما همه ی اینا همون رسم لعنتی روزگاره دیگه! حقه ی کثیف این دنیای عوضی! 
اما آدمی برای بقا در این سالیان دراز راه کارها از خودش ساخته: فراموشی و بداعت!
این دو قدرت رهایی بخش دست در دست هم کاری می کنند که کنجکاوی شناخت بکشاندت به شناخت دیگری ها!
و این گونه حقه ی کثیف روزگار را دور می زنی و در دل میدان شناخت دست به گریبان رقیب می بری و ...
و قصه ای دیگر از همین جا آغاز می شود! 
دوباره دل می دهی و دل میگیری! 


و داستان آدمی عجیب وارونگی هایی دارد! 

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

... و ناگاه تمام!

خوشحال خواهم شد
اگر چند روز دیگر -درست در شب یلدا- 
یکهویی جهان بایستد 
تیتراژ پایانی برود 
همه چیز سیاه شود 
و خدا روزگار را خاموش کند و برود ...

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

خرده روایت های روزگار لعنتی - 1

در جهان پیشا تاملی ای پرت شده ایم -بعضی ها دعوت شده اند،
بعضی ها زاده شدند و من را انگاری اشتباهی پرت کرده اند!-
که قواعدش از پیش ساخت یافته اند
و یکی از همین قاعده ها
دوری و دوستی است
که انگاری دوستی در دوری تعبیر یافته
و عشق در هجران و تکامل در فقدان! 


۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

تنها تو !

ژوزفین عزیزم!

امشب همین بس که بدانی 


«تنهایی چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو ...
بگذار من نادان بمانم!»



*. پست ها در باب تنهایی: (+) (+) (+) (+)

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

حتی وقتی من برای تو می نویسم ...

چه فرق می کند حافظ و مولانا 
یا فِرِدی مک کوئین و التون جان!

کار به عشق که برسد همه ترانه ها یکی است ...







*. نوشته های دیگر برای ژوزفین در (+) و (+) و (+)

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

بازخوانی یک واقعه - پاره روایت هایی از ظاهر بینی

«حر» حرف ها برای گفتن دارد ...

لَختی غرق در این اندیشه می شوم -چشم ها را می بندم و تصور می کنم-:

«حر» این فرمانده لشکر آن شرابخوار میمون باز، «حر» این عینیت کفر، «حر» این صف شکن لشگر یزید، این شمشیر آخته به روی آل علی ...

می پرسم: «چه باید کرد؟»
- «آری لحظه ای و ذره ای و نفسی و ثانیه ای تنفس این لعین هم زیاده از حد است؛ ارتدادش محرز و به حکم اعدام، باید خونش را ریخت!» 
تنم می لرزد، هیچگاه کشتن انسانی را با خویش تصور نکرده بودم اما با خود می گویم: «مگر جز این است!؟ او که اکنون تمامیت کفر است، تمامیت ظلم!»
برنده ترین شمشیر را بر می دارم، به قصد کشتنش ... 
پاهایم سست می شود، به زانو می افتم! دستانم می لرزد ...

...

اما گاهی اینگونه ظاهر بینی لایه های عمیق تری پیدا می کند ...
«حر» یگانه مظهر آزادگی می شود، دوشادوش حسین در کارزار عاشورا می ایستد و می جنگد و می میرد -نه خودش که جسمش- و وای که اگر شمشیر آخته بودیم و سر از تنش جدا می ساختیم چه فرصت عظیمی از وی دریغ می کردیم ...


...

شوری اشک که اینک به کامم رسیده است مرا به خود می آورد، به لحظه اکنونم باز می گردم! سخت در اندیشه این همه نفرت، خشونت، اعدام و کشتارهایی اینک به نام دین می افتم ...


...

منتظران حسین -همانانی که چندی بعد یا با سکوت و یا دست به شمشیر خونش را ریختند- چقدر راحت به خود اجازه توهین و لعن و نفرت و حتی مرگ برای «حر» می دادند، آن هم به نام دین و به استدلال فقه و شرع و ...!
اما اینک همان ها حسرت لحظه ای جای «حر» بودن را می خورند و «یا لیتنا کنا معک»شان قطع نمی شود! 

گاهی ظاهر بینی لایه های عمیق تری پیدا می کند ...



امضا: صابر
شب تاسوعا


*. مطلب مرتبط: (+) (+)

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

شعبده ی رویا ...

رویا را نمی توان حبس کرد
و همین راز ماندگاری انسان است ...

----------------

تو شعبده بازی ژوزفین!

شعبده می کنی! 
همین که خیالت می آید اجی مجی لا ترجی و روح من یکهو به پرواز در می آید!

نگاهم می کنی و من پرواز می کنم
اشارتم می کنی و من پرواز می کنم 
سلامم می کنی و من پرواز می کنم 
حتی رویایت هم که می آید من پرواز می کنم ...


تو با اشاره ای پروازم می دهی و می بری مرا آن دورها، بر ابرها می نشانی ...
و چه شعبده ای بالاتر از این!

تو شعبده بازی ژوزفین!


این قطعه را هم آن بالاها روی ابرها نوشته ام که بماند برای خودم و خودت!





*.
بیشتر برای ژوزفین در اینجا  و اینجا




۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

دلم تنگ است ...

زنها قاعده بازی را خوب بلدند
دلتنگ که می شوند
ناخن یلند و کوتاه می کنند
جلوی آینه مویی شانه می کنند
گاهی هم مویی رنگ می کنند
زیر لب ترانه می خوانند و آشپزی می کنند
گریه شان هم گرفت پیاز رنده می کنند
اما
اما امان از مردی و دلتنگی ...

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

برق ستاره ای و شب بی نهایتی ...


قلبم تیر می کشد و این نشانه خوبی است که برایت بنویسم دیوانه جان! 



--------------------------------------------------------------



قلب تیر می کشد، تیر به کمانه می گذارد، صدای قیژ کمان!؛ می خواهد نشانه بگیرد، صید کند، آرام و رام کمین کرده است، در سکوتی مبهم صدای نفس هایش را می شنود به ناگاه صید را نشانه می گیرد؛ اما دریغ که به آنی صیاد به صید بدل می شود! منظره به ناظر! شکارچی به شکار! 



برق چشمان آهو و جرقه ای در خرمن شکارچی خوش خیال! 


قلبش می ایستد، جهان به سکوتی ابدی بدل می شود، شکارچی آتش می گیرد، می سوزد و از خاکسترش دوباره بر می خیزد، می سوزد و از خاکسترش دوباره بر می خیزد، می سوزد و دوباره ... 


هزاران بار -به ثانیه ای!- می میرد و باز آفریده می شود! کمان رها می کند! اسیرِ کمانِ ابروی آهو به زانو می افتد؛ پریشان حال و درمانده، خیره در چشمان آهو هزاران بار -به ثانیه ای!- می سوزد و از خاکسترش دوباره بر می خیزد ... 


و این گونه صید به صیاد و شکارچی به شکار بدل می شود! 


آهو رفته است و هزاران بار و هر بار به هزاران سال، صیاد می سوزد و از خاکسترش دوباره بر می خیزد؛ کمانش را موریانه ها خورده اند و آرام آرام نسیم، خاکسترِ این جسمِ ذغالینِ پر حرارت را با خود به هوا می برد و هنوز هم بعد از این همه قرن، زیر این خاکستر شعله ای آتشین نهفته است! 





و این «من» که هنوز درون سینه آتشی به بلندای قاف، نهفته دارم!




*. از سری نوشته ها برای ژوزفین 
*. تیتر وام گرفته از منزوی بزرگ 


۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

بعد از 25 سالِ تمام ...

ما به جستجوی کدام واژه به اینجا آمده ایم!؟
کدام از خدا بی خبری این راه را نشانمان داد!؟
کجای جاده را اشتباه آمدیم
که اکنون بعد از ربع قرنی زندگانی
به بن بست رسیده ایم ...





*. به مناسبت تولد 25 سالگی ...
*. در این میانه برهه هایی هست که آدمی سر بلند می کنه و می بینه در قابی کنار کسانی است که به ظاهر اتفاقی به هم رسیده اند -که پیشتر اینجا توضیح دادم که آشنایی اتفاقی نیست- و اون وقته که سرشار میشه از لذت و می فهمه هزاری تلخی بدتر از این هم باشه باز هم زندگی ارزشه تک تک نفس ها رو داره به خاطرشون
می گفتن تو قلب آدمی فقط جای یه نفره اما تو قلب من سه نفرن ...
چقدر خوبه که بعضی ها هستن!



۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

ارشد به سعی ابی!


تو که دستت به نوشتن آشناست 
دلت از جنس دل خسته ماست 

دل دریا رو نوشتی
همه دنیا رو نوشتی 

بی زحمت این مرور ادبیات مارم بنویس ...!


۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

...

طوفان سندی
جنگ های پی در پی بشر
اخبار شبانگاهی و مشتی خبر
آواز پر چلچله ها
رهایی یک آدم از سفر
انقراض نسل حیوانی در همین حوالی
...

هیچ یک مهم نیست
امشب و تنها همین امشب یک سوال دارم از شما
از شما آقایان
از شما خانوم ها
از شمایی که این متن را میخوانید:

ما
به جستجوی کدام واژه به اینجا آمده ایم ...

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

پا همان جا می رود که دل می رود ...



آی ژوزفین!

می بینی بعد بی رحم و خشن جغرافیا را
تنها به خیالی ساده می توان به استهزا کشید

می بینی به ترنمی در پی همان خیال ساده
 می توان تمام درد نبودنت را التیام داد

های ژوزفین!
می بینی یا نه!؟

---------------------------------------------------------

قفسه سینه ام که درد می گیرد
تپش های قلبم که سخت می شود
می دانم دیگر وقتش است که برایت بنویسم ...

بنویسم از این بغض لعنتی که تحصن کرده است در گلوی تمام خاطرات بود و نبود گذشته
بنویسم از این همه «تنهایی» مزخرف میان این همه «تن» هایی که هر روز می آیند و می روند
بنویسم از این همه جمع پریشانی ها میان این همه جمع های پریشان دور و برم
بنویسم از تو که نیستی؛ نیستی و نیستی و نیستی و باز هم نیستی ...

های ژوزفین!
های ژوزفین که هر شب فکر می کنم از این در ناگهانی می آیی
و مرا -همچون فرشته، حتی فرشته مرگ- در آغوش می کشی و می بری

های ژوزفین!
های ژوزفین که -به اشتیاق- هر دمم به جستجوی توست و -به افسوس نبودنت- هر بازدمم ناامید!
های ژوزفین لعنتی عزیزم که نیستی و نمی آیی!
های ژوزفین که ...
های ژوزفین که خیال تو -خیال خام تو- هر شب مرا ستاره باران می کند و به ناگاه منزوی بزرگ قرن ما، در گوشم زمزمه می کند که «در آسمان آخر شهریور، حتی ستاره ای هم نگران من نیست ...»
و من هم نوا با منزوی بزرگ به اتاق بر می گردم و شب را دور سرم می چرخانم و به دیوار می کوبم!

های ژوزفین!
دخترک خیال های دور و اوهام شبهای مستی و تنهایی!


های ژوزفین ...
که نیستی! که نمی آیی!
که اصلا وجود نداشته ای!
که وجود نداشته ای و من چهره تو را 
در میان دود کامهای سنگینم تصویر می کنم ...

های ژوزفین دودی!
که نیستی و اما من به ثانیه ای تو را تصویر می کنم و می آیم پیش تو و می نشینیم با هم روی چمن های نم دار دشت انگاس و پنهانی من دست می اندازم زیر آن آبشار قهوه ای موهایت و حلقه اش می کنم و می اندازمش پشت گوشهایت و بعد تو سرخ می شوی و لبخند می زنی و خنده ات که هزاران بار مرا دیوانه می کند و آن گاه با هم دراز می کشیم روی نرمی چمن های نم دار و به آسمان خیره می شویم، به ستاره و ماه زیر چشمی نگاه می کنیم و من به ستاره ای که در آغوشش دارم
زیر همان آسمان پر ستاره ی همیشگی بی هیچ کلامی سرشار می شویم و میمیریم!
میمیریم و من دوباره بیدار می شوم، به ثانیه ای! 
به ثانیه ای به پیشت می آیم و به ثانیه ای باز می گردم!


آی ژوزفین!
می بینی بعد بی رحم و خشن جغرافیا را
تنها به خیالی ساده می توان به استهزا کشید

می بینی به ترنمی در پی همان خیال ساده
 می توان تمام درد نبودنت را التیام داد

های ژوزفین!
می بینی یا نه!؟



می بینی دخترک معصوم شب های خیال
که عشق اینگونه با من چه بازی ها می کند ...





















۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

بعضی روزها ...

بعضی روزها هست که باید صبح از رخت خواب بیرون نیای، پتو رو بکشی رو سرت تا شب شه بس که روزهای لعنتی و عوضی هستن!

همین ...

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

آینه بوی کفن میداد ...

دروغ می گویی 
نه!
باور نمی کنمت ...

دروغ می گویی 
لعنتی!
دروغ می گویی 


نه! 
من این گونه نبوده ام 

نه!
نه!
کذب محض است 
من این گونه نبوده ام 

...

دروغ می گویی آینه 
«این» کیست!؟

نه اشتباه نشانم مده 
من «این» را نمی شناسم 

من چیز دیگری بودم 
«این» چیز دیگری است 
کجا لبخندهای من اینقدر لاغر بود!؟

دروغ می گویی آینه 
این اخم طولانی و این سردی نگاه ...
نه  «این»  من نیستم 

«این» کدام لاشه مرده ای است که نشانم می دهی!؟
من هنوز کفش های مرگم را به پا نکرده ام 
که سردی نگاه مرده ای را به من نشان میدهی!

نه آینه «این» من نیستم 

هیچ قابی از من اینگونه نبوده است 
اینچنین تنها ...
اینچنین خسته ...
اینچنین مرده ...

کدام قاب پیش ازین مرا این گونه تصویر کرده است!؟ 
من که همیشه در هیچ قابی تنها نبوده ام 
حال چه شده است!؟

...


که را گول می زنی کمر خم کرده ی عاقله پیر!؟ 
«این» تماما تویی!

آه ...
که چقدر بد است چشم دوختن به واقعیتِ بودنِ خویشتن



یعنی من خویشتن خویش را گم کرده ام!؟


های تصویر درون آینه!
تو اینگونه نبودی 
کجا تو را گم کرده اند!؟
کجا گم شده ای!؟




۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

خودکشی مجازی و مرگ یک وبلاگ دیگر ...

در میان این همه هیاهو و خبرهای خوب و بد دنیای واقعی و مجازی و در زیر لایه این همه بحث های داغ سیاسی این روزها، اتفاقاتی می افتد که از دیده ها پنهان است 

قدرت، فرهنگ و زندگی روزمره مامن و پناهی بود برای ثبت اندیشه های یک انسان که چند وقت پیش -درست 25 روز پیشتر- صاحبش آن را بست. کوتاه بود و سنگین پاسخ، وقتی علتش را پرسیدم: 
« سلام 
بستمش آقا صابر 
سلامت باشید 
بدرود »

غمگین بود بدل شدن فضایی که روزگاری محل بحث های تامل برانگیز و خاصه مناقشات شیرین بین او و بهرنگ صدیقی پیرامون تعامل یا تخاصم با دولت بود به بیلبورد تبلیغاتی ساعت سواچ! 

غمگین بود بسته شدن بلاگی اینچنین ...



*. امروز در گودر در بخش «راسته جامعه شناسی»ام ناگاه دیدم که در وبلاگ قدرت، فرهنگ و زندگی روزمره پستی آپ شده و ناخودآگاه تندی رویش کلیک کردم تا سریعتر بخوانم مطلب محمد رضایی عزیز را که با مطلبی با عنوان «خرید گیرنده دیجیتال کامپیوتر» برخوردم که به یادم آورد تعطیلی بلاگ ارزشمند دیگری را ...
خودکشی یک بلاگ، بستن یک اکانت، دیسیبل کردن پلاس و فیس بوک و مصادیقی ازین دست که به تعبیری «خودکشی مجازی» است تلخ است، سوگ دارد و شاید دورکیمی لازم است تا تحلیلش کند ...


۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

دانلود اجراهای همایون در شبکه kurdsat


بامداد چهارشنبه و به مناسبت عید فطر، شبکه kurdsat میزبان همایون شجریان بود. فایل کامل این برنامه را وبلاگ دوستداران همایون شجریان گذاشته بود که به دلیل حجم بالا من قسمت های آواز ها و تصانیف رو برای دوستدارانش جدا کردم و آپلود کردم. گزارش کامل و متن مصاحبه در همان لینک قابل دسترسی است.
باشد که مقبول طبع مردم صاحب نظر افتد:

با غزلی از سعدی و با مطلع:
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست بردارم 
...

با غزلی از سعدی و با مطلع:
شب فراق که داند که تا سحر چند است 
...

با غزلی از حافظ و با مطلع:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
...

با شعری از عارف قزوینی و با مطلع:
ای آمان از فراقت آمان
...







۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

مصیبت پشت مصیبت ...



در آسمان آخر شهریور
حتی ستاره ای هم نگران من نیست
به اتاق بر میگردم
و شب را دور سرم می چرخانم
و به دیوار می کوبم ...!

می توانی آنقدر خسته باشی
که خواب را
که کابوس را
که حتی مرگ را پس بزنی ...

جهان جوابم کرده است!

اتاق از هرای دیوان و هراس کرکسان آکنده است
چراغ را خاموش نکن!
می ترسم ...
زمزمه را نکش!
می ترسم ...

آه!
که اگر امشب
تنها همین امشب
صبحی داشته باشد
دیگر جهان آفتابی خواهد بود ...

سیاه بپوشی یا نپوشی
مصیبت در دست های تو سنگ می شود
و می ماند و سرنوشت همانقدر سنگین است که ...




*. بشنویدش از اینجا






۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

خواب خوش انسانیت ...




" ... ما فقط یک زندگی داریم و اگر هم این زندگی آن گونه که 
ما می خواهیم تغییر نیابد، کماکان می توانیم از آن چیزهایی 
که به ما ارائه می دهد لذت ببریم ...

اگر «تاریخ» حقه کثیفی به امیدهای ما زده است، ما
هنوز هم می توانیم کاری بهتر از نا امیدی انجام دهیم:
در روزگاران سیاه می توانیم امیدهایی 
برای انسانیت داشته باشیم ..."



اگنس هلر در باب زندگی روزمره در کتاب فلسفه رادیکال 






*. نمی دانم نشانه چیست اما این روزها تعداد پست های پیش نویس دارد از منتشر شده ها پیشی می گیرد ...

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

اندر تبلیغات (تبلیغات!؟) حجاب





این عکس را در گوگل پلاس دیدم 
بر افروخته شدم و پایش نوشتم: 

" قیاس قیاس درستی نیست ...
همین هاست که باعث شده کسی جایی پای همین پوستر بنویسه «لیاقت زن مسلمان همین است که با میمون و گوریل و خر و الاغ قیاس بشه» استدلالهای اینچنین (و به زعم من احمقانه) باعث چی میشه!؟ مثلا فکر کردیم که یه آدم اینو میخونه بعد میگه که «ااا راست میگه ها» بعد از فردا پوشیه می زنه میاد تو خیابون!؟ نه عزیز من! سی سال همین قیاس ها و شعارها شده وضع همین که تو جماعتی وقتی میگی روزه ای همه به چشم یه آدم اسکول نگاهت می کنن. وقتی میری نماز بخونی همه به چشم  یه آدم متحجر عوضی!
همین استدلال رو کمی وارونه کنیم ببینیم چی میشه، حد بر عکس این استدلال چیه!؟ گونی! یا حتی کیسه آشغال بزرگ مشکی! کمی وارونه به استدلال ها فکر کنیم: اینجوری حد والای انسانیت میشه یه گونی مشکی که راه میره! می بینی چقدر پست و وقیح و مزخرف شد! همین حسی که بهت دست داده به همون آدمی که با یه استدلال بهش میگی حیوون بهش دست میده و اینجوری دین گریز میشه 

اون دنیا همه مسئول دین گریزی هایی هستیم که در جامعه اتفاق افتاده ... "





اینها را نوشتم 
و بعد از زور سر درد تا صبح نخوابیدم ...

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

لینک مطلبم در مجمع دیوانگان




مجمع دیوانگان در فراخوانی خواسته است تا در مورد این عکس به دو پرسش زیر پاسخ گویم:

1- خیلی خلاصه نظرتان در مورد چیستی هنر را بنویسید.
2- با توجه به دیدگاه شما آیا این نقاشی یک اثر هنری محسوب می شود؟

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

روایت انتظار ...




روایت «انتظار» روایتی سلبی است. روایتی که در آن منتظر تنها چیزی که می داند این است که اوضاع فعلی خوب نیست. روایتی که در آن واقعیت فعلی نامطلوب است و باید در برابر آن به مقاومت پرداخت: مبارزه با اکنون بودن، حتی بی هیچ دغدغه ایجاب!

که غیر از چنین روایتی فهمش برای چون منی عجیب است. فهم منتظری که راضی است به شرایط موجود! و چه بد منتظری است و چه بد انتظاری است، منتظری و انتظاری این گونه ...
بسیار متعجبم از منتظرانی که به اکنون بودنشان راضی اند. نه تنها خوشحالند، که می بالند که در زمانه ی «امام» و «آقا» و «رهبر» و «شاه» و «رئیس» و «مرجع» و «استاد» و هزار عنوان قدرتمند دیگر زندگی می کنند -از «دوران شاه خدا بیامرزش»ان تا «دوران طلایی امام»شان تا «دوران با شکوه  انقلاب»شان تا «عصر روشنگری»شان تا «رنسانس»شان تا «گفتگوی تمدنها»یشان تا «دوران ولی امر مسلمین جهان»شان تا «تجلی دموکراسی»شان تا «ورود به دروازه تمدن»شان و تا و تا و تا و ..- و چنین انتظاری در فهم قدرت من نیست. این گونه راضی شدن به شرایط موجود و مسحور و خوابگرد شدن روزگار ...

و چه عجیب است برای چون منی دیدن منتظرانی که چنین ساکن، غرق در اکنون بودنشان برای آمدن منجی، صبح و شب، «ادرکنی»شان و «دعای فرج»شان لقلقه زبانشان است و یکبار از خود نمی پرسند که بیاید که چه!؟ اگر اوضاع خوب است که برای چه بیاید!؟ و سخت عجیب است فهمش ...

تناقض میان رضایت از اکنون بودن و انتظار، سخت عجیب است ...





×. روایت سلبی در اینجا همان است که گفته شد: مقاومت در برابر وضع نامطلوب موجود 
و این مقاومت در برابر وضع مکان مند و زمان مند اکنون لزوما شرایط ایجابی نمی خواهد که حالا چه خواهد شد ...

×. آن همه مثال آوردم که منظور ذهنیم را بیان کنم که این شرایط موجود، تاریخمند و مکانمند است و علاوه بر آن  منحصر به شرایط زمانی و مکانی فعلی نیست ... 
امید که کژ فهمی ایجاد نشود 

×. مطلب مرتبط:

×. منبع عکس (+) 



۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

دیالکتیکهایش ...




جامعه اسلامی را باید حفظ کرد یا اسلام جامعه را حفظ می کند؟
بر سر تلاش بر پاسخگویی به مسئله اول همیشه راحت ترین کار متوسل شدن به بخش اول سوال و اعمال توان با توسل به اصل نهی از منکر بوده، اصل پر حاشیه با سطوح مختلف که همه در یک نیرو خلاصه شد؛ با یک شدت اعمال گزینشی بر اساس ظاهر فرد مخاطب...
این تکامل اخلاقی در عرفی کردن دین به دستان پر توان نیروهای داخلی که جهاد اصغر را بر جهاد اکبر ترجیح می دهند، همیشه تضاعفی بوده و تلاشی مبهوت کننده برای تبدیل و تولید ایدئولوژی در جامعه دارند تا بتوانند سعادت را سمت مدینه فاضله ای از تفکرات تاریخی داخل ذهن خود سوق دهند. تلاشی که بر پایه تفکر ایجاد شهرها بر اساس امنیت بوده و بی دشمن چگونه به مسئله امنیت می توان اندیشید؟ پس چاره ای جز تولید دشمن داخلی می توان تصور کرد؟ دشمنی بر گرفته از مردم و تلاشی برای باز پس دادن امنیت به مردم و بازی دُور وار برای چرخاندن چرخ حیاتی جامعه...
در این چرخش نقش اسلام کجاست؟ می توان نقشی جز محرک تولید دشمن از آن متصور شد؟ یعنی جز اصل نهی از منکر که می تواند در این چرخش بازتولید ایدئولوژی دشمنی (با ظرفیت های مختلف که بر اساس تعارف و نیازها) برای بر هم زدن امنیت ایجاد کند، کدام اصل دیگر اسلام کاربردی مناسب برای این تفکر از خود بروز می دهد؟
باز به مسئله باز گردیم... ابزار این قدرت چگونه می تواند عمل کند؟ وقتی ابزار ایجاد امنیت ایدئولوژیکی، همان نیروهای ایجاد امنیت فیزیکی باشند، در این تقابل سهم مردم چیست؟ مردم شاید نیاز به بستری برای ایجاد آرامش و اعتماد دارند. نیرویی فراتر و قدرتمند تر از افراد... و این یعنی شروع دو قطبی شدن مردم. یعنی قرار دادن نیروهای اهریمنی در یک سمت و نیرو های خوبی در سمت دیگر و در این میان، نیروی انتظامی سهم خوبی از آن خود می کند یا بخش نیروهای اهریمنی؟
شاید پاسخ این سوال شروع پیدایش بدن های برهنه در جامعه است ... بدن هایی که سرگردان به نظاره شرایط می نشینند و گریزی جز بازی دراین چرخش نیروها ندارند...


پس:

بیا در آغوش اسلام

مکان مهدیه تهران ومیادین اصلی شهر مخصوصا ونک و ولیعصر


---------------



×. این متن نوشته استاد دیروز، رفیق این سالها و برادر امروزم مهدی است که افتخار داد تا متنش در بلاگ حقیر به طبع برسد.



×. و اما موخره پراکنده من بر متن:

«برای فرار از ناامنی در آغوش استبداد پریدیم»
جان کلام پیران برای تبیین جامعه ایرانی همین است گویا ...

و اینجا برهه ایست (moment) که در یک توامانی (conjuncturalation) چند حادثه متعدد در هدفی مشترک -برای کسب قدرت- به تصادم می رسند: سیاست مدار، بازار و فقیه! 
اینجاست که فقیه در کنار سیاست به قدرت ورزی می پردازند. این پاک دینی مدرن با تلاش در جهت التیام دردهای فردی جامعه و با توسل به مفاهیمی گنگ و مبهم چون حکمت و سرنوشت سعی در تثبیت مقبولیت خود کرده و با تلاش برای نقش آفرینی به مثابه یک نیروی اجتماعی عظیم و تثبیت مشروعیت خود دست به تقسیم بندی ها و ایجاد تیپولوژی های مختلف می زند: خودی و بیخودی! 
خودی و بیخودی مهمترین دسته بندی این فقه آلوده به قدرت می شود و این پاک دینی مدرن پا را فراتر نهاده در پاسخ به مخالفانش سه حکم بیشتر نمی دهد: ممنوعیت، عدم وجود و یا تحمیل سکوت (و چه خوب فوکو این سه را تبیین کرده است)
و حال این قدرت ایدئولوژیک با ساخت سوژه های خوابگرد خود و طرد مخالفان خود به این دو قطبی خودی و بیخودی دامن می زند و اینگونه مدام با بزرگ سازی آن منِ دیگری خود، خود را و هویت خود را و قدرت خود را باز تولید می کند. 
دشمن است که محور اصلی چنین تو امانی است و عمود خیمه چنین نظامی!


×. پست کمی مرتبط:






۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

پشت هیچستانم ...




مدام میان دو دیالکتیک بین سایه و حافظ ذهنم می چرخه که: 

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگر نه طبیب هست 


عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست 




نمی دانم علت چیست!؟

درد هست اما طبیبش خوابه -خدا خوابیده- یا اینکه دردی نیست -و به قول مشیری: دلا شب ها نمی نالی به زاری ...- !؟
عجیب قصه ایه اما هر چی هست معلولش همین معلولیه که الان داره اینجا بلند بلند فکر می کنه و تایپ می کنه ...
شاید شهریار راست میگه: باید از محشر گذشت، این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست، گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است ....
و پش بندش حافظ که زیر لب زمزمه می کنه: آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ... عالمی دیگر بباید ساحت وز نو آدمی!



اینچنین حیرانم و چه حیرت بدی است ...







۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

آن یوسف گم گشته ی آمال بشر ...




سوگواران تو امروز خموشند همه 
که دهان های وقاحت به خروشند همه 

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست 
زان که وحشت زده حشر وحوشند همه 

...









×. تنها شعف این روزهایم دقت در انتخاب است؛ که دو دل بودم به انتخاب، که او هم از همان هاست، که او هم ...
اما چشم ها دروغ نمی گویند، اعتماد کردیم به چشم هایش، به ایستادگیش؛
که ایستاد و ایستاد و ایستاد ...

شکر ایزد که هیچوقت پشیمان انتخابمان نشدیم ...




×. عنوان بر گرفته از شعری دیگر از کدکنی بزرگ:

آن یوسف گم گشته آمال بشر را
گامی دو برون نامده تا مرز حقیقت
بردید و بدان گرگ سپردید ...

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

آشنایی اتفاقی است !؟


به ظاهر و وقتی که دم دستی به زندگی چند روز پس و پیشت نگاه می کنی، حوادث؛ به شدت عجیبی اتفاقی به نظر می رسد! با محاسبه احتمال آشنایی با این همه آشنایان جدید می گویی احتمالش صفر است! احتمال اینکه دری به تخته بخورد و تو «محمد رضایی» را به دلیلی بی ربط ببینی، از سر علاقه سر کلاسش بروی و با جمعی خوب آشنا بشوی، ناگاه پیش رویت «بهرنگ صدیقی» را ببینی و یک تماس و کارگروه جامعه شناسی مردم مدار و جمعی خوب دیگر در آنجا! تا اینجایش هم قبول کنی حضور در کلاس «عباس کاظمی» دیگر جمیع حوادث اتفاقی است!
اما دقیق تر که نگاه کنی، دغدغه هایت را که مرور کنی و روند زندگیت را که نگاهی بیندازی می بینی هیچ هم اتفاقی که نه، که بدیهی و منطقی است که این همه -به ظاهر اتفاق ها!- رخ بدهد و تو بُر بخوری میان این دوقلوهای همسان -منظورم دو قلوهای مطالعات فرهنگی و جامعه شناسی مردم مدار است که بعدها درباره دلیل دو قلو بودنشان خواهم نوشت!- ...

و اما بعد ...
در این روزگار لعنتی که به قول عباس معروفی «تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد» -و چقدر شلوغ است این روزها و چقدر «تنها» ها زیاد شدند-، «تن» هایی از «تنها» ها و جمع هایی این چنینی از آدم هایی که مثل خود آدمی «تنها» هستند؛ غنیمتند و انسان هایی اینچنین که آدمی بتواند -بی حرف حتی- کنارشان بشیند و حال خوبی داشته باشد محدود و «معدود»ند!

جفت و جور شدن و قرار گرقتن میان دو جمع دیگر از این «معدود»ها و انسان ها -نه اشتباه نکنید منظورم لاشگان گوشتی کاسبکار و این چهارپایانی که روی دو پا راه می روند نیست که انسانهایی است به قامت انسانیت- و حضور مستمر و هر چند نا محسوسم در سال پشت سر بر سر کلاس های مطالعات فرهنگی و از سویی دیگر نیز حضور در کارگروه جامعه شناسی مردم مدار انجمن جامعه شناسی ایران، اتفاقات -اتفاق!؟- خوبی بود، اتفاقاتی که توصیف هر دویش به ابتذال واژه نمی آید ...
تنها به یادگار و برای ثبت بر جریده ی عالم بودنم چند خطی نوشتم برای ادای دین به همه ی این «آشنا»یانم -آشنا برای این هایی که گفتم واژه مناسبی نیست یعنی کافی نیست که این ها همان دیگر منانِ منند- که دوستشان دارم دربست!




*. سر منشا همه این آشنایی ها دکتر رضایی بزرگوار بود که شنلش را باز کرد و همه این آشنایی ها را ذیل قامتش رقم زد، آشنایی با دکتر کاظمی که عظمت نگاه ظریفش آموزنده بود -و جمع نقیضین است که نگاهش عظیم است و ظریف!- و آشنایی با دکتر صدیقی که پرنده تخیل جامعه شناسانه ام را پر پرواز داد و هر بار متواضعانه گفت که «زیاد شلوغش نکن، کاری نکردم»
می نویسم که یادم نرود زیاد مدیون هر سه شان هستم ...
و سپاس از همه دوستانی که صمیمانه و بی منت این آشنایی را رقم زده و این جسم نحیف را در قاب لحظات بودنشان تحمل کردند ... 

*. شاید باید از «آشنایی» هم «آشنایی زدایی» کرد ...


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

هنگامه حیرانی است ...



ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؛ گفتیم که بیداریم
...




*. شانزده اردی بهشت و عروج منزوی بزرگ 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

آزمایشگاه جامعه شناسی ...







« ... معلم همچون طبیعت، همچون اعیاد مقدس، همچون رخدادهای عظیم تاریخی صاحب روز است. مقام معلم شانه به شانه عظمت روزهای تاریخی و اعیاد بشری به حدی بزرگ و وسیع است که در صفحات تقویم در کنار روزهایی چون نوروز، میلاد پیامبر، خلیج فارس و روز طبیعت که قدمتی به قامت تاریخ دارند روز معلم نیز نمود پیدا می کند. معلم: شاغل به شغل انبیا و در مقام خدایگان خرد و به تعبیر ابن سینای حکیم مقدم بر نفس پدر و مادر آدمی* و عجیب در هاله ای از تقدس و بلند مرتبگی دست نایافتنی ... به همین گونه رمزآلودی ایدئولوژی رخ می دهد! این گونه ایدئولوژی گره خورد است با mistification یعنی رمز آلودی، و فریب، تخیل و توهم!  ...»


بی هیچ اجازه ای در باز می شود، زنی به قامت یک لبخند -هر چند تصنعی به نظر می رسد- شروع به صحبت می کند: «عذر از بابت اینکه مصدع شدیم. استاد گرامی روز معلم رو از طرف دانشگاه و بسیج خدمتتون تبریک عرض می کنیم.» شاخه گلی به بیان احترام و کتابی به نام شهید علم همزمان با عرض تبریک بر ابهام آلودی فضا می افزاید؛ بی خداحافظی در بسته می شود. که نه در بسته نمی شود! که فرو می ریزد! سکوتی هر چند به ظاهر کوتاه اما عمیق و کلاسی که از چارچوب فیزیکی چند متری و فضای محدود خود بیرون می زند، دیوارها فرو می ریزد و این گونه کلاس بدل به آزمایشگاهی عملی می شود ...





*. قال سینا: «تقدم استاذی علی نفس والدی و انا لمن العز و الشرف! هذا مربی الروح و الروح جوهر و ذلک مربی الجسم و الجسم من الجسد»
*. آن قدر همه چیز گویی از پیش تعیین شده و دکوپاژ شده و بی هیچ نقص و جابجایی رخ داد که هنوز هم شک می کنم به واقعی بودن این حادثه و شک می کنم به اتفاقی بودن این واقعیت در همین امروز و در همان لحظه ی بودنم!
*. وارونگی دیگر جایی است که بدانی همان کسی که وارد شد عضوی ارشد از معاونت فرهنگی دانشگاه است که خود را و کار خود را از طرف بسیج معرفی کرد و عجیب وارونگی ای ایست که روزگاری نه چندان دور بالا نشینی از آن معاونت فرهنگی بود در دانشگاه و امروز بالانشین اش بسیج است ... و این دیگر خودش اوج رمزآلودگی است!
*. و نکته امید بخش -به قول آن انسان بزرگوار در قامت استادم- این که همین بالانشینی ها نشان از این دارد که گویی این وضع اکنون نیز روزی عوض خواهد شد ...

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

كجا ؟ هر جا كه پیش آید ...


من اینجا بس دلم تنگ است 
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است 

بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بی برگشت بگذاریم 
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است !؟

...





×. این شاهکار اخوان ثالث را
با زخمه های کلهر و نوای شجریان 
-هر چند کم کیفیت- از اینجا گوش کنید 

×. ادای دینی به کلهر بزرگ

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

میلز در اندیشه های صحت: بارقه های جامعه شناسی مردم مدار در سریال چک برگشتی



سی رایت میلز[1] در کتاب «بینش جامعه شناختی: نقدی بر جامعه شناسی آمریکا» با تاکید بر بینش جامعه شناسی[2] به عنوان روح جامعه شناسی کوشش می کند این ایده را واکاوی کند که به جای تحلیل های صرفا فردی از مسایل و آسیب های اجتماعی که از آن به عنوان «روانشناسی گرایی» نام می برد، به تحلیل های اجتماعی پرداخته شود. در مثالی مشهور وی این ایده را این گونه تعریف می کند: «هنگامی که در یک شهر فقط یک فرد بیکار وجود دارد، این یک گرفتاری خصوصی است و برای تبیین آن باید به نوع شخصیت، مهارت و امکانات فرد بیکار توجه کنیم. ولی وقتی در جامعه ای با پنجاه میلیون نفر شاغل، پانزده میلیون نفر بیکار وجود دارد؛‌ این یک مساله عمومی است و نمی توان آن را در چارچوب خصوصیات و امکانات بیکاران تجزیه و تحلیل کرد. در چنین شرایطی، ساخت واقعی، امکانات اجتماعی به طور کلی مضمحل شده است. در نتیجه برای تجزیه و تحلیل صحیح و همچنین ارائه راه حل ممکن باید امکانات نهادی اقتصادی و سیاسی موجود را در نظر گرفت و تنها به موقعیت اجتماعی و شخصی افراد اکتفا نمود» (میلز, 1389). پروژه جامعه شناسی مردم مدار[3] که در ایران نیز ذیل کارگروهی در انجمن جامعه شناسی ایران فعال است؛ در پی چنین کوششی است.
در میان سریال های پخش شده در نوروز از رسانه ملی، سریال شبکه یک سیما تحت عنوان «چک برگشتی»، خواسته یا ناخواسته، درون مایه هایی، هر چند کوتاه و در قالب دیالوگ های حاشیه ای، از جامعه شناسی مردم مدار را دارا بود که از این حیث در خور توجه است. تلاش برای پیوند امور شخصی قهرمان داستان (با بازی امیر جعفری در نقش لطیف) همچون بیکاری، به زندان افتادن، بدهکاری و ... به اموری ساختاری و تاریخی و کلان تر، مبین همین تلاش جهت «پیوند امر شخصی به امر اجتماعی» است.
شاید بتوان حلقه اصلی بحران شخصیت اول داستان را این گونه توصیف کرد: بیکاری قهرمان داستان؛ به اجرا گذاشته شدن مهریه از طرف همسر وی، بالا بودن مهریه به دلائل عرفی و رایج و عدم توانایی در تامین مهریه و نتیجتا به زندان افتادن شخصیت اول؛ قسط بندی شدن مهریه و آزادی قهرمان از زندان و توامان تورم و خاصه رشد بی رویه قیمت سکه در بازار، عدم استخدام افراد با داشتن سوء سابقه و نتیجتا بیکاری مجدد. چنانچه در این حلقه مشاهده می شود، «صحت» در قامت نویسنده اثر به جای محدود کردن بحران های شخصی قهرمان داستان به خود وی و حل مساله شخصی در درون حیطه فرد؛ مشکلات را در قالب های ساختاری بررسی می کند. بدین ترتیب وی به جای صحبت از آسیب ها به عنوان مساله فردی، از آسیب ها به عنوان یک پدیده سخن به میان می آورد و وقتی صحبت از پدیده ها می شود باید توجه داشت که پدیده امری «تاریخی» و «ساختارمند» است و این دو اصل هم از اصول بنیادی تفکر میلز و از مسایل مهم در جامعه شناسی مردم مدار است.
در این سریال در میان دیالوگ های نقش های اصلی داستان به وفور در قالب جملاتی همچون اینکه: «رفتم زندان اومدم سکه دو برابر شده جایی به من کار نمی دن میگن سوء سابقه داره تو جای من بودی دزدی نمی کردی» و جملاتی از این دست بیننده را در همزاد پنداری با شخصیت اول داستان به تفکر درباره ساختارهای تاریخمند وادار می کند. هر چند که این سریال نیز، به رسم کلیشه ها و شاید محدودیت های مدیوم تلویزیون در ایران، با پایانی شاد، به یکباره در قسمت های پایانی همه مسایل و مشکلات حل و فصل شد اما همین تلاش برای پیوند امر شخصی به امر اجتماعی در رسانه ملی درخود تقدیر است.






[1] C. Wright Mills
[2]  Sociological Imagination
[3]  Public Sociology

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

کمی رویای فرویدی ...




«... گاها آدم ها در «رنج اکنون»شون تصمیم میگیرن به فرار! فرار از واقعیت تلخ امروز و گذر به اعماق دیروزهای رفته و تورق خاطرات خاک خورده نوشته شده بر جریده عالم بودنشون، اما باید یادمون باشه که خاطره ها قراره صرفا روزهای خوبی رو به یادمون بیارن که ... که!؟ درست نکته همین جاست!

اغلب اون قدر غرق در خاطره های گذشته می شیم که هر دم و بازدممون رو مقایسه می کنیم با گذشته ها و خاطرات و اونوقت از «بودن» خودمون هم شرمگین میشیم –چقدر سخته آدمی از بودن خودش هم شرم داشته باشه- و «اکنون» و «آینده» برامون زجر آور میشه!

اما باید یادمون باشه همین «خاطره های گذشته» زمانی برای خودشون در «اکنون بودن» های ما شکل گرفتند. یادمون باشه خاطرات «بر ساخته های زندگی اجتماعی»اند، در «روایت گذشت ایام» پدیدار می شن:
مواظب باشیم که خاطره ها افیون زندگی هامون نشن که 
مدام در عمق سایه شوم روزمرگی نشئه اونا باشیم! ...»






×. بخشی دیگر از نوشته های چند شب پیش با عنوان «اندوه ماندگاری فراموشی»
×. پست مرتبط: در ستایش فراموشی!؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

پیش بینی نام گذاری سال نو: سال حمایت از تولید ملی ...


آن طور که از اوضاع بر می آید تحریم ها آن قدر فشار آورده است که رهبری سال جدید را طور جدیدی نام گذاری کند. حکومت زیر بار فشار تحریم ها کمر خم کرده اما می خواهد طوری جلوه دهد که انگاری چیزی هم نشده است ولی از طرفی هم در شعارها و کارهایش طوری نمود این بی تابی ناشی از تحمل فشار را می توان دریافت. با توجه به این مسایل پیش بینی می کنم رهبری امسال را سال خرید مردم از محصولات داخلی نام نهد تا هم از طرفی تولیدات داخلی -لااقل اسما- مورد توجه حکومت قرار گیرند و هم اینکه امیدوار باشد تا مردم با روی آوردن به سمت خریدهای داخلی کمی اقتصاد داخلی را پویایی بخشند

پس پیشاپیش سال حمایت از تولید ملی را تبریک می گویم!



×. البته این پیش بینی من است و احتمال دارد غلط از آب درآید
×. به نظر شما فردا رهبری سال را چه نام خواهد نهاد؟!

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

تاملی بر کتاب زندگی روزمره در ایران مدرن



«زندگی روزمره از آن دست موضوعاتی است که لزوم آشنایی زدایی در آن خاصه در جامعه امروزین ایران بیش از پیش مهم به نظر می رسد؛ آشناییتی که هر چند آشناست اما لزوما به قول هگل به معنای شناخته شده بودن نیست (هر چند سنت جامعه شناسی -لااقل در گذشته- گویی زندگی روزمره را محدود به همان عرصه پیشاتاملی کرده و جهانی از پیش ساخته شده و بدیهی می پندارد -ر.ک. به شوتس- که بیشتر در این زمانه ی تاریخمندِ زندگی روزمره، به شوخی شبیه است!) امر آشنا -به قول لفور- بشریت را مستور نموده و شناخت آن را به سبب گذاشتن نقابی بر چهره آن مشکل می کند اما همه اینها دلیلی نیست که با «پیش پا افتاده» خواندن زندگی روزمره از تامل در آن سرباز زنیم.[1]»
شاید همین پاراگراف کوتاه دلیل محکمی باشد برای خلا ناشی از تفکر پیرامون زندگی روزمره در ساحت علوم انسانی که این امر منتج به جذابیت و نتیجتا عطش مخاطب -چون منی تشنه- می شود.
کتابی که می کوشد تا با روایتی عامه پسند و در عین حال با روایتی علمی و چند لایه[2] و چقدر این نوع ادبیات «مردم» فهم و علمی جایش در جامعه شناسی خالی است![3]- آرام آرام ضمن آشنایی زدایی از زندگی روزمره، با بر شمردن نظریات این حوزه و تاکید بر هنر به عنوان مقوله ای همه فهم؛ در نهایت با تاملی رادیکال به تحلیل زندگی روزمره در متن سینمای ایران بپردازد.
لاجوردی در بخش نخست رفته رفته مخاطب تشنه خود را با پس زدن لایه های بیشتری از اهمیت و لزوم تامل بر زندگی روزمره تشنه تر می کند ولی برای مخاطبی که در انتظار بر شمرده شدن و تحلیل مولفه های زندگی روزمره ایران (نه با تامل بر سینما که به صورت هر چند گذرا و کلی اما با مصادیق ملموس برای مخاطب ایرانی) است؛ این تشنگی در انتهای فصل به هلاکت مبدل می شود!
در بخش دوم کتاب همانطور که در تیتر کمی مناقشه برانگیز وعده آن داده شده[4]- لاجوردی تحلیل های خود را بر متن سینمای ایران آغاز می کند. تحلیل هایی نه مبتنی بر مولف که «مبتنی بر متن» و نه با تاکید بر یکپارچگی و انسجام که «با تاکید بر استخراج تناقض ها». این دو ویژگی به همراه «عناصر رهایی بخش» در تحلیل های نویسنده باعث می شود تا تحلیل ها جذاب و عمقی شده و پیوند مناسبی با مفاهیم تئوری فصل نخست برقرار کند. اما نکته ای که از شیرینی تحلیل ها می کاهد جای خالی برخی فیلم هایی است که نویسنده احتمالا به دو دلیل «خودسانسوری» و «دیگر سانسوری[5]» از تحلیل آنها سرزده و یا سرزده شده است!
در این میان نمیتوان از هوشمندی در انتخاب ناشر، قطع نشر، رنگ روی جلد، انتخاب تیتر خوب، انتخاب سوتیتر مناسب برای روی جلد کتاب و قیمت مناسب کتاب نیز گذشت!
و در آخر -چنانچه آمد- شاید بتوان نقطه تمایز کتاب را در سه عبارت «زبان همه فهم و در عین حال علمی و چند لایه»، «آشکار سازی تناقض های زندگی روزمره و عناصر رهایی بخش» و «تحلیل خلاقانه و هوشمندانه بر بازنمایی زندگی روزمره در سینمای ایران» گرد هم آورد[6].





[2] چندلایگی بدان معنا که سطح رویین کتاب برای مخاطب عامه با تقریب خوبی قابل فهم است و در عین حال دچار عوام زدگی و ساده انگاری نشده و در لایه های زیرین برای مخاطب آگاه و متخصص خود نیز حرف های خوبی برای گفتن دارد.
[3] کمی مرا به یاد پروژه جامعه شناسی مردم مدار انداخت
[4] شاید نشستن واژه مدرن در کنار ایران برای عده ای مناقشه برانگیز باشد!
[5] این دیگر می تواند از سلیقه و ترس ناشر را تا ممیز وزارت ارشاد را در برگیرد


----------------------------------------------------------------

*. پست های مرتبط