۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

داستان پسرک -3: بزرگ شدیم

اولش کمی غریبی می کرد اما یخش که باز شد، شد شاه نشین مجلس! آروین را می گویم؛ نوه عمو ابراهیم که با عروس و اهل و عیال یهو آمدند خانه ما. بیچاره ایرج که همه زحمت پذیرایی افتاد به دوشش، بس که این بچه شیرینی می  کرد! بغل هر کی می رفت یک نگاه یه وری خاصی به دیگری می کرد و بعد از یک نگاه از بالا به پایین عمیق؛ مکثی می کرد و کم محلی می کرد که مشتاق شوی و بری از بغل آن دیگری درش بیاری و بغلش کنی و خوشحال از این صید، به ناگاه ببینی که این صید نیست و صیادی است بس سیاس! یکهو به خودت بیای و ببینی که دلی دیگر برده و بغل دیگری است! خلاصه همه مان را طوری سرگرم کرده بود که از همه چی غافل شده بودیم. با عتاب ایرج به خودم آمدم که دیدم بنده خدا یک تنه دارد به ده دوازده نفری خدمت رسانی می کند! من هم دیدم که لذت شیرینی این قند بچه کوتاه است و زندگی با ایرج پر دوام و این شد که رفتم و کمر همت بستم به کمکش. وقت ناهار شد و همه سرگرم عیش شکم که دیدم خبری از پسرک نیست! کنجکاو شدم که این شیکموی عجیب کجا غیبش زده که دیدم در اتاقش بسته است. پشت در فالگوش وایستادم که دیدم دارد با آروین بازی می کند و در گوشش آرام زمزمه می کند که: «دل خوش نکن به این ناز و عشوه خریدن ها؛ اوایلش نمی فهمی اما بعد که میفهمی بازی روزگار رو؛ بعد که می فهمی چجوری میشه قند تو دل دیگرون آب کرد یکهو بازی عوض میشه؛ دیگه کسی حواسش بهت نیست»
عجیب گنده گنده حرف می زنه این پسرک 



داستان های قبلی پسرک (+)

۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

های مغ بچه ی رند چموش!



ابرها سالهاست که به روی دریا خفته اند 
سال ها پیش، درست به وقت نیما:
«آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید،
یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...»
بعد از آن دل آسمان هم به حال «آدم»ها سوخت
دریا هم که تبلور آسمان است و عاشق سینه چاکش،
بعد خفتن ابرها، دریا هم شوکران نوشید و خفت!
حالا مغ بچه ی رند چموش، 
به امید چه داری به این گوش ماهی گوش می کنی؟