۱۳۹۵ آبان ۲۸, جمعه

افکار پریشان (۱۰۸) - تولد


کسی چه می‌دونه! شاید باید نفس‌ها همینطور بی‌رحم و خشک می‌اومد و می‌رفت تا پسرک در آستانه ۳۰ سالگی سر بلند کنه و بر زبر ماسوای هستی خودش، زیر لب زمزمه کنه که: بنگر ز جهان چه طرف بر بستم!؟ هیچ! وز حاصل ایام چه در دستم!؟ هیچ!
ضربان سایه‌ی شومی آروم آروم طوری ریتم زندگیشو درگیر خودش کرده که دیگه نه می‌تونه به ساز این رقاصه ی پیرِ عقدِ هزار داماد برقصه و نه گوشه‌ای بشینه به نظاره‌ی این مشاطه گرِ دهر! بلبشوئی درونشه!
«باید عادت کرد!؟» این سوال رو هر روز جلوی آینه از خودش می‌پرسه و بعد خنده رو از زیر پادری ور می‌داره و از خونه می‌زنه بیرون. شب‌ها هم پای گلدون روزمرگی درست پشت در تنهایی خنده‌هاش رو رها می‌کنه و بر می‌گرده تو خونه!
روزگار خوب بازی‌کردن رو یاد آدمی می‌ده و وقتی تو آینه اون منِ دیگریِ خودت رو می‌بینی، خوب می‌فهمونه بهت که «هوی فلانی! قد و قواره‌ی این حرفا نیستی!».
درست میون کثافت‌ترین و آشوب‌ترین اوضاع درونی، ظل آفتابِ دم‌کرده‌ی روزمردگی‌های (بخوانید روزمرگی‌های) این همه جمعیتِ لاشه‌مرده که هر روز صبح تا شب رژه می‌رن تو این خیابونای لعنتی، کاری کرده که بوی تعفن زندگی بشری حالش رو بهم بزنه. حالش رو بهم بزنه اما اون دم نزنه! دم نزنه که مبادا «بد» شه! آخه اون «آدمِ خوبیه».
اما ضربات تیک تاک ساعت در ۲۱ آبان‌ماه ۹۵ جوری تو سرشه که می‌خواد عق بزنه این نطفه‌ی کریه درونش رو. می‌خواد سقط کنه این ولدِ چموش رو. کاغذ رو بر می‌داره و می‌خواد کلمات رو بی‌پروا عق بزنه روش؛ بی‌فکر به اینکه کی می‌خواد اینارو بخونه و چقدر بعد خوندنش تفسیرهای چرند می‌کنن ازش، تند و تند می‌نویسه عصاره‌ی این ۳۰ سال زندگی رو:
«آهسته اما پیوسته یادت می‌دهند (بخوانید یاد می‌گیری) که جهان، جهان آشوب و جنجال‌آفرینی است. می‌فهمی آدم خوب‌های این جهان بیشتر محل گذرند تا ماندن. با تمام وجود درک می کنی که «فلانی تو چقدر خوبی» و «وای تو که فوق العاده پسر خوبی هستی» و «ممنونتم که هستی و اینقدر خوبی» و ... فقط برای گلوگاه بحران‌های زندگیشان است و الا خوبی تنها توهمی است القایی از سوی همان‌ها که دنبال اتوبوسی‌اند که در مسیر هیجانات و جنجال‌آفرینی‌ها کمی هم چشم بر هم بگذارند و استراحتی کنند و وقتی به مقصد رسیدند بی خداحافظی رهایت کنند.
گولمان زدند که خوبی ارزش است ...
غرق در لذت توهم خوب بودن، یکهو -کسی چه می‌داند مثلا درست در آستانه‌ی ۳۰ سالگی- سر بلند می‌کنی و واقعیت آنقدر سهمگین می‌شود که باید دل در گرو هنر دهی و برای فرار از فرط واقعیت، خیال کنی و بنویسی، خیال کنی و نقاشی بکشی، خیال کنی و شعر بگویی، خیال کنی و ...» همینجای نوشتشه که جوهر از سر قلمش سر ریز می‌شه بیرون و سیاه می‌کنه این سیاه‌نامه‌ی زندگیشو! عربده می‌زنه از خشم ...
{جالبه روزگار؛ که میذاره سهمگین‌ترین ضربه‌اش رو برای شکننده‌ترین حالتت و طوری با قدرت خوردت می‌کنه که صدای شکسته‌شدن استخونات بپیچه تو تک‌تک مویرگات؛ چنان لهت می‌کنه که نفس به نفس عق بزنی همه روزمردگی‌هات رو و غرقابی از تعفن بپاشه جلو چشت. که بفهمی هیچی نیستی!}
وسط نعره‌های تنهاییشه که صدایی ساکتش می‌کنه. نوتیف پیامکی روی گوشیشه از طرف بانک سامان که توش نوشته: زادروزتان خجسته و روزگارتان به سامان باد!