*. زجر نامه ای برای خودم!
پیش تر ها اینجا را خواندم و هیچ جز جمله ای ننوشتم ولی بعدتر ها که در همان جا این نوشته را دیدم دوباره بارور شدم و در تکاپویی عجیب با خود، این نطفه نا خواسته و نا مشروع خویش را در درون خودم کشتم و سقط کردم! و این ها کلامی است از سر درد که از حلقومم بالا آوردمشان، تلخ بود و گزنده اما از سر درد و دلسوزی به ظاهر کودکی که دوستش دارم اما حرف هایی است برای تلنگر به خودم:
در پست قبل نوشتم که مواظب باش محمد صالح! دندان که در بیاری زمینی تر میشوی زمینی تر یعنی در معرض ناپاکی بودن یعنی دل کندن یعنی دل دادن یعنی ... آهان یعنی خاکی تر، یعنی هم می توانی جوانه رشد بدهی و هم جسد بپوسانی! سختیش در همین است عمو! غفلت که کنی ناگاه می بینی گورستان شدی! کلی فکر و ایده و ریشه و ذهن و فکر که می توانستی رشد بدهی مرده اند و در جسم تو دارند می پوسند!
اما اگر خاک بشوی برای رشد آن وقت ارزشمند میشوی ...
فرق آدم ها در خاک بودنشان نیست، بلکه در این است که گلستانی ساخته اند یا قبرستان!؟
عمو جان اکنون تو گلستانی که با هر شکوفه لبخندی که رشد می دهی جوانه های امید در دل دیگر منان خودت می زنی! مواظب باش ... عمو جان مواظب باش خراب نشوی! مواظب باش سایه شوم روزمرگی این همه ریشه و جوانه را در تو نکشد که ناگاه سر بالا کنی و ببینی گرد بیست و اندی ساله بر رخت پاشیده شده است و کسی شده ای مثل من! مثل من یک لاشه بدبوی متعفن سنگین! سنگین از روزمرگی و پک هایی که بر لحظه اکنون می زنی! ناگاه در این بلندای بیست و اندی سالگی و بر زبر ماسوی آن گورستانی می بینی که پر است از امید ها و آرزوها که نشکفته پژمرده اند. نشکفته لگد مال شده اند! نگاه می کنی و می بینی که چه فکرها و چه آرزوها که پوسیدند و تو تسلیم آنها شده ای و دیگر نه تلاشی و نه امیدی! دیگر در قعر این گورستان بد بو اکسیژن کم می آوری!
های محمد صالح بگذار راحت حرف بزنم!
آی محمد صالح! دلم می خواهد فریاد بزنم! اینجا دیگر نمی شود فریاد کشید!
که اینجا هوا برای نفس کشیدن هم تنگ است ... این آسمان هستی که برای یکی به اندازه تمام ناتمام های دنیاست و برای یکیملجا و پناه دلتنگی ها و دلدادگی ها، اینک اما برای من قفسی شده است تنگ و تیره و تاریک که حتی در این عصر لامپ های کم مصرف و در این قرن معراج آهن و پولاد کورسوی امیدی هم در آن تاریکی قیرگونش نمی بینم و گاها آنچنان خسته و دردمند سر در گریبان خود فرو می برم که دیگر نههیچ صدایی و نه هیچ سایش پرنده خیالی که هر چه هت تاریکی است و قیرگونی و سکون و سکوت! -که صحرای تفت بودن من گاهی اینچنین است!!
های محمد صالح! نکند مثل من بشوی!
نگاه کن! مرا نگاه کن! در اوج جوانی و اینچنین پیر فکر و خسته توان!؟ آری! خسته ام! خسته!
خسته از این همه دیدن! این همه شنیدن! این همه خواندن! کم توان شدم و ناامید اما هنوز جای امیدواری هست که دچار سکون نشده ام!
وقتی دل در گرو هر چه غیر اوست می دهی، وقتی پا در مرداب روزمرگی ها و غفلت ها می گذاری، آرام آرام حل می شوی! فرو می روی! شاید تا آن هنگام که بخواهی به خود آیی مغروق این بحر لایزال و پست و بی شرم شوی و بی آنکه خود بدانی نفس هایت هم اسیر دست این هوس باز و مکاره فریبکار دون -روزمرگی!- شود ...
لبخند می زنم اما ...
ببخش اگر تلخ بود و از سر درد ...
(واضح و مشخص است که بخش هایی از نوشته حذف شده است!)
*. توضیح واضحات اینکه حالم مثل همیشه است ... و این نوشته بعد از قی کردنش تمام شده است و به فاضلاب ها پیوسته ...
*. عکس مربوط به کودکان کار در ایران است ...
لینکهای روز:
اینجا آفریقا نیست، خوزستان است!
فقط می توان افسوس خورد و خورد و خورد ...
هیولاهایی که هر روز با ما زندگی می کنند!
همه مان هیولایی داریم ...
کیومرث پور احمد: خط قرمزهای بی دلیل باعث اقبال سی میلیونی فارسی وان شده است
درباره فارسی وان حرفهای زیادی دارم باشد به وقتش !
سلام
پاسخحذفسکوت
سراب
سار
سبز
.
.
.
.
.
همین
به خود خودم:
پاسخحذفسلام و درود
هفت سین نوشتین !؟
:D
آی نفس کش
پاسخحذفبه مصطفی عزیز:
پاسخحذفزیاد داد نزن بابا
خشک میشی!
هاهاها
داد نزن بهت نمیاد...
پاسخحذفگذشته از شوخی... منظورت سیاسی که نبود ولی انگار یک سریا باید یه کارایی می کردند نکردند تا اینطوری شده!!! اینطور نیست؟
به صنوبر عزیز:
پاسخحذفدوست دارم داد می زنم !!!
اما جدای از شوخی
راستش نفهمیدم زیاد !
سلام
پاسخحذفاین دفعه با تو کاری ندارم صابر با محمدصالح کار دارم.
سلام
خوبی محمد، خوبی صالح.
می دونی چرا محمد صالح ی؟ این رو حتماً ازبابا و مامان بپرس. من هم پرسیدم چرا اسمم مصطفی است. تو هم بپرس.
می دانی محمد عالم عجیبی است. خیلی ها زود به آخر میرسند و خیلی ها هیچ وقت به آخر نمی رسند، یه تعداد معدودی هم آخرش به آخر می رسن. شاید این دسته آخری ها از همه بهترن، نمی دونم ولی ... . می دونی محمد صالح روزی که دیدمت وقتی به چشمات نگاه کردم خیلی چیز ها عوض شد. احساس کردم هنوز هم برای ما آینده ای هم هست، دلیلی و علتی برای بودن، برای جنگیدن، خدا هنوز ناامید نشده. می شود خوب بود می شود بدونه ریا خندید و لبخند زد و گریه کرد. میشه احساساتمون مایه مباهاتمون باشه میشه.
میشه خندید و امید داشت چون هنوز خدا به ما امید داره. یه بزرگی می گفت آدم ها سه جور می میرن، یه دسته به روز و یه دسته به اختیار و یه دسته هم هیچ وقت نمی میرن. دسته اول باید حتماً عزرائیل بره سراغشون ولی دسته دوم خودشون می میرن چون دیگه چیزی برای زنده بودن ندارن، شاید مثل من و تو راه برن ولی قلبشون دیگه گرم نیست، همین یعنی مردن. ولی دسته سوم هیچ وقت نمی میرن چون اصلا برای رفتن نیومدن برای رفتن هم ساخته نشدن برای بودن تعریف شدن، شاید هم خودشون رو برای بودن ساختن. اونقدر خدا رو دوست داشتن که دیگه هیچی به جز خدا رو نمی بینن، برای همین هیچی برای از دست دادن ندارن فقط یه خدا دارن که اون هم از دست دادنی نیست. محمد صالح مواظب باش که تو دسته اول نری چون هیچی از صالح بودن و محمد بودنت نخواهی فهمید، میدونم که اینها رو مادرت بهت بارها گفته ولی باز هم گوش کن. اگر دست بر گردن دنیا اندازی چیز جز سختی به تو لبخند نخواهد زد. البته که سختی ها آدم رو میسازه ولی دنیا آخرش هیچ به تو نمی دهد. این خصوصیت این عالمه باید دست خالی ازش جداشی. اما وای به دسته دوم که خودشون رو تباه کردن. یادت باشه هر نفسی که می کشی یعنی خدا یک بار دیگه تو رو آفریده تا هوای جدیدی رو وارد رگ هات کنی تا دوباره باشی و برای بودنت تصمیم بگیری، برای حال و آینده ات. یعنی خدا می خواد باشی و بهتر بشی.
یادت باشه حتی وقتی که ته سیاه چال تاریکی ها باشی هنوز خورشید تو آسمونه، و نور میده تویی که بایدبیای بالا . به زمین که برسی دیگه خورشیده که تور گرم می کنه. ولی باید زیر آسمون باشی نه زیر زمین . هر سقفی که روی سر سایه انداخت رو خراب کن نذار حتی یه لحظه نور خورشید ازت دور بشه.
که اگر یک لحظه غفلت کنی زیر سایه غفلت یخ می زنی و دیگه حتی گرمی خوشید رو هم احساس نمی کنی.
مواظب باش محمد. مواظب باش صالح.
با خدا باش محمد صالح
در پناه حق
هوالخلاق البصير
پاسخحذفبه صابر عزيز:
خوشحالم كه حالتون خوبه!
ميتونم درك كنم كه الان چه حس خوبي داريد بعد از ... .
به محمد صالح عزيز :
زندگي كردن حتي در اينجا ( ايران ) آنقدر ها هم سخت نيست... .
كافي ست بخواهي ... .
اميدوارانه بخواهي ...
آنگاه تمام كائنات مي خواهند آنچه را كه تو مي خواهي... .
آرام و خلاق و اميدوارانه همچون نامت صالح زي ... .
خلاق بين ... .
ارادتمند : ...::: a creative mind a min :::...
درد نامه خندیدن نداره که بخندم
پاسخحذفحاضر غایبم نداره که بگم حاضر
دندون اولین ابزاری که باهاش میشه طناب رابطرو قطع کرد
انشالله محمد صالح عزیز قطع نکنه
چه متنی
پاسخحذفامیدوارم خودت فهمیده باشی چی نوشتی
عجببببببببب
به امین عزیز:
پاسخحذفخوبه که می فهمی
خوب
...
به امیر عزیز:
پاسخحذفخب در پاسخ تو هم به جز سکوت کاری نم یشه کرد
به مجنون عزیز:
پاسخحذفخودم که نفهمیدم
سلام
پاسخحذفتلنگری به جا و عالی بود.
امید که محمد صالح هیچ وقت اسیر گیر و دار دنیا و روزگار نشه.
برای ما هم دیر نیست. هنوز امید هست...
به سرکار خانوم ابراهیمی گرامی:
پاسخحذفسپاس از حضورتون
پس امیدوارم محمد صالح حداقل بفهمه
پاسخحذفبه مجنون عزیز:
پاسخحذفوالا آدمی به امید زنده است
ایشالا می فهمه
:*
پاسخحذفسلام
پاسخحذفبعد از مدتي كه برگشتم كلي متن زيبا ، ارزنده و سنگين خوندم ازتون .
دوست داشتم سر صبر مي خوندموشون . اما به هر حال قابل تامل بود . استفاده كردم.
قلمتون نويسا
زحمت چه می کشی پی درمان ما طبیب؟
ما به نمی شویم و تو بدنام می شوی
به نسیم پریشان عزیز:
پاسخحذفسپاس
عظمت در نگاهی که باشد این حقیر متن های شرم رو هم زیبا م یبیند
عجب بیتی بود اون آخریه !
"چون خود را به دست آوردی
پاسخحذفخوش می رو!
اگر کسی دیگر را یافتی
دست به گردن او درآور.
و اگر کسی را نیافتی،
دست به گردن خویش درآور."*
باید رفت، ماندن جایز نیست!
به هر شکلی و با هر توانی
و صد البته که با او، به تر؛
که روزمره گی همان روزمرگی است و مرگ گورستان می طلبد و نه گلستان!!!
----------
ممنون از تمام وسعت هستِ تان!از تمام حجم مهرتان!
* شمس
اطلاعیه: به علت ایجاد مشکل در پرشین بلاگ تا اطلاع ثانوی از آپ کردن وبلاگ معذوریم...
پاسخحذفبه محمد صالح عزیز:
پاسخحذفآزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهی زین زندگی پایندگی است
با خوندن نوشته تون اين اشعار به ذهنم رسيد كه كمي تا قسمتي متناسب با نوشته هاتون بوده يا اينكه من اينطوري فكر مي كنم .
پاسخحذفبه هر حال به خاطر همه غيبتهام اين كامنت رو پذيرا باشيد لطفا
محتاجم:
به رویشی نه از این خاک
به زایشی نه از این دست
به باوری نه چنین پست
به تقدیری نه چنین تلخ......
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگیست
گفت: زین معیار، اندر شهرما
یک مسلمان هست، آن هم ارمنیست!
وقتی عقیده، عقده خوانده می شود
و نورچراغ در آب، مهتاب تلقی
ومتانت زمین
زیربرف یخ می زند
نان از یتیم خانه می دزدیم
و می فهمیم:
دزد، اشتباه چاپی درد است!
به نسیم پریشان گرامی:
پاسخحذفزیبا بود و عالی
عالی
http://noorecheshmi.persianblog.ir/
پاسخحذفبه روز شد...
آره تو راست میگی
پاسخحذفاما آخه مگه اینجا دروغ چه عیبی داره!؟
سلام
به امین گلاب عزیز:
پاسخحذفاینجا راست گفتن معیوبه !
با سلام
پاسخحذفبسیار عالی بود
تلنگر... بعد از خواندش ساعت ها فکر کردم به مطلبی که نوشته بودید
متشکرم
یا علی مدد
به سرکار خانوم رستمی:
پاسخحذفسپاس