۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

افکار پریشان - 106






آشوب بود و زير لب با خودش حرف مي زد. زدم روي شونه هاش كه "هاي فلاني چه مي كني؟" برگشت و خيره به زلال آسمون گفت "معلومه كه، نقشي به ياد خط تو، بر آب مي زنم". راستش معلوم كه بود، ديوونه وار قلم مي زد تو سفيدا و بي درنگ خط مي كوبيد روي بوم آبي خيال؛ معلوم بود ولي مفهوم نبود. دوباره زدم روي شونه هاش، كه هنوز حرف از حلقومم نجهيده گفت "هي نزن، ميريزه!". دهن كج كردم كه چي ميريزه، گفت "بار امانتي كه روي شونه هامه، بار عشق!" خنده اي كردم كه يعني مثلا معلوممه اما راستش مفهومم نبود. سرگيجه بودم كه گفت "فكر كردي اين اكسپرسيونيسم از دل چي زده بيرون؟ از همون بار رو شونه هام ديگه؛ عاشق كه باشي ديوونه اي و اكسپرسيونيسمم كه يعني ديوونگی خالص؛ يعني شيدايي؛ يعني سر صبحي سفيدكاري رو بوم آبي خيال؛ يعني ..." تند و تند براي خودش مهملات مي بافت و منم فكرم خراشيده بود و فقط نگاش مي كردم. يهو برگشت گفت "تموم شد، يعني خوشش مياد؟" گوشيمو گرفت و عكسي انداخت و گذاشت اينستا و فقط يه چيز نوشت: "يعني خوشش مياد؟"










(+)