۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

باسه کی میزنی دل بیچاره!؟

نه اینجورام نبود آقا. این پیر پاتال قدیمی ها یه چی میگن، سیب رو بندازی بالا هزار تا چرخ می خوره؛ آره! همون! اینجورام نبود. ما از اولش اینجوری نبودیم. اینقدر سِر!؟ اینقدر گُه!؟ اینقدر همه چی به کِتفم!؟ نه! از اول اینجوری نبودیم. می جنگیدیم آقا! تو کَتمون نمی رفت سر خم کنیم بگیم باشه، تو کَلٌَمون نبود که بیخیال شیم، رد شیم و بریم. وای میستادیم تختی وار، عین شمع استوار، بحث می کردیم، دعوا می کردیم، سر و کله هم می زدیم؛ الکی نه ها! باسه اینکه نتیجه بده، خروجی داشته باشه، تهش عرقمون که خُش شد دلمو رضا باشه، اما حالا چی!؟ به وقتِ کار مدام زیر لب یه چی با خودمون پچ پچ می کنیم: «آخه باسه کی!؟ باسه چی!؟ حالا گیرم که خوب کار کردیم و خروجیش خوب شد، نون میشه باسه ما!؟ اصلش کسی میاد بگه دستت درست دادا!؟ هیشکی به هیچ جاشم نیست! ول کن بابا». البت باس بگم هنوزم کله خریایه خودمونو داریما، کارو درست انجام میدیم ولی بی انرژی، فقط به قدر همون تعهده نه یه کوچولو بیشتر و نه یه ریز کمتر. چی شد اینجوری شدیم!؟ ما که میرفتیم سرکار قبل آبدارچی و دربون اونجا بودیم و شبم که کلیدو ازونا می گرفتیم که درو پشت سرمون ببندیم، حالا چی!؟ فقط میریم میایم عین یه روبات، عین این اسباب بازی قدیمیا، یه جور میریم یه جور میایم و هر روزم همین بساط. تو بگو یه ذره خلاقیت، یه ذره فکر، یه ذره ایده، نه که نداشته باشیما ولی خرجش نمی کنیم، بس که خرج کردیم و به نام خودشون زدن و دزدیدن و دارن باهاش پز میدن! 
القصه خسته ایم آقا، نگا نکن به خنده هامون، هممون مردیم، دلامون مرده فقط این قلب لامصبی نمی دونم چرا داره تالاپ تولوپ می زنه. باسه کی میزنی دل بیچاره!؟ باسه این جسدِ زنده!؟ نکن دوست من، نکن اخوی، بیخیال شو بابا!