۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

یادداشتی مطبوعاتی

دست ها و شیشه ها 
روایت خواستن ها و حسرت ها 


{از متن} 
در این روایت، شیشه معنایی جدید
می گیرد؛ شیشــه نامریی بــه آینه ای برای 
تصور بودن خویش به جــای مانکن درون 
مغازه بدل می شــود و مانعی برای نرسیدن؛ 
مانعی بــرای آنکه انگشــت خواســتن را 
بایستاند و آن را در حسرتی عمیق فرو برد. 



چاپ شده در روزنامه بهار به تاریخ دهم اسفندماه 
لینک متن (+)
لینک پی دی اف صفحه (+)


۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

در باب سکوت

«فقط آدمیانی که می توانند در معیت یکدیگر ساکت باشند، کسانی هستند که در هماهنگی کامل با یگدیگرند، کسانی که به یکدیگر اعتماد دارند و در مراوده شان سخن را احتیاجی نیست (یا همیشه نیست)»


- اگنس هلر به نقل از لاجوردی 






*. دیگر به گزین ها (+)
*. ما را در فیس بوک پیگیری کنید (+)

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

خرده روایت های روزگار لعنتی - 3

- سلام مهندس! 
{در حالی که دختره اول تندی پشت سرشو نگاه می کنه، بر می گرده و میگه} 
- ببخشید با من هستید!؟ مهندس!؟
{بعد در حالی که با تعجب زل زده تو صورت افشین و خمی به ابروهاش داره کمی مکث می کنه و انگاری داره خاطرات خاک خورده قدیمشو غبار روبی می کنه زیر لب با صدایی آروم میگه}
- افشین توئی!؟
{افشین لبخند ریزی می زنه و سرشو میندازه پایین و تکون میده سرشو و میگه}
- آره 
{بعد آروم غنچه لبخند می افته گوشه ی لب دختره و پقی می زنه زیر خنده و میگه}
- منو شناختی!؟
{که افشین یه مکثی می کنه و میگه}
- آره؛ چطور!؟
{در حالی که خنده دختره رو صورتش می ماسه میگه}
- آخه من حتی خودمم دیگه نمی شناسم!
{آروم صحنه سیاه میشه و تاریک}






*. دیگر خرده روایت ها (+)