۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

دل نوشته -9 و ادای دین - 4: حق دوستی ...!!





تذکر: این پست هفت بطن دارد و درون هر بطنش هم هفتاد بطن !
مخاطبان خاص خودش را دارد به وسعت تمام آنانی که مرا دیده اند. برداشت های گوناگونی که کس از آن دارد که خب قطعا میشود گفت برداشت هر شخص تا به تایید نگارنده نرسد از هیز انتفاع ساقط است به زبان خودمانی اگر من تاییدش نکنم آن برداشت شخصی است و نظر نگارنده در نوشته نبوده ...

امشب هم همچون بسیاری از شب ها آبستن شده بودم. آبستن واژگانی که باید زاییده می شدند، واژگانی که چندی در رحم ذهنم خون خورده بودند و اکنون باید با درد بیرون می آوردمان اما دردی شیرین، دردی به شیرینی لبخند یک نوزاد به پهنای عظمت نگاه یک مادر اما همیشه برای نوشتن دل نوشته هایم به اندازه همین شیرینی و لطافت شور و هیجان داشتم برای زاییده شدن یک نوشته خوشحال بودم اما این از معدود دل نوشته هاییست که نه هیجانی دارم برای نوشتنش و نه شوری که حالم به هم می خورد انگار فرزند نا مشروعی است! انگاری گناهی جنینش را بسته است، که روزهاست که می خواهم بنویسم اما نشد ولی این بار خواستم تا سقطش کنم و این دل نوشته حاصل سقط شدن همین فرزند نامشروع است ...
آنچه آمده است شقشقه ای است که هدر رفته است. بغضی است که سالهاست (درست به اندازه تک تک لحظه هایم در 409 -و تو چه می فهمی که هر لحظه 409 برایم چندن سال است!-) در روی تمام غم های این سالهایم سنگینی می کند که می خواهم بترکد و بریزد بیرون و ببارد ....
هر چه آن نوشته منان من برایم زیبا بود و از آشنایی گفته بودم این دل نوشته ام بیشتر از سر درد است ... دردی نهفته در سینه که به مدد نگاه های پر معنای دوستان عزیزتر از جانم از سر دوستی و رفاقت و بلندی طبع و نیز تهمت های گوناگونی است که از حرف آن افرادی که حتی نمی خواهم بهشان فکر کنم -و برایم اهمیتی نداشت که چه می گویند و چه می اندیشند!- در این سالها به گوشم رسیده است ...
آنچه می خوانید پریشان گویی هاییست پراکنده از یک ذهن خسته در درون تنهایی خویش -که نه اشتباه نکنید این صابر همان صابر پر انرژی ایست که همیشه می بینید و این پریشان گویی ها تنها در تنهایهای اوست که رخ می دهد!-
و در آخر اینکه اشتباه نکنید این نه یک متن ادبی که متنی کاملا غیر ادبی و بعضا نامودبانه است !



به یادش و به یاریش

چند وقتی است به دوستی و رمزهای نهفته در آن و نیز حق و حقوق دوستی و رفاقت فکر می کردم. به اینکه همیشه مرام من حقیر سعی و تلاش در صداقت در رفاقت بوده است. صداقتی که همیشه فکر کردم باید در رفتارم باشد و از سر همین سعی در صداقتم همیشه احترامی خاص برای دوستانم قائل بودم و رفته رفته با آنهایی که رفاقتمان بیشتر و عمیق تر می شد احترامم و شوخی هایم بیشتر و بیشتر می شد - که من شوخی را نوعی احترام می دانم که اینکه مخاطب شوخی هایم آنقدر برایم عزیز است و محترم که تمام خنده هایم را با او به اشتراک می گذارم!- شوخی هایی از سر صداقت و دوستی، شوخی هایی به عمق عظمت نگاه تک تک رفقایم. همیشه و همواره سعی می کردم در این شوخی ها کسی از دستم ذره ای ناراحت نشود که اگر می شد در جلوی همگان تمام غرور نداشته ام را زیر پا می گذاشتم و از او عذر خواهی می کردم و همیشه غم ها را در تنهایی های خودم و شادی ها را در جامعه بودنم می آوردم و همیشه وظیفه انسانی خود می دانستم که تمام انرژی ام را به دوستانم و اطرافیانم انتقال بدهم. صبح ها با انرژی فراوانی به مدرسه و بعدتر ها سر کار و خاصه دانشگاه می رفتم و تما آنرا نثار دوستانم می کردم -که نه این وظیفه من بوده است و منتی بر سر کسی نیست!- و هنوز هم وجدانم از بایت آن چند هفته ای که در دانشگاه ناراحت بودم جریحه دار است که چرا با ناراحتی خودم احیانا جامعه اطراف خود را ناراحت کردم و خاصه دوستان عزیزتر از جانم و مهربان تر از برگم را. همیشه مرام من اینگونه بوده است، مرامی از سر اعتقاد از سر دغدغه! و خوشحالم و هر روز از خوشحالی دیگران خوشحال تر می شوم و خدا را شکر می کنم که ان حقیر غافل بی سر و پا و این گدای بیغوله های فراموشی را در سر راه این دوستانی قرار داده است که از عظمتنگاهشان این حقیر را بزرگ می پندارند -که تقصیر خودشان نیست آنقدر عظمت نگاه دارند که این کمترین را نیز بزرگ می بینند و تبارک الله احسن الخالقین! که چه بررگوارند و وسیع درست به وسعت جولانگاه پرنده خیال!- چه داشتم می گفتم!؟ تقصیر خودم نیست هر بار که یاد رفقایم می افتم آنقدر هیجان زده می شوم که دامنم از دست می رود! چه داشتم م یگفتم!؟ آهان یادم آمد خدا را شکر از بابت این همه رفیق! دراین میان آنچه که بیشتر از همیشه مرا به این دوستانم نزدیک تر می کرد و از طریق آن جامعه اطراف خودم را شاد می کردم شوخی ها و خنده هایی بود که به واسطه تکه کلام ها و شعرها و آوازها شکل می گرفت! -اشتباه نکنین نه از آن شوخی های مبتذلی که پرده حیا را جر می دهد و نه از آن آوازهای طرب آوری که جز جنون شهوت چیز دیگری ندارند و نه از آن لبخندهای ناشی از تحقیر یکی برای شادی دیگری که شوخی هایی که همیشه سعی می کردم کسی ازشان ناراحت نشود!- شوخی هایی که شاید باورش سخت باشد که شبها فکر می کردم که چگونه با آن جمع اطراف را شاد کنم! برنامه میریختم برایشان و گاه گداری که می دیدم از حد می گذرد با ترفندهایی خاص با کمک برخی و بعضا بدون کمک کسی تغییرشان می دادم تا مبادا به انحرافی برود. و در این میان خدا را شاکرم که دوستانم آنقدر به این حد اعتماد رسیده بودند که کسی نه احساس دریده شدن حیایی می نمود و نه ناراحتی ای که بعضا اگر هم بود صراحتا می گفتند و چقدر خوشحال می شدم که صراحتا ایرادات مرا می گفتند. اما در این میان کسانی هم بودند که با دیدن این شوخی ها و خنده ها از سر دلسوزی، حسادت، احساس نمایندگی خدا را در زمین داشتن یا به قول دوستی از سر پلیدی دل -که من قبول نداشتم!- فکرهاشان به جاهایی قد می داد! برداشت هایی می کردند بی شرمانه! -دوستی می گفت از سر پلیدی است اما من قبول نمی کردم که پلید تر از خودم سراغ ندارم که با این سیاهی و تیرگی دل بارها و بارها از این خندیدن ها و شوخی ها در جمع هایی دیده ام ولی هیچگاه فکرم به جایی جز صمیمیت و دوستی قد نداده بود!- بعضا و گاه و بیگاه آنهایی که احساس نمایندگی خدا را در زمین می کردند -و تنها به پهنای یک دیوار سی سانتی متری از من و ما فاصله داشتند و چه فاصله زیادی است میان 409 و اتاق بغلش!- تهمتهایی را به شخص حقیر می زدند که فلانی فلان است و بهمان است که عادتشان است که اگر کسی در راهرویی با کسی دیگر حرفی بزند در پچ پچ های خود هزاران فکر ناروا را به هم می گویند و لابد از آرزوهای پر طول و دراز خویش برای هم صحبت می کنند! -البته مقصودم از آن اتاق تنها چند تنی است که خودشان می دانند؛ همه می دانند که من احترام خاصی برای تمام آنها، حتی همان کسی که اشاره ای به او شد قائلم- تا آنجایی که رو به این حقیر گفتند تو ام الفساد 409 ای و چقدر در کلامشان بوی بدی به استشمامم رسید! گویی این فکر زاییده لجن زاری است که در ذهنشان رشد کرده و از تعفن سطر سطر واژه هاشان حالم به هم خورد! خندیدم و رفتم که اصولا حرف دگران برایم مهم نیست برای خودم زندگی می کنم و نه برای دیگران! - و این حرف منافی این نیست که اگر کسی به حق حرفی بزند نپذیرم، و توجه کنید که دیگران در ادبیات من غالبا به کسانی جز دوستان و آشنایانم گفته می شود- و هیچگاه برای این حرفهای خاله زنکی و از سر جهل -که آری جهل است وگرنه فطرت هر انسانی پاک است- ارزشی قائل نیستم که فکر کنم بهشان و برای آن حرف هایشان احترامی قائل شوم! و گاه و بیگاه حتی کسانی دیگر و افرادی دیگر تهمتهایی را به گوشم رساندن که به قاعده فوق جز لبخندی پاسخشان ندادم و بارها این فکر به ذهنم رسید که بگذارم وبروم که چقدر می شد بی مزد و با منت بالا سری ها کار کرد و جای تشکر -که توقعی نداشتم!- تهمت شنید! اما ماندم! نه برای اثبات خودم و نه برای مبارزه که اعتقادی به مبارزه ندارم -که در برابر سنگ مبارزه بی ارزش است!- ماندم برای خودم برای رشدی که در عظمت نگاه دوستانم کرده بودم و همیشه و همواره در نسبت ضرر و زیانی که از کار در چنین محیطی کسب کرده ام هرگز یک لحظه لبخند با دوستان را به هزاران تهمت نمی فروشم -که منفعتی که از حضور در بالا بردم بی نهایت است و حتی ضرر میلیاردی هم در برابرش پشیزی بیش نیست!- همیشه وظیفه دوستی می دانستم که به دیگران کمک کنم در همه کارهایشان و در این میان تحمل دیدن ناراحتی های دیگران را ندارم که دوستانم شاهدند که هر بار که یکی شان ناراحت شده چقدر سعی کردم که شادش کنم و چقدر انرژی صرف کرده ام و اگر ناراحتی اش باقی مانده همیشه عذاب وجدان خواهم داشت که چرا نتوانستم کاری بکنم و به وظیفه ام درست عمل کنم.
و همیشه از سر صداقت با آنها شوخی می کنم و من هیمنم که می بینین! آهای شنیدین!؟ من همینم! اگر این رفتار از دید شما ام الفسادی است صراحتا به شما می گویم من همینم! سنگسارم کنید! بارها و بارها شبها از درد به خود پیچیده ام که چرا فلانی که دوست من است هنوز ناراحت است -و تو چه می فهمی که گریه یک مرد از سر درد برای عدم توانایی شاد کردن یک رفیق چگونه است!؟ تو این ها را نمی فهمی که برای تو زندگی شده غیبت و فکرهای عجیب خودت که نه نگران حق الناسش نباش که من بخشیدم که من نه خود را نماینده خدا در زمین و نه عابد سالک که گناهکاری می دانم که بوی تعفن لاشه روزمرگی هایم هوا را آلوده کرده و از لوث وجودم احتمالا فرشته ها هر روز بد و بیراه می گویند، من تو را بخشیده ام که من که باشم که ببخشم!؟ پناه ببرید به همان خدایی که فرود هر کس آبروی کسی را بریزد انگار کعبه را زیر پا له کرده است -باز هم داری اشتباه می کنی! فکر کردی من برای تو از سر دشمنی می نویسم!؟ که نه نمی دانی از اینکه مرا می دیدی و غضب می کردی چقدر ناراحت می شدم که چرا باید وجود من ناخود آگاه باعث عذاب تو شود! که ای کاش می فهمیدی که چه کم یگویم که باز هم فکر می کنم اشتباه برداشت کردی!-
این ها را نوشتم تا بگویم و بدانید که چقدر در زندگی من حق به گردن من دارید که ادای دینی کرده باشم به تمام رفقایم -و نمی دانید آن موقعها که صادقانه به من تذکری می دهید و یا حرفی می زنید و پندی می کنید چقدر شاکر خدا می شوم از شما!- اینها را نوشتم که یادآوری باشد برای خودم که چه بودم که حرف بسیار است و درد دل فراوان که این تنها قطره ای بود و هذه شقشقه هدرت ...
اینها نوشته هایی است از سر خستگی ... خستگی های اسن سه سال که نه این تنها بخشی از آن همه خستگی هاست که نمی دانم چرا اینجا انتشارش دادم! حرف های نگفته زیاد است که چون مصداق وار می شود درست نیست که بگویم ...
بگذارید اعتراف کنم که کمی خسته ام! از شنیدن برخی بی اعتمادی ها -که اگر ذره ای دوستی در حق دوستش بی اعتمادی کند نامردی عظیمی است!- احساس می کنم که این رفتارهایم برخی را بی اعتماد کرده ... بگذریم! اما باز هم از سر خستگی فریاد می زنم که من همینم که میبینید و اگر خوشتان نمی آید خب نیاید! اگر کسی معیار سلام کردنش و برخودش با من فرق دارد بگذار برای خودش آن طور زندگی کند! اگر کسی آمد و دید و خوشش نیامد و به این دلیل دوستی اش را با من -و شاید فراتر از دوستی اش را با من!- به هم زد، بگذار به هم بزند! من چرا خودم را تغییر دهم -که منطقم این رفتارها را درست می داند و هر بار زیاده روی کردم خود را اصلاح کردم- اگر خوشتان نمی آید مرا نبینید! که در این میان هم فکر نکنید از همان روز اول با همه شوخی کرده ام که نه این صمیمیت رفته رفته و گام به گام شکل گرفته که اگر کسی با خودم یا دوستانم شوخی های نا به جایی در ابتدا بکند به او تذکر خواهم داد که پیش آمد و تذکر دادم که شوخی باید در عین حفظ حیا و عرف و عفت و در گذر زمان شکل بگیرد نه سریع و آنی و ... که چه کنیم که در مملکتی که همه خود را نمایندگان خدا در زمین می دانند و همه چیز را با دیده ظاهر بین خود می سنجند که اگر فلانی با فلانی حرف میزند حتما فلان است!، - و امان از دید ظاهر بین که برای لعنت کردنش همین بس که دو تن ظاهر بینانه حکم کردند قاضی ای که حکم قتل حسین بن علی را داد و جنید که گفت نحن نحکم بالظاهر و حسین منصور حلاج را بر سر دار آویخت!- و چقدر سخت است در میان این همه توهم زدگی کردن و چقدر سخت است تنفس در غبار عرف هایی از قبیل اینکه زن باید در خانه بنشیند و یا اگر مردی به زنی لبخند زد فلان است و اگر مردی به مردی سلام گفت گرگی است در لباس میش! فکرکردن به این دنیای اطراف که دیگران چه فکر می کنند جز شک و اندوه و محنت که نکند من اشتباه می کنم و باید به ساز ناکوک و ناموزون آنان برقصم، لحظه ای تامل کنیم که داریم به چی فکر می کنیم !؟ و آیا اصلا بالذات فکر به این موضوع ارزش دارد یا نه !؟
و در نهایت عذر! عذر از بابت اینکه شاید با رفتارم کسی را ناراحت کرده ام! عذر از بایت اینکه اینقدر صریح نوشتم و درد دلی کردم از روی عجز! امید که ببخشید ...

و با زهم تاکید اینکه این پست هفت بطن دارد و هر بطنش هفتاد بطن و نظراتی که مورد تایید مستقیم نگارنده نباشد تنها یک برداشت شخصی است و احتمالا غلط!


هذه شقشقه هدرت
تمم
ساعت یک و بیست دقیقه بامداد 14 خرداد ماه 1389


*. نالد به حال زار من امشب سه تار من
*. تشکر از همه دوستان خاصه آن بزرگوارانی که این چند هفته اخیر زیاد باهاشان صحبت کردم
*. درباره کامنت ها خواهشا صریح و شفاف نظر دهید و بدانید نظراتتان در این باره برایم بسیار ارزشمند است
*. تشکر ویژه از مصطفی و حسین -که حسین تازه بلاگ دار شده سر بزنید حتما-
*. راستی روز زن به هم دختران و مادران خجسته
*. حرف های فراوانی میخواستم بگویم که قطعا از پریشان گویی و پراکنده گویی این پست فهمیدید که نگفته ام ...
*. اشتباه نکنید از یکشنبه همان صابر سرحال و سرخوش رو میبینید ...
*.
*. ...




بعدا اضافه شد:

چند توضیحات واضحات و تکرار مکررات:
1. بازهم تکرار می کنم اگر نامی از اتاقی برده شد نه به رسالت آن کاری داشتم و نه به تمام افرادی که در آن هستند بلکه به چند تنی از بزرگوارانی که در آن اتاق رفت و آمد می کنند بود و باز هم اشاره می کنم که قصدم از نوشتن نه این بود که کسی با آنها صحبتی دعوایی یا مناظره ای داشته باشد و نه اینکه خدایی نکرده آنان را متهم کنند که نه بالعکس انگشت تمامی اتهامات به سمت خودم است، نوشتم تا کمی تامل کنیم که آیا برخی رفتارهایمان درست است یا نه و در این میان البته آسیب شناسی ای از قشر مذهبی و چادری جامعه یمان -که کلان تر از دانشگاه است- هم مدنظرم بود که اشاره شده است و در باب این نقد آغوشم شدیدا برای شنیدن ادله و منطق هر کسی باز است که خودم را اصلاح کنم اما از اینکه آبرو ریزی شود و یا پچ پچ هایی شود و تهمتهایی روا شود متنفرم ...
2. راستش را بگویم جز این استدلال که: «هذه شقشقه هدرت» هیچ منطق و دلیلی برای آپ کردن این پست نداشتم و این تنها بخشی بود و قطره ای از یک دریای مواج بی انتها ...
3. باز هم تاکید می کنم که این رفتارها و تهمت ها برای چون منی که زیاد درجهت عرف پیش نمی رم و زیاد ساختار شکنی و سنت شکنی می کنم پشیزی هم اهمیت ندارد و قصدم از این نوشته تلنگری بود به همه -من جمله خودم که آهای کجا داری میری!؟- وگرنه اگر برایم مهم بود که همون سالهای پیش می رفتم، هدفم از گفتن ام الفساد و قضایای اینچنینی برای خودم نه درد دل و نه دل خوری بود بلکه این ها را گفتم که بگویم نه خر نیستم و می دانم چه حرف هاست پشت سرم -درست یا غلط!- و اینکه همه مان بشینیم و فکر کنیم که برای حرف های نوینی که زده می شود چه باید کرد و چه باید گفت و چگونه رفتار کرد و لحظه ای تامل کنیم به این حرف های جدید وگرنه این لاشه بد بوی متعفن حقیر بنده تا چند ماهی بیشتر مهمان سفره هاتان نخواهد بود ...
4. ممنونم از تمام عزیزانی که بازخوردهای خوبی دادند و فریاد می زنم که خدارا شاکرم که مرا در مسیر این دوستان بزرگوار قرار داد ...
5. باز هم تاکید می کنم که من حالم نه بد است و نه انرژی ام تحلیل رفته و با انرژی بیش از بیش در روز یکشنبه پا به 409 خواهم نهاد و د این چند ماه باقی مانده خواهم ماند و خواهم خندید و خواهم خنداند که من بی منان خویشم در 409 زیستن نخواهم کرد ...
6. زیاده عرضی نیست ...




۳۷ نظر:

  1. راستی نظرات خصوصیتون رو میل کنین
    saberkhosravi@gmail.com

    پاسخحذف
  2. سلام
    من توی بطن شماره 25 از بطن 4 گیر کردم. قبلی ها حلههه. فقط اینو ردیفش کن برم جلو....
    حرف زیاد دارم. بذار چند بار بخونم بعد میگم
    سپاس

    پاسخحذف
  3. در ضمن....
    گریه نکن که سرنوشت
    گر مرا از تو جدا کرد
    عاقبت دلهای ما ، با غم ِ هم آشنا کرد
    چهره اش آیینه ی کیست ؟!
    آنکه با من رو به رو بود
    درد و نفرین بر سفر ، این گناه از دست او بود

    من گلی پژمرده بودم
    گر تو را صد رنگ و بو بود
    آنچه کردی با دل من ، قصه ی سنگ و سبو بود
    ای دلت خورشید خندان
    سینه ی تاریک من ، سنگ قبر آرزو بود

    پاسخحذف
  4. راستش اصلا نمیدونم چی بگم

    فقط میتونم بگم،گاهی انقدر ذهن هامان نه بهتر بگم نفسهامان را رها میکنیم که اجازه میدهیم هر لجنی به ذهنمان خطور کند بدون اینکه بفهمیم که ایلن لجن وجودمان را به چه تافنی میکشد!

    گاهی انقدر بی مهابا هرچیز را میشنویم که خودمان نمیفهمیم که ورودیهای اشتباه خروجی های نا به سامانی بیرون میدهد!

    فقط حرفاتون باعث شد به فکر بیفتم و فکر کنم که ما چه گونه و بر اساس کدامین شرایط به خودمون حق قضاوت میدیم!
    ازین بابت ممنونم خیلی ممنون
    امیدوارم شادیتان مستدام باشه و به اهدافتون رسیده باشید و دوستانتان شاد و خندان در کنارتان باشند و توانایی درکتون را همینجوری که هستید داشته باشیم!

    با اینکه این دلنوشته دیواراش سرد بود اما اون بطناش که من درک کردم خیلی گرم بود!

    عیدتون هم بسی مبارک
    امیدوارم این روزهایتان خوش تر شود و بعدها خاطراتشان شیرین باشه و امیدوارم تو بهشت دانشکاه انقدر همه به هم نزدیک تر شویم که همه از سر صدق بهم نگاه کنیم و دوستیهایمان زنجیرهایی ناگسستنی باشه!

    موید باشید و پیروز و کامروا

    پاسخحذف
  5. به حسین رحمانی عزیز:

    تو اون بطن نگارنده می فرماید: بی منت باشید
    اگه بیاید من منت بهتون بدم ...
    فهمیدی حالا !؟

    پاسخحذف
  6. به سرکار خانوم اردکانی:

    اسیر دست توهم شدن خامی است ...
    و گاهی سخته تشخیصش و گاهی سخته تحملش

    پاسخحذف
  7. خب سخته همه چیز تو دنیا سخته!
    من هیچ اسانی نمیبینم تو دنیا!
    اما خب متاسفانه نمیتنونیم کاریش کنیم!

    این حرفتون خیلی به دلم مینیشنه که میگید ما خودمون را نماینده خدا میبینیم رو زمین،به نظرم خود من تو این یک مورد توهم زیاد میزنمو............!

    اما خب نمیدونم،راستش بهتر بگم عین اصحاب کهف که از خواب پا شدن منم از همه چیز یه جورایی بی خبرم یه مدت شنیده ها تاثیر بدی روم داشت اما الان با شنیده هام کنار اومدم و خیلی راحت شدم!

    اما میدونم تو زندگیم قضاوت الکی زیاد کردم یکی نیست بگه چرا قضاوت اصلا؟به ماچه؟خیلی لازم میدونیم یک کلمه بگیم!!!!!!!اما خب ما نماینده خدا رو زمینیم!

    اصلا هیچی نگم بهتره من این روزا مشنگ شدم برانکه حال و هوای اطرافم و عوض کن کاملا دیوانگی را به هم نشون دادم!
    حالا هم بهتر حرف نزنم،قفط بگم مرسی که بازم یه چیزی یادمون نه یادم دادید!

    پاسخحذف
  8. درود

    این بار هم تنها حاضر!

    حرفای زیادی برای گفتن دارم که دلم میخواد خیلی ها بشنون!

    اما نمی دونم که چرا این بار هم سکوت میکنم!جدا نمی دونم!

    شاید به خاطر بغصیه که...

    پاسخحذف
  9. یک نکته آن هم اینکه اگر مشکلی هست با دلیل و منطق عقلی بسیار خوشحال میشم که به من تذکر بدین که خودمو اصلاح کنم نه اینکه اگر ایرادی هم هست تو بوق و کرنا و با 200 واسطه به آدم برسه
    بگذریم

    آغوشم برای پذیرش نظرات شما همیشه باز بوده و اصلا ناراحت نمی شم کسی بیاد بگه ....

    پاسخحذف
  10. به سرکار خانوم آذرنوش:

    گاهی همین سکوتاس که باعث میشه بعضی ها وقیح تر بشن
    گاهی از همین سکوت ها احساس می کنن که کارشون درسته
    بگذریم ...

    پاسخحذف
  11. به سرکار خانوم اردکانی:

    حرف زیاد دارم ... بگذریم

    پاسخحذف
  12. از مسئولین دانشگاهم که حدس می زنم که بلاگو می خونن خواهش م یکنم کامنت بذارن و نظرشونو بگن حتما

    پاسخحذف
  13. بالا نوشت :
    هوالخلاق

    3z نوشت:

    3z نوشتي تقديم به دوست
    كه هرچه بر سر ما مي رود ارادت اوست:

    گرچه خوني ، ولي پاك بود...!

    صادقانه ميگويم: گرچه خيلي به هم نزديك هستيم،
    ولي اعتراف ميكنم كه هرگز نميتوانم حال و هوايت را درك كنم...
    هرگز نميخواهم خودم را در معرض اين همه حس قرار دهم...
    ولي حداقل ميتوانم تصور كنم چه حسي ميتواني داشته باشي...
    حسي پر از شك و ترديد و بي اعتمادي به همه ، حتي خودت!
    حتي منانت!!!!!!!!!!!!!!!!
    فكر ميكنم!!!عجيب است كه با تصور اين حس شوم،
    هنوز فكر ميكنم!!!
    فكر ميكنم بهترين كار
    همين كاري بود كه كردي ،
    بالا آوردن اين حس شوم روي صفحه ي كيبوردت راميگويم،
    گرچه بوي تعفن مي دهد
    ولي پاك است و زلال
    به شفافيت لحنت
    به برندگي نقدت
    وقتي كه هضم كردن احساس
    آن هم چه حسي!!!
    دشوار است
    بايد آن را بالا آورد!
    روي وب حتي!!!
    اميدوارم سبك تر از قبل شده باشي... .
    از آنجايي كه خودم را ديگران نميدانم !
    بدان كه به نيت دروني ات هرگز لحظه اي شك نبرده ام...
    اما صادقانه ميگويم:
    وقتي كه خود را جاي ديگران ميگذارم!!!
    وقتي كه از جايي وراي 409
    حتي كمي دور تر از درون
    به رفتارمان
    تنها از برون مينگرم
    نميدانم اسمش را مي توان ظاهر بيني گذاشت يا هرچيز ديگر
    كمي
    تاكيد ميكنم
    كمي
    به آنها نيز حق ميدهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    به ديگران حق ميدهم چون
    به اين باور دارم
    كه كم اند
    و شايد نادرند
    انسان هايي همانند تو
    درون نگر
    كه تنها
    عظمت نگاه انسان ها را
    و نه
    صورت و ظاهر نگاه ها را
    درك ميكنند!
    آري اين چنين است اي برادر... .
    حرف نگفته
    چه بسيار است
    ولي افسوس...
    حرف نگفته را نبايد گفت
    حتي با دوست!

    پي نوشت:

    به خودم:
    مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
    توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند!!!
    به شما:
    نميگويم چگونه زي... .
    ارادتمند : 3zman

    پاسخحذف
  14. به دوست بزرگوار و عزیز
    تریزمن تریز من:

    امین امین امین
    دلم می خواست عظمت نگاهی که داری را داشتم
    عظمت نگاهی که اینچنین در عین بزرگی ساده است
    راستش را بگویم گاهی حسودیم می شود به این عظمت نگاه ...

    امین امین امین
    دلم می خواست برایت بگویم که چه می کشم اما ...

    می دانم که تو از تبار آنانی نیستی که به خنده ای دل ببندند و دوستی آغاز کنند و به ناله ای بانگ رحیل بزنند که در این عصر وجودی اینچنین شایسته تقدیر است ...

    در باب آن مساله هم قبول دارم و می دانم از بیرون شاید برخی رفتارها درست نباشد که من خودم بسیاری اشتباه کردم و بعد اصلاح کردم و هیچ ابای هم ندارم که فریاد بزنم اشتباه کردم اما در اشتباه نماندم و درست کردم اما این اشتباهات و رفتارها دلیلی بر این نمی شود که فکرهایی دیگر کنند که از دیدن یک ابخند به رخت خواب فکر کنند و از دیدن یک شوخی .... که می دانم تو هم این را قبول داری

    و در نهایت سپاس
    سپاس از صداقت هیشگی ات که برای ادای دین آن چاره ای جز سکوت نیست ...

    پاسخحذف
  15. سلام
    دهکده ای دارییم به جمعیت 3000 نفرو بیقوله ای به جمعیت حد احکثر 30 نفر که در ان همه همدیگررا میشناسند و برا یکدیگر حاضرند تب کنند و از جان مایه گزارند اما از خصوصیات بیقولس که گاهی خاله زنک هایی که همیشه سر پشت بام هاشان هستند و از پشت بام خانه هاشان یا از سرک کشیدن بی وقت و با وقت در کوچه به کار دیگران نظارت میکنند (فقط نظارت نه بی احترامی از اون رو گویم که اینان اشتباه نمیکنند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
    حس خوبی نداشتم وقتی که متن خراب شدن حرف های چند تن را بر سر یکی از عزیزترینام راشنیدم (هر چند برایش اهمیتی نداشت)
    حس خوبی نداشتم وقتی دیدم که وجه الله انقدر در زمین زیاد شده که به راحتی بالای سکویی مسون از خطا می ایستد و با نگاهی از بالا به پایین فرد دیگری را ام الفساد مینامد(اگر چه از نظرم من
    این گونه نیست)
    دلم گرفت وقتی تک تک خاطرات بد خاک شده در این محیط کوچک بار دیگر برای یکی از این بهترینهای من رخ داد (اگر چه میدانم برایش اهمیتی ندارد حرفهایی که به ارزانی بادندد)
    نمیدانم سهم من از این دلخستگیهاش چه قدر است.!
    نمیدانم به چه حد مقصر بودم در این که حرفها آنقدر در دلش زیاد شود که به غمبادی این چنیین مبدل شود.!
    نمیدانم چقدر ...
    ولی خوب میدانم که از لبخند کوچکت تا اخمهای که کمتر دیدم
    محوری بوده برای تعادل این الاکلنگ که با تکان دادن و تغیر مرکز سقلش باعث تغیر نسبت شدیید غم به شادی میشوی
    ولی خوب میدانم که تحمل اخمهایت همانطور که قبلا هم برایت گفته ام برایم سخت تر از هر چیز و کس دیگریست
    در اخر خوشحالم که نگذاشتی که اخمهای خودت باشد ولایق دیدی برای به اشتراک گذاشتنشان
    هر چند ذره ای باشم کوچک اما به وقتش با دیدن خورشید میتوانم به وسعت آسمانی باشم



    آخرشم با بخش امالفسادش رسما ارتباط بر قرار کردم چون دو بار مورد خطاب تو سر دو تا کلاس بینش قرار گرفتم چون حیطه فکریی و عقیدتیم عقلی بود و نه چیز دیگری
    امیدوارم غمباد نشه اما با شناختیکه ازت دارم نمیشه

    پاسخحذف
  16. عجب...
    شوخی و خنده، دلسوزی و حسادت.
    باز هم عجب...
    حرف زیاده اما نمیشه گفت...

    پاسخحذف
  17. اولا اینکه ما در مقابل اطرافیانمون و جهان اطرافمون مسئولیم. نمی شود گفت من هر گندی که میزنم به خودم مربوطه و همینیم که هستم. تو در معرض دید هستی. در معرض اجتماع هستی. اعمال تو فقط روی خودت تاثر نمی گذارد. ما ملزم هستیم از یک سری قواعد و قانون پیروی کنیم. جایگاه خودمون رو بشناسیم. تو و اعمالت فقط به خودت بر نمی گرده. هزاران نفر از کارهای تو تاثیر می گیرند. بحث سر عقاید نیست که بگیم هر کسی آزاده در عقیده. بحث سر قانونه. قانونی که همه باید رعایت کنند. نمی شود از شما پذیرفت اگر خوشتان نمی آید مرا نبینید. تو در معرض دید هستی. اگر می خواهی اینطور باشی پس باید در خانه بمانی و اونوقت هر کاری که دوست داری انجام بدی. محیطی که توش روزانه 50 نفر رفت و آمد دارند محیطی نیست که بگیم هر کی هر کاری دلش می خواد انجام بده. هر کی هم دوست نداره بره بیرون.
    هر کی هر کاری دوست داره انجام بده بره تو خونش انجام بده. 409 باید پایبند به قانون باشه. قانون هم نباید حتما جایی نوشته شده باشه. نه. خیلی چیز ها خیلی واضحه. 409 متعلق به همه ی نخبگان فرهنگیه. 409 جای تراوین بازی کردن یا تولد گرفتن نیست. 409 جای استفاده شخصی از اینترنت نیست.
    دوماهیچ منطقی پشت این نمی بینم که شوخی باید در گذر زمان شکل بگیره. اگر شوخی ایراد داره چه 1 سال پیش چه الان ایراد داره. و اینکه هر کسی برای خودش یک میزان عفتی قائل شده. دلیلی نیست که با گذشت زمانی شوخی ها آزاد شود. اگر قراره این بشه قانون 409 پس باید همه از نظر عقلی اونو بپذیرند. نمی شود از شما رفتار هایی در اتاق 409 (که متعلق به همه است) دید و بگویید من همینم که هستم هر کس نمی خواهد نخواهد. شما در خانه ی خود و به دور از اجتماع می توانی این حرف ها را بزنی اما در یک مکان اجتماعی و فرهنگی حق هر گونه کاری را نداری. حق پیاده کردن هر گونه عملی را نداری.
    ببخشید اگه صریح گفتم. چون حرف ها رو صریح حس کردم.
    در حال سیر در بواطن آخر هستم.
    چون دوست دارم اینا رو گفتم
    همین

    پاسخحذف
  18. به امیر عزیز:

    حرفها زیادند اما این هم تنها بخشی بود از اون غم بادهای قدیمی ...
    نمی دونم چپرا منتشرشون کردم
    نمی دونم به دیگران چه ربطی داشت اما گفتم
    خاطرات این چند سال برام یادآوریش شیرین تر از هزاران تهمت هایی است که دیدم و شنیدم ...

    پاسخحذف
  19. به حسین رحمانی مهربان تر از برگم:

    قانون 409 رو 409 ایها می نویسن نه بیرون از 409 خوشحالم که نوشتی صریح نوشتی در زمینه شوخی ها هم هنوز باهات اختلاف عقیده دارم که شوخی بالذات از نظر من غلط نیست و اتفاقا بنابر طبیعت آدمی رفته رفته شکل می گیره (به رابطه خودمو خودت از سر کلاس شیمی مفتاح تا سر تحلیل سیستم ها ی جعفری) افراط و تفریط ها رو قبول دارم اما کلا زیر آب قضیه رو نمی زنم

    در ضمن داری به بطن های ریزتر وارد مشی مراقب باش !!! هاهاها

    پاسخحذف
  20. عجب دنیایی! عجب آدمایی! عجب حرفایی!

    باور کنید نمی دونم چی باید بگم

    پاسخحذف
  21. به هزار انتظار گرامی:

    گاهی باید سکوت کرد مثل 4 سال گذشته من
    گاهی باید فاد کشید از سر درد مثل دیشب من
    و گاهی باید مرد ...
    هاهاها
    این آخریرو شوخی کردم !!!

    پاسخحذف
  22. صابر جان متفاوت بودن هزینه داره، و همون قدر هم تغییر سلیقه و فرهنگ یک جمع هم هزینه داره، باز خورد داره، درد هم داره، آخرش هم رشد داره
    قطعا با شناختی که از تو دارم جوری رفتار نمی کنی که خودت را در مظان اتهام قرار بدی منتها ما هنوز یاد نگرفیتم که آدم ها رو همونجوری که هستن بپذیریم البته این رو در حالی میگم که که تو کاملا چارچوب و قواعد مشخصی داری، تنها تفاوت اینه که که قالب تو با تنها قالب مد نظر عده ای یکی نیست
    و تو نخواستی که در اون قالب بگنجی و به قول خودت ساختارشکستی ولی امیدوارم برخوردت پیامبر گونه باشه

    پاسخحذف
  23. به نیتت فال زدم...
    عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام
    و از خدا دولت این غم به دعا خواسته‌ام
    عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش
    تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام
    شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید
    که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام
    خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
    هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام
    با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
    در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام
    همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
    بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام
    .
    .
    .
    آخر هفته بشه بریم فیروزکوه خیلی خوبه...دلم تنگ شده برات

    پاسخحذف
  24. به سجاد میم عزیز:

    راست گفتی راست ...

    پاسخحذف
  25. به مجید عزیز خودم:

    منم جدی دلم برات تنگیده ...
    احتمالا منظور حافظ هم از جوانی خوش نو خاسته هم تو بوده !!!!
    هاهاهاها

    پاسخحذف
  26. به امیر عزیز:

    ... خودتی !!!
    هاهاها

    پاسخحذف
  27. ای بی ادب! نو خاسته هم خودتی! به قول خودت ها ها ها :D

    پاسخحذف
  28. به مجید عزیز :

    هاهاها
    از دست تو مجید ...

    پاسخحذف
  29. ازت نمیگذرم که تمام دردهای فراموش شده دانشگاه رو برام زنده کردی...
    تمام چیزهایی رو که عمری گذشت، پیر شدم تا فراموش کنم و الان انگار دوباره متولد شد...
    کاملا نا خواسته...

    خدااااااااااااااا

    پاسخحذف
  30. به ناشناس عزیز:

    خب معرفی می کردی که بیایم حلالیت بطلبیم
    ...

    پاسخحذف
  31. بخوای ادامه بدی میگم که علارقم علاقهای که بهت دارم ولی باید بری حذف کنی... :دی

    پاسخحذف
  32. به ناشناس عزیز:

    هاهاها
    مخلصیم

    پاسخحذف
  33. چه بگویم که سکوتم با معنا تر است.

    پاسخحذف
  34. قانون 409 رو 409 اینا می نویسن اما خیلی از 409 کنونی خیلی چیزا رو قبول ندارند
    بوسسسس

    پاسخحذف
  35. سلام.
    جزو اولین خوانندگان پیامتون بودم و کل جمعه رو روی این معضل فکر کردم.
    یه جورایی درکتون می کنم، واقعاً سخته آدم واسه شاد کردن جو اتاقی که بیشتر! حضارش رو دوست داره از خودش مایه بذاره آخر سر هم بهش بگن....
    قبل از خوندن متن درد دلتون عینک خوش بینی روی چشم دلم زده بودم و به حرف همیشگیم معتقد که باید مثبت اندیش بود چون فکر می کردم اینجوری زندگی دوست داشتنی تره.! گاهی از بعضی ها شنیده بودم که فلانی به اطرافت و حرف هایی که احتمالاً بعد از دیدن کارهات پشت سرت می زنن دقت کن. حالا می فهمم چی می گفتن....[البته بگم این هم شنیدم که آدم نباید کاری کنه که باعث بشه پشت سرش حرف بزنن.]
    واقعاً متأسفم که گاهی یادمون میره یه روزی یه جایی به یه کسی باید جواب ریز ریز کارها و حرفهامون رو بدیم...
    راستی یه جایی یه تابلویی دیدم روش نوشته بود«غیبت ممنوع» . روی من که اثر گذاشت. فکر کنم اگه از این تابلوها توی 409 ! و اتاق بغلیش نصب کنیم بد نباشه....

    پاسخحذف
  36. سوسک میوه ای نینجا!۱۶ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۲۷

    با اینکه یه کم دیر رسیدم، اما بالاخره رسیدم!
    فقط کافیه بگین کی به جوجوی 409 چپ نگا کرده تا خودم بیام نصفش کنم!
    قول می دم مرخصی بگیرم بیام!

    پاسخحذف

اگه عضو نیستید و الان نمی دونین چجوری باید پیام بذارین توضیح میدم:
اگر گزینه نام/آدرس اینترنتی رو بزنین که خب نامتون و آدرس احتمالی بلاگتون رو وارد می کنین
اگر هم نخواستین با انتخاب گزینه ناشناس پیامتون رو بذارین فقط خب تهش یه اسم بذارین که من بفهمم با ناشناسای دیگه فرق دارین !!!!

بقیه گزینه ها رو هم نمی گم !
دهه اصلا چه معنی داره بخواین همشو بدونین !