آخ اگه بارون بباره ...
*. ...
*. یهو یاد مشهد پارسال افتادم، بارون آخر! یادتون هست!؟ ...
*. امروز از آن روزهایی بود که از شادی دوستانم شاد شدم!
*. امروز آخرین کلاس دوره کارشناسی در دانشگاه بود! آخرین کلاسی که نشستیم و مرور کردیم تمام آنچه بر ما گذشت! در آینده در پستی توضیح خواهم دادمش ...
*. پی نوشتی فقط برای مصطفی:
مصطفی ...
گفتم شاید دوباره مثل این پست بنویسی که حرفی برای گفتن نداشتم که تو خود خوب می دانی مصطفی این روزها آبستن واژگان گوناگونیم که در جنین ناپختگی ها و ناملایمات این روزگار سقط می شود و بیچاره واژه ای که بیان نشده و شکل نگرفته نابود شود! و تو خود خوب می دانی حال این روزهای مرا که خسته ام! آشفته ام! دلگیرم! ... نه! این ها همه منم و این ها همه من نیستند!
مصطفی بگذار بگویم که این پست از سر بی حرفی نبود که نمی دانستم از چه بنویسم از کدام هوای مه گرفته و غبار آلود این روزها!؟ از کدام درد!؟ از کدام دغدغه فراموش شده!؟ ... بگذار بنویسم که شاید بارانی ببارد، بارانی ببارد بر این صحرای تفت بودنم، بر این شوره زار پر خست و ساکن!
بگذار بگویم تا شاید بارانی ببارد که جوانه ای شاید ... ! جوانه ای شاید! شاید ...
بگذار بگویم که این روزها دیگر نه آهنگی مرا بیتاب لحظه های بودنم می کند و نه حتی نوای گوش نواز مریم! -این سوره بی بدیل و آرام بخش باآن ترجیع بند «قال ربک هو علی هین» دیوانه کننده اش!- که نه تک تک نفس هایم سنگینی می کند! سنگینی! می فهمی که!؟
بگذریم که باید گذشت، که چاره ای نیست جز این توجیه بی بنیان گذشتن ... !
زیاده عرضی نیست رفیق ...
صابر
و اما تو ای مخاطبی که خود را جای مصطفی نهادی یا احیانا خود را با او اشتباه گرفتی و متن را خواندی -که حق هم داری که اگر این قدر خصوصی بود که در اینجا منتشر نمی شد!- بدان که تنها جرم تو (!) مثل جرم آدمی است که در راه رد شدن به پچ پچ ها نه چندان آهسته دو نفر گوش می دهد! و بدان که صابر را در روزهای آتی شاید پر انرژی تر از روزهای قبل خواهی دید که این همان پارادوکسی است که هیچ کس از آن سر در نمی آورد که مرا با هر چند درد و غم و غصه -و چه می گویم !؟- خندان خواهی دید که حق توست ....
*. یهو یاد مشهد پارسال افتادم، بارون آخر! یادتون هست!؟ ...
*. امروز از آن روزهایی بود که از شادی دوستانم شاد شدم!
*. امروز آخرین کلاس دوره کارشناسی در دانشگاه بود! آخرین کلاسی که نشستیم و مرور کردیم تمام آنچه بر ما گذشت! در آینده در پستی توضیح خواهم دادمش ...
*. پی نوشتی فقط برای مصطفی:
مصطفی ...
گفتم شاید دوباره مثل این پست بنویسی که حرفی برای گفتن نداشتم که تو خود خوب می دانی مصطفی این روزها آبستن واژگان گوناگونیم که در جنین ناپختگی ها و ناملایمات این روزگار سقط می شود و بیچاره واژه ای که بیان نشده و شکل نگرفته نابود شود! و تو خود خوب می دانی حال این روزهای مرا که خسته ام! آشفته ام! دلگیرم! ... نه! این ها همه منم و این ها همه من نیستند!
مصطفی بگذار بگویم که این پست از سر بی حرفی نبود که نمی دانستم از چه بنویسم از کدام هوای مه گرفته و غبار آلود این روزها!؟ از کدام درد!؟ از کدام دغدغه فراموش شده!؟ ... بگذار بنویسم که شاید بارانی ببارد، بارانی ببارد بر این صحرای تفت بودنم، بر این شوره زار پر خست و ساکن!
بگذار بگویم تا شاید بارانی ببارد که جوانه ای شاید ... ! جوانه ای شاید! شاید ...
بگذار بگویم که این روزها دیگر نه آهنگی مرا بیتاب لحظه های بودنم می کند و نه حتی نوای گوش نواز مریم! -این سوره بی بدیل و آرام بخش باآن ترجیع بند «قال ربک هو علی هین» دیوانه کننده اش!- که نه تک تک نفس هایم سنگینی می کند! سنگینی! می فهمی که!؟
بگذریم که باید گذشت، که چاره ای نیست جز این توجیه بی بنیان گذشتن ... !
زیاده عرضی نیست رفیق ...
صابر
و اما تو ای مخاطبی که خود را جای مصطفی نهادی یا احیانا خود را با او اشتباه گرفتی و متن را خواندی -که حق هم داری که اگر این قدر خصوصی بود که در اینجا منتشر نمی شد!- بدان که تنها جرم تو (!) مثل جرم آدمی است که در راه رد شدن به پچ پچ ها نه چندان آهسته دو نفر گوش می دهد! و بدان که صابر را در روزهای آتی شاید پر انرژی تر از روزهای قبل خواهی دید که این همان پارادوکسی است که هیچ کس از آن سر در نمی آورد که مرا با هر چند درد و غم و غصه -و چه می گویم !؟- خندان خواهی دید که حق توست ....
*. راستی این پست در دسته لحظه ای تامل هاست (!؟)
خدارو شکر
پاسخحذفاین قافله عمر عجب می گذرد
کارشناسی هم تموم شد
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن *** از دوستان جانی مشکل توان بریدن
قسمت اولشو خوندم
پاسخحذفایشالا بارون ببیاره یه بارون محشررر طولانی به اندازه ثانیه های عمرتون!
اما انقدر گرم و معتدل که همه جوانه ها بارور بشن!
دعا میکنم دعا تنها کاری که میتونم بکنم!
امروز روز خیلی قشنگی بود خیلی بعد 2سال در بین 409هی بودم که شاید هیچکدومشون حضوری بیش از 1 ساعت در کنارم نشستن چه برسه به حرف زدن!
جالب بود خیلی جالب!
از شما هم کینجا عمومی عمومی تشکر میکنممممممم!
به خاطر آرشام!
خب دیگه منتظر بارون باشید میدونید که من سریع الاجابه هستم!!!!!!!!!!!!!!
هاهاها
به هزار انتظار گرامی:
پاسخحذفبله این قافله عمر عجب می گذرد!
عجب!
به خودم گرامی:
پاسخحذفممنون ...
(این ا طرف آرشام بود!)
خوش به حالتون...
پاسخحذفبه صنوبر عزیز:
پاسخحذفچرا اونوقت !؟
1. حداقل فکر بارش بارون رو می کنید.
پاسخحذف2. آخرین ها در زمان حال هستند...
3. و خیلی چیزای دیگه که حسادت رو بر می انگیزه
.....
به صنوبر عزیز دل:
پاسخحذفنه بابا
حسادت نکن پسر
من ارزش فکر کردنم ندارم چه برسه به حسادت !
هوالخلاق
پاسخحذف.
سرخط ...
هميشه و همه جا دانشجو زي ... .
ارادتمند : 3zman
به تریزمن تریز من:
پاسخحذفآخه رفیق آغاز از سر خط سخته !
هوالخلاق
پاسخحذفموافقم رفيق ، سخته...
خيلي از واقعيت ها سخته ، ولي ممكنه... !
و سخت تر اينكه دنيا پر واقعيته ...
ولي بازم ممكنه!!!
واقعگرا زي ... .
ارادتمند : 3zman
به تریز من تریزمن:
پاسخحذفو چقدر این واقعیت ها سختن رفیق!
اما امید حرفات دلمو روشن کرد ....
ایشالا امروز جلسه آخری نبوده که سر کلاس تو دوره کارشناسی نشستی...
پاسخحذفباید بباری
پاسخحذفتا بیابان های همچون منی آباد شود....
با نام آنکه صبر را راهی برای رسیدن به خود قرار داد
پاسخحذفسلام.
وسلامی به وسعت وجود یاران.
سلامی به بلندی آسمان، آسمان مهر آنان که منان خود می دانمشان.
دوستم، باز همی می گویم ما حرفی برای گفتن نداریم، نه آنگونه که پیشتر گفته بودم.
حرفی برای گفتن نداریم، نه از باب نبودکلام بل، از حقارت پستی لغات، از آن سو که نمی تواند بیان کند آنچه بر تو می گذرد.
آنچه در چشم یاری دیده می شود به سختی بر ورقی تحریر می گردد. که شاید این نه از باب حقارت واژگان بلکه از لطافت بی حد آن نگاه است.
و چون بستم چشم هایم عالمی زیبا در برابرم ظاهر شد.آنگاه که نه با این دیدگان پست و آلوده به هر گناه، بلکه با چشم دلم خواندم آنچه نوشته بودی دیدم در آن هزاران غم و غصه را، که دید آن بر نیاید از کسی مگر منان من.
دیدم صابر دیدم.
بدان که دیگر چشم هایم برای همیشه بسته است. تاآنچه باید ببینم را کامل ببینم وآنچه نباید ببینم اصلا در مقابلم ظاهر نشود.
نمی خواهم شروع دوباره ات را سختر از آنچه که کنون هست کنم.برای همین سکوت می کنم، شاید سخترین کار کنون همین سکوت است. می دانم برای آرام شدن باید گفت. امّا فرق دارد بسیار فرق دارد، باید سکوت کرد، این بار را باید سکوت کرد. و نمی دانم به چه بهایی بر تو تمام خواهد شد، امّا شاید سکوت ... .
تمام می کنم که اگر ادامه دهم شروعی دوباره است برای آنچه می خواهی تمام کنی.
ومن هنوز مانده ام ... .
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
همیشه با او باشی.
در پناهش موید منصور
مصطفی
یادم بارون تو اون سرما کاپشنم رو در آوردم با یه آسین کوتاه
پاسخحذفهمه خیال کرده بودن دوینم