۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

در گذرگاه خاطره - 24: دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام ...



89/9/9 و یک روز با همه خاطراتش


1. «از مسئول تشریفات به همه: فردا کت یادتون نره» (با این توضیح اضافه که اون لباس جیغا فقط با کت قشنگه!) این اس ام اس باعث شد بریم خرید کت!

(نمای داخلی ماشین، من و داداشم پشت چراغ قرمز شفق)
- جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ! هوااااااااااااااااااار! دااااااااااااااااااااااد!
(من و داداشم ابتدا با حیرت خاصی به یک دختر که در عقب رو باز کرده و نشسته و داره جیغ می زنه نگاه کرده سپس هر دو به دوربین نگاه می کنیم!)
- آقا کیفمو زدن، تو رو خدا بنداز دنبالش! هوااااااااااااااااار! (صدای گریه شدید!)

این آغاز ماجرا بود، تقریبا 50 دقیقه ای می چرخیدیم تا طرف راضی شه که دیگه گشتن فایده ای نداره و خداحافظی کنه

نکته جالب و تاسف بار-انسانیتی که دارد می میرد:
در کل این 50 دقیقه داداشم آینه عقب رو داده بود پایین و رفتار طرف رو زیر نظر گرفته بود و من هم چهار چشی برگشته بودم و داشتم دختررو نگاه م یکردم که چیزی از ما بلند نکنه! آخه کیف من و داداشم عقب بود که مجموعا یه هفت هشت تومنی توش بود، خلاصه بعد اینکه پیاده شد و رفت واقعا خجالت کشیدم و افسوس خوردم که چرا ما اینجوری شدیم!؟ طرف کیفشو زدن و کمک می خواد بعد ما در حین کمک همش داریم فکر می کنیم که نکنه طرف دزده!

2. دکتر مستکین به عنوان سخنران دعوت شده بود، اینجا درباره اش نوشته بودم؛ جالب بود که دوباره دقیقا همون کلام رو بی کم و کاست گفت! گویا فقط یک سخنرانی عالی رو بلد بود ... (البته این آخریش شوخی بود!)

3. و اما حادثه بد اینکه شارژر لب تاپت در اتاق رژی جا بماند و لب تاپت تنها دو دقیقه شارژ داشته باشد و مجبور باشی برگردی دانشگاه آن هم 9 شب به امید اینکه پیدایش کنی، اگر لطف و مهربانی همان نگهبانانی که همیشه چهره خوبی ازشان در ذهن نداشتم نبود نمی یافتمش، آنها اینجا را بعید است بخوانند اما لطفی که دیشب به من کردند فراموش ناشدنی است ... سلامتی هر چی

4. ململ خاطرات:
- مهدی و سعید، دو مجری در قاب زیبایی!
- موسیقی کلاسیک و نه پاپ!
- برگزیدگان و تقدیرها ...
- صندلی داغی که نه صندلی داشت و نه داغ بود!
- لطف دوستان و گذرگاه خاطره!
- جمله شاهکار و ظریف سعید: «امیدوارم روزی برسه که کسانی که براتون تصمیم می گیرند خودشون بدونند دارید چیکارمی کنید!»
- تئاتر و خنده هایی که از زیبایی اجرای مسعود و سجاد و منصور بر دلمان نشست (اعتراف می کنیم برای بار چهارم هم دیدن این تئاتر زیبا بود و اعتراف دیگه اینکه چقدر دلم برا منصور تنگ شده بود -مردی به قامت سرباز!-)
- و اعتراف آخر اینکه جدا اون روز، روز زیبایی بود بسیار سپاس از همه خاطراتی که برایم ساختید ...

پی نوشت:
برای منی که دوران فراغت از تحصیل مرا شدید در بغل گرفته ارزش این خاطره ها -که شاید دیگر در قاب ذهنم شکل نگیرند- بی نهایت است ...
دیروز قدر تک تک دم و بازدم هایم را هم در برنامه می دانستم و در فضای صمیمی و پر از مهرتان آهسته نفس می کشیدم تا تک تک مویرگهای بودنم را سرشار کنید ... سپاس!


×. عکس مربوط به همان روز


--------------------------------------------
بعدا اضافه شد:
بعد از دیدن یکی از کامنت ها قصد کردم اولین متنی که نوشتم برای برنامه و منتشر نکردم رو بنویسم تا بمونه باسه خاطرات مجازیمون ...

تا قبل از دیروز در در برنامه ها کم و بیش خودم درگیر بودم و شرکت داشتم اما دیروز تقریبا هیچ کاری نادشتم برای اجراییات برنامه و در تمام مدت نگاهتان می کردم:
عصبانیت ها، داد و بیدادها، استرس ها، دلخوری های زودگذر، خنده ها، تاسف ها و ... همه و همه زیبا بود! زیبا و زلال!
نمیدونین چه ذوقی داشت دیدن چهره خسته و پر استرس همتون! و چه غمی داشت ندیدن خودم در میون این همه استرس و خستگی! از این همه رشد تو این درگیری ها! دیدن تک تکتون بعد از برنامه و خوشحالی و لذتتون در عین چهره مغموم و خسته و دست دادن ها و عکس انداختن ها همه زیبا بود ....
زیباییه که گاهی قدرشو وقتی از دست میدیم می فهمیم ...

۱۱ نظر:

  1. سلام

    عالی بود

    همه چیز

    هم متنتون
    هم دیروز
    هم تمام اتفاقاتی که تا برنامه دیروز رخ داده بود!!
    هم خستگی ها
    هم تلاش ها

    همه چیز عالی بود

    دیروز برای چند دقیقه ای یه گوشه ایستاده بودم و تمام بچه ها رو که این ور و اون ور می رفت و با هیجان کار می کردن رو تماشا کردم و برای لحظاتی به اندازه ی تمام خستگی ها این چند وقت شوق بود که دل درلم شعله زد.

    و ناگاه یاد مشعل افتادم !!!هاهاها

    از اینجا و از پشت همین تریبون اعلام می کنم!!

    پایدار و استوار باشید

    مثل همیشه

    در پناه حق

    پاسخحذف
  2. در ضمن شارژر تو قفسه آهنیه زیر سه تار کنار دفل های جامونده بود
    یادم رفت بهت بگم.
    هاهاها.

    پاسخحذف
  3. خستگیش سخت ولی شیرین منم به شما ها پیوستم !

    پاسخحذف
  4. سلام!

    فقط یه جمله اونم این که:

    " وقتی دیروز شما و اقای حمزه و خانم رمضان و اقای جدیدساز رو دیدیم کلی انرژی گرفتم! یعنی گرفتیم! خیلی ها بهم سپردن که ازتون بینهایت تشکر کنم به خاطر حضور و همراهی تون. جدا خوشحالمون کردین. مهربونی می گفت بگم بهتون که ازین که همیشه همراهمون هستین ازتون ممنونیم"


    هاهاها! هاهاها! کلی هاهاها! الان اینا همش یه جمله بودا!هاهاها


    خب یه جمله دیگه هم بگم:

    "برنامه ی عجیبی بود!"

    همین!

    هاهاها

    پاسخحذف
  5. من مجری نیودم اما وظیفه ی اجرا با من بود !!
    من هم همچین حسی داشتم ، اینکه بعد از اونهمه برنامه حالا جدا از هیاهوها فقط برای ساعاتی کوتاه دقدقه ی اجرا داشتم .
    در مورد صندلی داغ هم که اعلام کردم اگه صندلی و آدمش نباشه همینکه مجریش صابر باشه کافیه واسه داغ بودن.

    پاسخحذف
  6. من همچنان مسعودم از نوع اسماعیلیش...
    بسیار ممنون ازت که پیامک بهم دادی...ولی انقدر خسته بودم که وقتی پیام دادی خواب بودم و وقتی بیدار شدم خیلی دیر(دور)بود برای جواب دادن به تو دوست نازنین...
    در کل از همه ممنون که اجازه ی خودنمایی به من حقیر را دادند...از جمله داداش محسن...و سرکار خانم نصیرزاده...
    من هم اعلام می کنم...با اینکه تا دوشنبه دست تنها بودم و تقریبا همه کار رو(تایپ متن...پیگیری واسه مجوز...تفکر به ایجاد بعضی موقعیت های طنز جدید و غیره...همه اینها رو گفتم برای اینکه بگم کارگردانی بلد نیستم...نه فقط من بلکه منصور هم بلد نیست...به سجاد کار ندارم...اونیکی هم بلد نیست...)خودم کردم ولی خستگی اونروز با تشویق دلنشین جمعیتی بی نظیر و پر زمهر از همه جامون زد بیرون...
    بازم از اینکه من رو در خاطراتت شریک دونستی ممنونم...جواب این کامنت رو بدی ممنون میشم...
    راستی سعید و مهدی درقاب زیبایی یعنی چی؟!
    البته اگر به هاهاها ربطی نداره هاهاها!
    جهانی سپاس...

    پاسخحذف
  7. دوباره مسعودم...
    یادم رفت...

    ســــــــــلــــــــام!

    پاسخحذف
  8. واسه منم 9 / 9 89 و 88 و 87 و 86 و 85 و . . . تا خود زمان نوح يه روز فراموش نشدنيه

    و يه تشكر ويژه بابت تبريك زيباتون

    اميدوارم همه ي روزهاتون مثل نهم آذر زيبا و خاطره انگيز باشه

    پاسخحذف
  9. میدونی پسر؟
    دلم ناجور داره ساز ناکوک میزنه
    یه جورایی داره رو گلوم فشار میاره ،باید بترکه ولی...حیف،افسوس و...
    باید خوب باشم ولی نیستم
    باید بخندم ولی دیگه نمیتونم سر خودمو گول بمالونم(حد اقل الان که تنهام)
    تنها دلخوشیم اونجا بود،وقتی به این فک میکنم که آخرای کاره فقط طعم حسرت میاد زیر زبونم...
    تو هر کدوم ازین نقطه ها کلی حرف و بغض بود که فرو رفت و سر باز نکرد!ببخشید واسه اینهمه گلایه
    راستی!صندلیت فوقالعاده داغ بود
    خدارو شکر که شارژرتم گرفتی:)
    مواظب خودت باش
    من با ناشناسای دیگه فرقی ندارم

    پاسخحذف
  10. ...
    دلم تنگولیده واسه همه ی حرص خوردن ها و دویدن های بی خودیمون!!!

    پاسخحذف

اگه عضو نیستید و الان نمی دونین چجوری باید پیام بذارین توضیح میدم:
اگر گزینه نام/آدرس اینترنتی رو بزنین که خب نامتون و آدرس احتمالی بلاگتون رو وارد می کنین
اگر هم نخواستین با انتخاب گزینه ناشناس پیامتون رو بذارین فقط خب تهش یه اسم بذارین که من بفهمم با ناشناسای دیگه فرق دارین !!!!

بقیه گزینه ها رو هم نمی گم !
دهه اصلا چه معنی داره بخواین همشو بدونین !