این روزها زیاد در تشکیکم که بگویم یا نه ...
بنویسم یا نه ...
گفتن دردی را دوا می کند !؟
نگفتن چطور!؟
چه بگویم!؟
آنقدر دوست دارم از آن چوپان پیر روستای انگاس بنویسم
از همان دست های آجری! از همان صورت خشن و زبر!
از همان مهارتش در روشن کردن آتیش!
آنقدر دوست دارم از وقایع یک سال و اندی اخیرم بنویسم
از همه کابوس های شبانه، از همه صحنه های به چشم دیده
آنقدر دوست دارم از همان دختر بازیگوش فال فروش
سر تقاطع تخت طاووس و اصول بازاریابی و مشتری مداری
خاصش بنویسم!
آنقدر دوست دارم از دیگر منان خودم بنویسم، از رفقا،
از مرام هاشون، از زیباییهاشون، از خنده هاشون
آنقدر دوست دارم از لطافت اشک بنویسم، از احساس
از بازی شیطنت آمیز نوای سه تار بهداد بابایی با گوش
از لذت گوش دادن بیداد همایون
از شعف درون اشعار حافظ
از آرامش نسکافه
از شوری مولانا
از عاشقانه های ابی
از ابداع های قمصری
از نوشته های بازرگان
از گندهای دولت
از نبوغ گوگوش
از مزه خرمالو
....
اما مگر کسی اهمیت می دهد!؟
اصلا مگه فرقی داره ...
×. چند روزی است خیلی حرف ها را نمی زنم، خیلی چیزها را نمی گویم، تنها ته مانده ام در گودر و در نت های آنجاست، اما تا کجا و تا کی معلوم نیست ...
صابر ....
پاسخحذفچرا این شکلی شدی ...
بقضهای فرو خورده ی خود را بشکن
آخی.
پاسخحذفکلی دلم سوخت.
" به دنبال کدوم حرف و کلامی، سکوتت گفتن تمام حرفاست"
پاسخحذفبه قول ابی:
پاسخحذفبگو ای یار ، بگو ای وفادار بگو از سر بلند عشق
بر سر دار بگو
بگو از خونه بگو
از گل پونه بگو
از شب شب زده ها
که نمی مونه بگو
بگو از محبوبه ها
نسترن های بنفش
سفره های بی ریا
روی سبزه زار فرش
بگو ای یار بگو
که دلم تنگ شده
رو زمین جا ندارم
آسمون سنگ شده
بگو از شب کوچه ها
پرسه های بی هدف
کوچه باغ انتظار
بوی بارون و علف
بگو از کلاغ پیر
که به خونه نرسید
از بهار قصه ها
که سر شاخه تکید
راستش شاعرشو نمیدونم میدونم یه جور دزدیه ولی میگردم پیدا میکنم میام مینویسم
نزارید حرفاتون بمونه تنها خاصیت گفتنش شاید این باشه که جوونه یک فکر تو یک آدم دیگه باشه این کمه؟
من از رگبار هزیان در تبه پاییز میترسم
پاسخحذفمن از این اسطوره هایه از تهی لبریز میترسم
به شب تندیسهایی دیدم از تاریخه شعماجین
به صبح از خابگرده روحه وهم انگیز میترسم
برایم انقدراز گزمه هایه شهره شب گفتند
که من از این همسایگان از سایه خود نیز میترسم
حقیقت واژه تلخی است در قاموسه نا پاکان
من از نقشه حقیقتهایه حلق آویز میترسم
نمیترسم از ما و من این تاراجگرمردم
به تاراج امدن ناکسان.بر خیزمیترسم
( اگه کوچیکترین ارتباطی تونستی بین این شعر و پستت پیدا کنی، بدون منظورم همونه! :دی)
به امیر عزیز:
پاسخحذفمگه فرقی هم داره آخه
به مصطفی عزیز:
پاسخحذفدله دیگه نسوزه چی بشه
به زادچهر بزرگوار:
پاسخحذفجدا عالی بود
به الف بزرگوار:
پاسخحذفجدا ممنون
از سر دار بگو ....
به علا عزیز و بزرگ:
پاسخحذفنمی ترسند از ما و من این تاراج گر مردم
به تاراج آمدند ...
شدید موافقم
پاسخحذفمخصوصا الان
...
:(
بله از این یاس های فلسفی زیاد پیش می آید. در نقطه ای از جهان خودت را کشف می کنی می بینی نه صدایت به گوش کسی فرو می رود و نه قلمت جان و نای در افتادن با خوره های روحت را. و می زنی به در بی خیالی.
پاسخحذفبرای مدتی کوتاه که آرام شوی بدک هم نیست. سکوتی کنی و خودی جمع و جور، و بعد دوباره روز ازنو روزی از نو.
اما...
اگر در به در این در ِ بیخیالی شوی کار خراب تر می شود. همه دردهایی که ما داریم، نه فقط در این یک سال و نیم، که به قاعده عمر بشر، همه از در به دری اهل فکر در کوچه های یاس است.
چه می شود کرد؟! باید پیش رفت. انسان محکوم به پیش رفتن است...
قلمت توانا
سلام عزیز...
پاسخحذفتکه ای از یک تکه...
"اکنون اینجا آمده ام...به وقت تولدی دیگر از تخمه ی بنی آدم که با جیغش که سکوت را می شکند،بر این طبل بکوبم در این تاریکی و سکوت،و فریاد برآورم،که تاریخ تکرار می گردد..."
خوبه که نمیگی...حوصله ندارم وب تورو هم با فیلتر شکن باز کنم...
مسعودم!