۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

مسخ

در تمام طول عمرش تنها یک روز صبح بود که چشم باز کرد و دید دیگر انگاری آن خودِ خودِ خودش نیست. دیگر انگاری حتی نزدیکترین هایش هم او را نمی فهمند. و البته بد ماجرا اینکه تاب دیدنش را هم ندارند. طردش کردند و در کنج اتاقی ماند تا جان داد و مرد! 
حالا اما من خواستم تا برایت بگویم که نوعی دیگر از مسخ هم هست، اصلا مگر جز مسخی چیز دیگری هم هست. گولمان زدند وگرنه همه یک جورهایی مسخ شده ایم. یک جورهایی طرد شده ایم، منظورم از همه، همه آنهایی است که مثل من و ما زندگی می کنند ها، نه همه زندگان، دست آخر آنچه که ما دیده ایم و شنیده ایم قشر غالب آدم ها انگاری حتی حیوان هم زیبنده شان نیست، نهایت بتوانی همین واژه زندگان را برایشان با اغماض به کار ببری. شاید من هم در توهم چیزی بیشتر از زنده بودنم اما بگذریم 
خواستم برای تو از مسخ بزنیم ژوزفین
مسخ را کافکا نوشت اما برای ما خاطره است، گفتم ما چون هر که تو را دیده وضعش همین است. که بنشیند و در خود فرو رود و شب تا صبح جان بکند و دیگر فقط حوادث اطراف را استماع کند و در غار تنهایی خویش مدام منتظر باشد که تو بیایی و هیبت نورانی ات چشم ها را خیره کند و در همین خیالهاست که با طلوع خورشید به خودش بیاید و از فرط ناچاری و بی خوابی بزند به دل این روزمرگی لعنتی تا شاید فراموش کند، اما نه! خودشان را گول می زنند که انگاری فراموش کرده اند و مگر می شود خود را فراموش کرد!؟ 
مسخ برای ما استعاره دیگری است از روی دیگر زندگی، یک سویش همانی است که روایت شد و سوی دیگرش را هر کس به انحصار در قلب خود نگه داشته و نه که نشود روایتش کرد، که اوراق آتش می گیرند و گوش ها کر می شوند از نوشتن و گفتنش. 
خواستم برای تو از مسخ بنویسم ژوزفین اما انگاری نمی شود، این را نمیدانم که خودت می دانی یا نه اما ما مسخ شدیم ژوزفین. خیرت دیدنت را دریغ مکن و بگذار یکبار دیگر هم که شده آن نوای داوودی را از عمق جان گوش کنیم و رها کن صدا را در گلوگاه جادوئیت و صدا بزن، به نام کوچکم و با همان لهجه شیرینت که قلبم شکرک بزند: صابرو!



*. دیگری ها برای ژوزفین (+)

۳ نظر:

  1. چه خفن نوشتی، تو مایه های هنگ و اینام
    خیلی باسوادی واقعا
    ژوزفینو باید بفهممو بشناسم

    پاسخحذف
  2. گرچه پاسخی من از شما تا کنون ندیدم، ولی نمیدونم به چه علتی کشیده میشم اینجا... شاید هم بدونم، یه شباهت ظاهری، رفتاری، اسمی...نمیدونم...ولی یه چیزی هست که مطمئنم، اینکه داستان من با شما یه فصل مشترک کوچیک و یه وجه تمایز بزرگ داره، نوشتاری که غصه ی یک قصه رو داره روایت میکنه، اما جای لیلی با مجنونش عوض شده...
    توی این قصه، دردا مشترکن... دوباره صدا زدن، دوباره شنیدن، دوباره دیدن... نمیدونم از اول اشتباه کار کجا بوده که دیدارها و شنیدارهای اولیه ما یه زمانی یه جایی قطع شدن...شاید برای شما پل مدیریت ، یکی دیگه پل مرزداران ...منم پل گیشا...
    جنس درد دوست داشتن بین آدمها مشترک...
    گرچه شاید جوابی برای این نظر هم نگذارید ولی من بخاطر شباهت های پیدا و پنهانتون به مرد داستان خودم، باز هم میام میخونم، نظر میذارم....شاید...برسان سلام ما را به آن اشنا...
    ناشناسی که شاید برملا کند..

    پاسخحذف

اگه عضو نیستید و الان نمی دونین چجوری باید پیام بذارین توضیح میدم:
اگر گزینه نام/آدرس اینترنتی رو بزنین که خب نامتون و آدرس احتمالی بلاگتون رو وارد می کنین
اگر هم نخواستین با انتخاب گزینه ناشناس پیامتون رو بذارین فقط خب تهش یه اسم بذارین که من بفهمم با ناشناسای دیگه فرق دارین !!!!

بقیه گزینه ها رو هم نمی گم !
دهه اصلا چه معنی داره بخواین همشو بدونین !