(اینجا را خواندم، دلم لرزید، این نوشته جاری شد)
فتنه حسین باید خاموش می شد ...
حسین باید ذبح می شد، باید لگد مال می شد
باید همه اش را -همه بودنش، همه هستی اش را- فدا می کرد
باید زینبش را، عباسش را ... و چه می گویم همه اش را
به میدان می برد، ذبح می کرد
تا حکومت امیرالمومنین یزید را رسوا می کرد ...
باید نام عظیم خود را بر لب روحانیون رسمی-به قول آن برادرم- می سپرد که اینک پشتیبان آن قدرتی شده بودند که در جامه توحید همان بت ها را پنهان کرده بود؛ روحانیون رسمی برای همان چهره های حکومتی و قارونی و فرعونی و چهره های همه فریب و دروغ و نیرنگ ولی این بار به نام الله و خلافت الله بر ما تازیانه شرع می نواختند ...
باید اسمش را -حسین را- بلند فریاد می کرد تا کابوس شبانه امیر المومنین یزید و تمام حکومتش شود حتی به قیمت خونش!
باید لقبش را کنیه اش را، نسبش را، پدرش و جدش را و حماسه تمام آنها را آنچنان یاد آوری می کرد که حجت بر همه تمام شود حتی به قیمت آن که متهمش کنند به قدرت طلبی و سواستفاده نسبی و حتی اگر سرزنشش کنند و تشبیهش کنند به پسر نوح!
او کشته شد و نامش و یادش هنوز در تک تک مویرگ های تاریخ و بر جریده این دیوار نوشته های زمان تازه و ماندگار است ...
و نه نامی از امیر المومنین یزید مانده است، نه قاضی شریح، نه ابن زیاد و نه شمر که اگر هم هست همه بدنامی است و بس!
×. تندی بر زبانم جاری شد و نگاشتم ببخشید اگر روان نیست یا ناقص و بریده و شکسته و بیجاست ...
اسمان ببار بر من که میسوزم در این افروخته اتش
پاسخحذفاری ! در حماقت هزار ساله ی سرزمینم!
اسمان!
ببین مرده پرستی را ، خرافه پرستی را
اسمان ببین دیوانگان را
که می پرستند دیوانگی را
و مبلغانشان را ٬ که تبلیغ میکنند دیوانگی را
و چه ساد ه میفریبند عوام را
اسمان ببار بر من
که همچون ابر بهاران می بارم
بر حماقت این دیوانگان!
اسمان ببین ازادی خواهان را
که تبلیغ میکنند ازاد ی را
و کشتگان راهشان را شهید
و راهشان را جهاد ...
اسمان ببین که چگونه میفریبند همنسلانمان را!
اسمان بگو با من
و ببار بر حماقت هزار ساله ی سرزمینم
که شاید خطش از زغال تاکی باشد
و پاک شود از قلب هم نسلانمان.
اسمان تو می دانی ...ما مسلمانیم
یا حد نامش را به یدک میبریم
پس چگونه باورمان باشد
یاری از سوی این کافردلان
یا یارای نیازشان!!!
اسمان میدانم
اینها نمایشی بیش نیست
از سوی مبلغان کفر
اسمان ببین چگونه این گرگان
با خر پوستین بر تن کشیده
در میان گله ای از احمقان گاو صفت
میچرند !
میدرند!
و هیچ آهی نمیخیزد !!!!
و هیچ نجوایی به گوش نمی رسد...
اسمان بین چگونه نمایش را میکنند بازی!
و با ان خاک بر فرق سرشان میکوبند !
ببین کبکان سرزمینم را
و دیوانگان را
که فرق بر قمه مینهند
به نام حسین(ع)!!!
اری !
اینان ایندگان گذشته اند.
اسمان ببین نسل سوم را
که چگونه گمگشته اند در سرزمین هیچستان....
اسمان اینانند یاران امام عصرمان ؟؟؟
اسمان ببار بر من که میسوزم در این افروخته اتش
اسمان !
اسلا م راستین محمدی را یادت هست؟؟؟
باشد در دلت که روزی بباری ان را بر سر این گمگشتگان در خود.
اسمان تو گو به من
اینان که از پس این جادو جعبه
مینوازند دست نوازش بر سرمان
گرگانند در پوست بره یا همان سگ چوپان!
بایست اسمان
بس است دیگر تنها باریدن
حال با من ببار که میبارم
بر اتش افروخته ی جهالت و کفر ....
اسمان ببار بر من که میسوزم در این افروخته اتش
پاسخحذفاری ! در حماقت هزار ساله ی سرزمینم!
اسمان!
ببین مرده پرستی را ، خرافه پرستی را
اسمان ببین دیوانگان را
که می پرستند دیوانگی را
و مبلغانشان را ٬ که تبلیغ میکنند دیوانگی را
و چه ساد ه میفریبند عوام را
اسمان ببار بر من
که همچون ابر بهاران می بارم
بر حماقت این دیوانگان!
اسمان ببین ازادی خواهان را
که تبلیغ میکنند ازاد ی را
و کشتگان راهشان را شهید
و راهشان را جهاد ...
اسمان ببین که چگونه میفریبند همنسلانمان را!
اسمان بگو با من
و ببار بر حماقت هزار ساله ی سرزمینم
که شاید خطش از زغال تاکی باشد
و پاک شود از قلب هم نسلانمان.
اسمان تو می دانی ...ما مسلمانیم
یا حد نامش را به یدک میبریم
پس چگونه باورمان باشد
یاری از سوی این کافردلان
یا یارای نیازشان!!!
اسمان میدانم
اینها نمایشی بیش نیست
از سوی مبلغان کفر
اسمان ببین چگونه این گرگان
با خر پوستین بر تن کشیده
در میان گله ای از احمقان گاو صفت
میچرند !
میدرند!
و هیچ آهی نمیخیزد !!!!
و هیچ نجوایی به گوش نمی رسد...
اسمان بین چگونه نمایش را میکنند بازی!
و با ان خاک بر فرق سرشان میکوبند !
ببین کبکان سرزمینم را
و دیوانگان را
که فرق بر قمه مینهند
به نام حسین(ع)!!!
اری !
اینان ایندگان گذشته اند.
اسمان ببین نسل سوم را
که چگونه گمگشته اند در سرزمین هیچستان....
اسمان اینانند یاران امام عصرمان ؟؟؟
اسمان ببار بر من که میسوزم در این افروخته اتش
اسمان !
اسلا م راستین محمدی را یادت هست؟؟؟
باشد در دلت که روزی بباری ان را بر سر این گمگشتگان در خود.
اسمان تو گو به من
اینان که از پس این جادو جعبه
مینوازند دست نوازش بر سرمان
گرگانند در پوست بره یا همان سگ چوپان!
بایست اسمان
بس است دیگر تنها باریدن
حال با من ببار که میبارم
بر اتش افروخته ی جهالت و کفر ....
اول...
سلام...
ماشالله آقای اسماعیلی همه حرفارو زدن
پاسخحذفدیگه نیازی نیست ما حرفی بزنیم
در مورد پست قبلی هم بگم که
آمدند سراغ من چون از اولم اعتراض داشتم
چون میخواستم حرف بزنم
ولی خفم کردن
...
دلم خیلی میخواد بخونم ، ولی چشمام حوصله خوندن ندارن!
پاسخحذفببخشید بر خستگی این چشم ها!
انشالله تو فرصت بهتری خواهم خواند، حتما!
تا ابد خجسته باشید.
حاضرم
پاسخحذف