
چیست مستی، حس ها مبدل شدن
چوب گز کاندر نظر صندل شدن
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
...
چوب گز کاندر نظر صندل شدن
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
...
و چقدر فاصله 7 قرنی میان سهراب و مولانا
حقیر و پست است برای نشان دادن دوری زندگی
این دو مرد ...
و چقدر این دو در فاصله 700 سال دوری
نوع نگاهشان یکی است ...
همیشه فکر می کردم که «چیست مستی!؟» که
که گویا با واژه واژه اشعار شاعران ایرانی
عجین شده است که ناگاه حضرت مولانا پاسخم
داد ...
مستی یعنی تغیر زاویه نگاه
یعنی با دیدن چوب گز، صندل دیدن!
یعنی با دیدن انگور، شراب دیدن!
حقیر و پست است برای نشان دادن دوری زندگی
این دو مرد ...
و چقدر این دو در فاصله 700 سال دوری
نوع نگاهشان یکی است ...
همیشه فکر می کردم که «چیست مستی!؟» که
که گویا با واژه واژه اشعار شاعران ایرانی
عجین شده است که ناگاه حضرت مولانا پاسخم
داد ...
مستی یعنی تغیر زاویه نگاه
یعنی با دیدن چوب گز، صندل دیدن!
یعنی با دیدن انگور، شراب دیدن!
*. یادش به خیر درست سه سال پیش بود که در شهر کتاب
ابن سینا چشمم به کتابهای مثنوی جیبی انتشارات کاروان افتاد
خریدم و در شبی از همان شب ها حضرت مولانا پاسخم گفت
پیشنهاد می کنم مثنوی معنوی -که به گفته بسیاری قرآن فارسی
است- را بخرید که این کتاب بی قیمت است ...
*. خیلی حرف دارم از این لحظات اکنونم که یک به یک خاطراتی
می شوند گیج و گنگ و مبهم و مبهوت ...
از ته دل خوشحالم ... (خوب که گوش کنین صداش میاد: همه
چی آرومه ما چقدر خوشحالیم!! هاهاها)
و اما یک توضیح واضحات -برای خودم!-
*. قرار بود پست دیگری آپ شود که بسیاری تذکر دادند که اینقدر
غمگین ننویس ...
مخاطبان عزیز از جان و مهربان تر از برگم در این خانه مجازی
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای ناصح عاقل هنری بهتر از این !؟
این غم یار همیشه زندگی من است که غم ناشی از درد است
که بودن من گویی با این غم و درد گره خورده است، درست و
غلطش را نمی دانم اما اگر خاطر نازکتون رو می رنجونه
باید بگم که عذر این حقیر رو با مناعت طبع خودتون پذیرا باشین
این غم شیرین تر از عسل است ... مطمئن باشید!
*. منبع عکس (+)
می خواستم هزاران سطر از مولانا بنویسم ...
پاسخحذفدرود
پاسخحذفهم چنان حاضر
به سرکار خانوم زینب گرامی:
پاسخحذفچند پستیه فقط حاضرین ...
اما همین حضورتونم باعث دلگرمی نگارنده است
ممنون از حضورتون
هوالخلاق
پاسخحذفعشق نفسم به فداي عقل مستم
من نه عاشق كه مجاز عقل هستم!!!
... .
با خودم هستم:
عاقل و نه صرفا عاشق زي... .
ارادتمند: 3zman
یاد شعر رهی معیری افتادم با خوندن این وبلاگ
پاسخحذفساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست
البته بگما آهنگشم دارم گوش میدم عالی است
راجع به مولانا هم من حکایتهای نی را دوست میدارم
به تریزمن تریز من:
پاسخحذفروز به روز شعرهایت زیباتر ...
به سرکار خانوم اردکانی عزیز:
پاسخحذفدرود بر رهی ...
.... مستان سلامت می کنند!!!
پاسخحذفزبان خامه ندارد سر بیان فراق
پاسخحذفوگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
به محمد صالح عمویی:
پاسخحذفعلیکم السلام مستان ارجمند!!!
به نقطگی گرامی:
پاسخحذفممنون که سر زدین و چه شعر خیال انگیزی گذاشتین عالی عالی
جالب بود سبک دید تو از ششکل دید این دو عزیز احتمال وجود یکی دیگه مثل این دو تا میره ;):)
پاسخحذفدر سخن مخفي شدم مانند بو در برگ گل
پاسخحذفهر كه خواهد ديدنم گو در سخن بيند مرا
واقعا كه مولانا و سهراب و خيلي هاي ديگه رو بايد از سخنانشون شناخت
جامها از شراب زندهگانی تهی گشته است
پاسخحذفزيستن از شادمانی بری گشته است
نه شراب مانده است و نه ساقی
تنها جامی تهی و دُرد بسته
می ناب به جوهری سياه و ترش
و مستی به سردردی سخت و آزاردهنده
بدل شده است
شراب زندهگی را از جام جانها شستهاند
و شربتی تلخ و بدگوار
پر ز سياهدانه
در کوزهی گلین شکستهای
به جای آن ريختهاند.
زيستن بی مستی چون دريای بی ماهی است
زيستن بی شراب چون جنگل بی درخت است
زندهگی بی مستی چون باغ بی گل و گياه است
زندهگی بی مستی کوهستان بدون کوه است
بی هيچ قلهای، بی هيچ اوجی.
مستی و شراب را که از هستی بگيری
گويا آسمان را از پرنده گرفته باشی
گويا مهتاب را از شب سياه ستانده باشی
هستی بی شراب و مستی
تنها رنج است و پستی
به امیر عزیز:
پاسخحذفلطف کردی سر زدی ممنون
به هزار انتظار گرامی:
پاسخحذفدقیقا
به پسر آبی عزیز:
پاسخحذفعالی عالی ...
سلام
پاسخحذفمولانا یا سهراب ؟!!
جالبه که با 700سال فاصله حرفاشون یکسان و مشابه بوده یعنی حرف همو می فهمن!! اما ما آدمای قرن 21 که باهم زندگی می کنیم و نفس می کشیم حرف همو حتی نمی تونیم بشنویم چه برسه به اینکه بخوایم بفهمیم!!!
عجب بابا من که واقعا تاسف می خورم به حال خودمون! آخه ماها ناسلامتی انسانیم، باید بتونیم همه چیزو درک کنیم و بفهمیم نمی دونم چرا حتی سعیمون رو نمی کنیم...
به سرکار خانوم نجفیان گرامی:
پاسخحذففرق ما و اونا هم همینه دیگه ...
:)
پاسخحذفخداوندا غمم را شاد فرما
چه خوبه که همه بهم گیر میدن که بلاگاشون رو آپ کنن! هیچ کی هم آپ نمی کنه!!!کلی خنده!
پاسخحذفخب آپ کنید دیگه!
سلام...
پاسخحذفبه زودی با غزلی تازه می آیم