یه روزی ازم پرسید: دلگیری !؟
دل گیر شدی از من !؟
از ته دل گفتم: آره !
نمی دونم اون موقع فهمید یا نه منظورمو!
آخه منظورم این بود که آره دلگیر شدم
دلم گیرت افتاده!
---------------------------------
چه واژه ایه دلگیر شدن، یعنی دلت گیر کرده، گیر کسی شده!
بعد کلی فکر کردم که چرا خب وقتی ما از دوستی ناراحتیم
میگیم دلگیر شدم ازش !؟
یهو یاد این بیت افتادم که خب دوستیم
اون اگه کاری کرده که من ناراحت شدم خب به من توجه داشته!
اگر با من نبودش هیچ میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی!
سلام
پاسخحذفجالبه! تا به حال از اين زاويه به موضوع دلگير شدن فكر نكرده بودم.
شايد گاهي همين جوري باشه كه شما ميگيد ولي نه هميشه.
گاهي ناراحت كردن يعني عدم توجه. اون وقت دلگير شدن عكس اون معني كه شما برداشت كرديد رو ميده.
به خانوم ابراهیمی:
پاسخحذفآره خب
ولی به هر حال تو عدم توجه هم یه مخاطبی هست که مهمه
بازم همین استدلالش برش مترتبه !!! (چقدر فلسفی شد !)
البته همه اینا توجیه !
حالم بده
پاسخحذفازین کلمه ها زیاده مثلا ما دست بزن داریمم همینجوریاست هاهاها
پاسخحذفدر مرام ما اسیران..... عاشقی رسمی ندارد...... دوستی را می پرستم..... چون که پایانی ندارد
پاسخحذفاین گیر با آن گیر فرق داره. این دلگیر مثل گرفتن آسمون میمونه . می گن آسمون گرفت دل هم آنجوری میگیره ولی نگاه ظریفی بود.مینیمال هات جالب بود.
پاسخحذفشرط می بندم تو هم یک دفع اندازه فونت های قالب مثل من خودبخود به هم ریخته که فونت هات اینقدر ریز شدند:))
با سلام
پاسخحذفبه نظر ن هر دوتاش بده
هم اينكه دل آدم گير كسي باشه
هم اينكه دل گير از كسي باشه
بلاگ جالبی داری .... ازش خوشم اومد
پاسخحذفمن معمولا دلگیر شدنم زیاد طول نمیکشه واسه همین گاهی می ترسم اگه دلم هم گیر کسی بشه زیاد طول نکشه ( آیکون یه دختر که شوخیش گرفته)
اگه اجازه بدی لینکت کنم...
من مدتهاست که دلگیر هیچکس نیستم
پاسخحذفسلام صابر جان
پاسخحذفممنونم که از وبلاگ گروهی ما دیدن می کنی و نظر میدی
باز هم بیا اون طرفا
خوشحال میشیم
سلام :)
پاسخحذفهمینجوری های زندگی، انسان رو از واژه های خودش هم غافل می کنه! چه برسه به واژه هایی که در خودشون حرف ها دارن.
اندکی خلوص تنها تمنای اوست! حیف که خلوص خود را خرج آنی می کنیم که نیست !
اسم بلاگ من هم عوض شده! تنهایی نیست؛ توحید هست...
شما به آوای موسیقی دعوت شدید
پاسخحذفدلگیر شبی در زد ، فتانه نمی خواهی ؟
پاسخحذفبی قصّه دل خود را ، افسانه نمی خواهی ؟
بی حوصله دل گفتا ، شوریده مکن ما را
گفتم به سر گنجی ، دردانه نمی خواهی ؟
ای بر سر سجاده ، دور از می و از باده
لب ریز ِ شراب آمد ، پیمانه نمی خواهی ؟
دل بار دگر بامن ، او گر شودت دشمن !
گوش ات به نصیحت کن ، فرزانه نمی خواهی ؟
ای دل نکند خوابی ، برخیز که بر آبی
ای خانه خراباتی ، حنانه نمی خواهی ؟
گر دیر شود حسرت ، خم تا نشدت قامت
آن موی پریشان را ، بر شانه نمی خواهی ؟
شاید شده ای عاقل ، هشیار شو ای غافل
چرخی بزن این میدان ! مستانه نمی خواهی ؟
او برشب تاران شد ، شمعی نه فروزان شد
خود سوز ِچه بی حاصل ، پروانه نمی خواهی ؟
دل باز خروشان شد ، چون چشمه ی جوشان شد
زنجیر گسست آمد ، دیوانه نمی خواهی ؟
بی نام و نشان خندان ، از دور تر ِ میدان
صیّاد دلی ما را دزدانه نمی خواهی ؟