بدترین حادثه اینه که تو اتوبوسی بعد ایستگاهه آخره
و تو هم از خدا بی خبر، یهو یکی پامیشه تندی
میری با زرنگی میشین سر جاش
و کلی خر کیفی که نسشتی!
بعد یهو نفر بغلیت میگه:
«آقا پاشو ایستگاهه آخره!»
پی نوشت: این خاطره رو یک دوست (مصطفی) برام تعریف کرد که گویا درگیر این ماجرا شده بوده !!!
سلام دوست عزیز . ممنون از حضورت در وبلاگم و دعای خیری که کرده بودی .
پاسخحذفبرات آرزوی موفقیت دارم .
پیروز و سربلند باشی .
سلام
پاسخحذفخوبه هنوز نمردم داری اینجوی تراوشات ذهنی منو می دزدی با دمتگرم.
حداقل لینک وبلاگ رو برام نمی فرستادی.
خیلی باحالی
دوست دارم یه هر چی بگم خیلی زیاده.
بازهم تکذیب می کنم این داستان صرفاً یک تراوش ذهنی بوده است.
پاسخحذفبا سلام
پاسخحذفممنونم از حضور ارزشمندتون
كاش بدترين حادثه زندگيمون همينطوري باشه كه وقتي نشستيم يكي بهمون بگه پاشيد از جاتون .
اما من از روزي مي ترسم كه ايستاده باشم و حادثه اي منو وادار به نشستن كنه .
زماني كه طاقت ايستادن نداشته باشم و مجبور شم بشينم.