۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

خرده روایت های روزگار لعنتی - 3

- سلام مهندس! 
{در حالی که دختره اول تندی پشت سرشو نگاه می کنه، بر می گرده و میگه} 
- ببخشید با من هستید!؟ مهندس!؟
{بعد در حالی که با تعجب زل زده تو صورت افشین و خمی به ابروهاش داره کمی مکث می کنه و انگاری داره خاطرات خاک خورده قدیمشو غبار روبی می کنه زیر لب با صدایی آروم میگه}
- افشین توئی!؟
{افشین لبخند ریزی می زنه و سرشو میندازه پایین و تکون میده سرشو و میگه}
- آره 
{بعد آروم غنچه لبخند می افته گوشه ی لب دختره و پقی می زنه زیر خنده و میگه}
- منو شناختی!؟
{که افشین یه مکثی می کنه و میگه}
- آره؛ چطور!؟
{در حالی که خنده دختره رو صورتش می ماسه میگه}
- آخه من حتی خودمم دیگه نمی شناسم!
{آروم صحنه سیاه میشه و تاریک}






*. دیگر خرده روایت ها (+)



۳ نظر:

اگه عضو نیستید و الان نمی دونین چجوری باید پیام بذارین توضیح میدم:
اگر گزینه نام/آدرس اینترنتی رو بزنین که خب نامتون و آدرس احتمالی بلاگتون رو وارد می کنین
اگر هم نخواستین با انتخاب گزینه ناشناس پیامتون رو بذارین فقط خب تهش یه اسم بذارین که من بفهمم با ناشناسای دیگه فرق دارین !!!!

بقیه گزینه ها رو هم نمی گم !
دهه اصلا چه معنی داره بخواین همشو بدونین !