۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

داستان پسرک 1 - تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت

یکبار هم پسرک را دیدم کز کرده کنج لونه ی غمش؛ از معدود بارهایی بود که اینقدر عریان میدیدمش. آخر آنقدر تودار و درونگراست که همیشه خود را شاد و پر انرژی نشان می دهد؛ هر که هم حالش را بپرسد با همان لبخند همیشگی اش به سرعت جواب می دهد: «مثل همیشه فوق العاده عالی»! اما این بار غمی بود و از دیدنم جا خورد و خواست خودش را جمع و جور کند که با چشم حالیش کردم که تشت رسواییش بدجوری از طاق افتاده و پنهان کاریش فایده ای نداد. این بود که چیزی نگفت فقط سرش را انداخته بود پایین. طاقتم طاق شد و پرسیدم خوبی رفیق؟ سرش را آرام بالا گرفت، مکثی کرد و خیره به چشمانم گفت: «رفیق حال رفیقش رو نمی پرسه! میدونه! یعنی باید بدونه!». گنده گنده حرف می زد اما عمیق؛ لال شدم و پشت سرم در را هم بستم ...




*. عنوان برگرفته از شعر هوشنگ ابتهاج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

اگه عضو نیستید و الان نمی دونین چجوری باید پیام بذارین توضیح میدم:
اگر گزینه نام/آدرس اینترنتی رو بزنین که خب نامتون و آدرس احتمالی بلاگتون رو وارد می کنین
اگر هم نخواستین با انتخاب گزینه ناشناس پیامتون رو بذارین فقط خب تهش یه اسم بذارین که من بفهمم با ناشناسای دیگه فرق دارین !!!!

بقیه گزینه ها رو هم نمی گم !
دهه اصلا چه معنی داره بخواین همشو بدونین !