۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

روزمرگی ها (!؟)


سه شنبه 28 تیرماه 90
من، تنها چهار راه ولی عصر

فرهاد در گوشم ناله می زند:
(غروب سه شنبه خاکستری بود ...)
حال خوشی ندارم انگاری. همینطور که پیاده به سمت انقلاب حرکت می کنم پِلی لیست شجریان رو می زنم. صدای بم ویلنسل ها با زخمه های تار ... چشم در چشم مردمان این شهر راه می افتم. هیچکس انگاری حال خوشی ندارد و این تنها اشتراک من با این همه مردمی است که غریبه اند. آشنایم نیستند انگاری. احساس خفگی می کنم. این طرف و آن طرف را هراسان نگاه می کنم:
آن طرف تر مردی است که پشت تلفن -نمیدانم به که- بلند بلند فحش می دهد طوری که کش های انتهای فحش هایش میان این صدای بم ویلنسل می پیچد. سرم را بر میگردانم مغازه داری دارد از روی شیشه مغازه اش جای دستهای کودکان را پاک می کند و چقدر آسان این کار را می کند!
(ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید ... )
سرم را می دزدم. به پایین نگاه می کنم
(ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید  ... این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران)
چقدر مردم شهر غریبه اند ...
(یا نه! دریایی است گویی واژگونه بر فراز شهر، شهر سوگواران)
در این غروب رو به سیاهی به آدم ها نگاه می کنم
نه شوری، نه امیدی و نه انگیزه ای
انگار جسدهای بیجانی اند که در حرکتند! چه تناقض آشکار و چه جمع نقیضینی!
یادم می آید ...
حوادثی در سرم تلو تلو می خورند ...
بوی خون می آید،‌اشک آور،‌باتوم ...
حالم بد می شود میپیچم به دالان اولین مغازه
 essential words for the TOFEL : 5th edition
کتاب را برانداز می کنم، بازش می کنم اولین کلمه idol است
لعنت به این روزگار! چرا درست وقتی که حالت خوب نیست همه چیز می شود نشانه! نشانه هایی که حرف دارند برای گفتن! چرا وقتی کتاب را باز می کنی درست باید صفحه 147 بیاید و چشم من به کلمه idol بخورد آن هم درست زمانی که حوادثی در مغزم دارد تلو تلو می خورد!؟ لعنت به احتمال! گور پدر آمار!
عین دیوانه ها از مغازه بیرون می زنم ...
(هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر
رنگ این شب های وحشت را
تواند شست از دل یاران!؟)
در میان توده سیاه جمعیت غلت می زنم. سرم پایین است. دلم هوای سیگار دارد انگاری!
(چشم ها و چشمه ها خشکند ...)
اولین دکه می ایستم. می ترسم چشم در چشم دکه دار شوم. نگاهم پایین است
(روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ ...)
نگاهم به روزنامه می افتد:
عکس قاضی مرتضوی است
(همچنان که نام ها در ننگ)
دقیق تر می شوم. زیرش درشت نوشته: همه متهمان کهریزک تبرئه شدند
عوق می زنم ولی از دهان بیرون نامده قورتش می دهم
خاطرات عین موریانه مغزم را می خورد
انگاری دیگر سیگار به کار نمی آید که تریاک را به بازدمم پز!
(هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد ...)
عجیب که آدمی نیست، آدمی نیست ...
جسدی اطراف دکه نمی بینم که مگر می شود این خبرها را خواند و نفس کشید!؟
(آه باران! ای امید جان بیداران)
لاشه خود را تکان می دهم
جلوی رویم تار شده است. درست نمی بینم
(آه باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدی ها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد!؟)
خاطرات سخت و دهشتناک ذره ذره روحم را می بلعد
گونه هایم خیس است، مگر اینجا اشک آور زدند!؟
در تیره و تار پیش رویم آدم ها با تعجب خیره به من رد می شوند

(بر پلیدی ها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد!؟)

در تاکسی را باز می کنم، لاشه ام را می اندازم روی صندلی جلو
ترک آهنگ عوض شده است
(قاصدک! هان! چه خبر آوردی!؟
وز کجا وز که خبر آوردی!؟
...
خوش خبر باشی اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک در دل من
همه کورند و کرند

...

ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند ...


راستی میر کجاست!؟


×. هذه شقشقه هدرت ...





۴ نظر:

  1. بار آخرتون باشه به آمارو احتمال توهین کردین

    پاسخحذف
  2. دلم گرفت

    مدتهاست دل گرفته ام

    همان روزی که فهمیدم نه تنها هیچ بامی دو هوایی نیست،بلکه اسمان زیر و زبر تمام بامها به یک رنگ و هواست

    همان روز که فهمیدم من هم مثل همه ادمهای شهرهای بزرگ دنیا روحم را در پس حوادث جا گزاشته ام،اعتقادم را بازی کرده ام و خدایم را باخته ام

    همان روزی که فهمیدم اصالت و خانواده و مدرک و همه اینها نقاب شده است برای اینکه نمایه ای باشم از انچه که نیستم، ژستی باشد برای فرار از خود خودم از اصل خویشتنم

    برای فرار از همه آن چیزهایی که در قمار با این زندگی باخته ام

    یادم نمی آید در کدام قمار دلباختم اما میدانم که سالها به دنبالش دویدم تا توانستم باز پسش گیرم و چقدر راحت دلم را پس دادن در حالیکه جای شکنجه هایشان بر آن منبط شده بود حتی زحمت تمیز کزدنش را به خودشان نداده بودند

    نقش و نگار عجیبی بر دلمان زده اند این روزها

    آزادراه و اتوبان ندارد همش کوچه پس کوچه های سرد و تاریک و لعزنده و وحست آوری شده که انتهایش دیده نمیشود و ما سرگردان و با هدفهای واهی میرویم شاید باری به هدفی برسیم و کمی روشنایی یابیم

    راه حلی نمیابم برای این دلهای بی سامان

    شاید فقط باید در این جاده های خوف انگیز بگردیم تا روحهای گمشده خودمان و مردم شهر را بیابیم

    وای که چقدر زخم بر دل مانده است و کجاست علاجی برای درمان

    همان روز فهمیدم که من هم مثل همه

    پاسخحذف
  3. نفسکی به زوور بالا می آید، فشارش میدهم، حتی گازش میگیرم که بفهمم شاید درست است، مثلا زنده ام و سوزش و ترشی ای که در گلویم احساس می کنم...

    پاسخحذف

اگه عضو نیستید و الان نمی دونین چجوری باید پیام بذارین توضیح میدم:
اگر گزینه نام/آدرس اینترنتی رو بزنین که خب نامتون و آدرس احتمالی بلاگتون رو وارد می کنین
اگر هم نخواستین با انتخاب گزینه ناشناس پیامتون رو بذارین فقط خب تهش یه اسم بذارین که من بفهمم با ناشناسای دیگه فرق دارین !!!!

بقیه گزینه ها رو هم نمی گم !
دهه اصلا چه معنی داره بخواین همشو بدونین !