۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

به گزین ها - 2: مهتاب و آب و سراب!


...

- بگذار حکایتی برایت بگویم
از توی کشکول، یک دسته کاغذ پاره دیگر در آورد. این دسته
کاغذها خیلی قدیمی بودند. به هم زدشان تا گرد و غبار از رویشان
برود. بلند خواند:

جوانی که به عاشقی شهره بود به خدمت شیخ رسید. شیخ او
را گفت که به پندارت عشق به خاتون از عشق به خداست!؟
جوان گفت شمه ای از آن است، در طشت آب، نقش ماه
می بینم. شیخنا فرمودش که اگر گردنت دمل نداشت، سر بر
آسمان می کردی و خود بلافاصله ماه را می دیدی.

علی لبخندی زد. به حوض آب خیره شده بود عکس خورشید
توی حوض افتاده بود. درویش به خنده گفت:
- تو هم نقش خدا را در مهتاب می بینی!؟

علی خندید و گفت:
- عکس خورشید را در حوض می بینم.

- حکم شیخنا که یادت هست. فرمود که گردنت اگر دمل
نداشت ...

- نه! به خاطر دمل نیست. شیختان اشتباح کرده. به
خورشید نمی توان زل زد. چشم را می زند، اما به
عکسش توی حوض می شود نگاه کرد. اصلش ما
توی طبیعیات خونده بودیم، مهتاب همان آفتاب است ...
این بار نوبت درویش بود که بخندد.
...
- بدان علی! من هم با تو رای هستم. مهتاب را دوست
بدار! موقعش که شد وصلت کن، اما همیشه دوستش
بدار!

- کی با او وصلت کنم!؟
...
- هر زمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب
دوست داری با او وصلت کن! آن موقع، حکما خودم
خبرت می کنم.

- یعنی چه که مهتاب را به خاطر مهتاب دوست بدارم!؟

- یعنی در مهتاب هیچ نبینی به جز مهتاب. اسمش را
نبینی، رسمش را هم. همان چیزهایی را که آن ملعون
می گفت، نبینی ...

- مهتاب بدون رسم که چیزی نیست. مهتاب موهایش باید
آبشار قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد ...

- این ها درست! اما اگر این مهتاب را این گونه دوست
بداری، یک بار که تنگ در آغوشش بگیری، می فهمی که
همه زن ها مهتاب هستند ... یا این که حکما خواهی فهمید
هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج با مهتاب همان قدر
پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او.

- پس روابط انسانی چه؟
- چه نقل ها یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی است، انسانی
هم فکر کن. انسان و حیوان نداریم که! زن بگیر اما یکی
دیگر را!

- مهتاب است که دوستش دارم ... مهتاب است که بوی یاس ...
- این ها درست، اما هر وقت مهتاب فقط مهتاب بود، با او
وصلت کن!

- مهتاب بدون این چیزها چیزی نیست، هیچ است ...

- احسنت! هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود، با او وصلت
کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته باشد
می شود نقاشی، ... آینه هر وقت هیچ نداشت، آن وقت نقش
خورشید را درست و بی نقص بر می گرداند ... آن روز خبرت
می کنم تا با آینه وصلت کنی!

علی قبول کرد خم شد تا دست درویش را ببوسد، اما درویش
دستش را عقب کشید. سر علی را بوسید و در گوشش چیزی
گفت.

...



*. منِ او نوشته رضا امیر خانی فصل یازدهِ او
*. همه عصاره کتاب همین چند جمله مکالمه است ...
*. یاد رساله عشق خودم افتادم ...

*. ...

۶ نظر:

  1. آخرین کتابی بود که در ایران خوندم!
    هدیه ای دوستی بود که حق برادری به گردنم دارند!دستشون درد نکنه

    کتاب خوبی بود چند جاش حرفهای خیلی خوبی داشت
    یکی همینجاش بود

    یکی هم آخرش که جای شهید علی را بردند

    چقدر خوبه که بشه فقط به خاط هم بود و به خاطر هم موند نه به خاطر هیچ چیز دیگه

    نویسنده:نسیم باد نوروزی

    پاسخحذف
  2. عاشق خود او بودن!!!
    در اینجا بی معنی است. به تو می خندند...
    عجب

    پاسخحذف
  3. با ای بابای مصطفی موافقم

    پاسخحذف
  4. با حال بودو فلسفی....بده که تازگیا وقت نمیکنم کتاب بخونم منظورم از نوع غیر درسیشه!!!!!!عید و سال نوتونم مبارک باشه..........

    پاسخحذف
  5. با ای بابای مصطفی موافقم

    این کتاب رو چند بار خوندم ولی فکر کنم دیگه هیچ وقت نخونم چون ....

    پاسخحذف

اگه عضو نیستید و الان نمی دونین چجوری باید پیام بذارین توضیح میدم:
اگر گزینه نام/آدرس اینترنتی رو بزنین که خب نامتون و آدرس احتمالی بلاگتون رو وارد می کنین
اگر هم نخواستین با انتخاب گزینه ناشناس پیامتون رو بذارین فقط خب تهش یه اسم بذارین که من بفهمم با ناشناسای دیگه فرق دارین !!!!

بقیه گزینه ها رو هم نمی گم !
دهه اصلا چه معنی داره بخواین همشو بدونین !