در کتابها و نوشتهها و خطابهها، زیاد شنیدهایم و خواندهایم که تاریخ و تنایجش، سالیان دراز باید زمان بخورد و قضاوت تاریخ، یکی دو سال نمیشناسد و برای دیدن پیامدهای تاریخی باید صحبت از صدهها و هزارهها کرد. نوشتهاند و خواندهایم، گفتهاند و شنیدهایم اما چیز دیگری دیدیم. انگار تاریخ خاورمیانه را وارونه نوشتند. وارونه نوشتهاند که میشود مثلا دو سه سال تاریخ، کش بیاید و تو کل همان تاریخ چند هزار ساله را بخوانی، بخوانی؟ نه، به چشم ببینی و لمس کنی. اما جای شکوه نیست، گلایهای نیست که چرا باید از میان این همه تاریخ پر فراز و نشیب، و این همه نژاد و رنگ و کشور، تو در خاور میانهی پر از حادثه و در این هجوم وانفسای بلایا به دنیا بیایی، در ابعادی که انگاری تاریخ در آن سریعتر رقم میخورد؛ جایی که میشود هزاران سال تاریخ جهان را تنها در ربع قرنی، و حتی کمتر، به چشم دید: جنگ، انقلاب، دیکتاتوری، مبارزه، اشغال، حصر، تبعید، شکست، فقر، آزادی، اسارت، تظاهرات، پیروزی، خفقان، بهار عربی، شلیک، فریاد، اشکآور، حقنه، خزان عربی، زندگی در کف خیابان، آگاهی، تعصب، چماق، زور، شادی و هزاران واقعه از گوشه و کنار تاریخ جهان. و صد البته گلایهای نیست که چرا باید هشت سال از بهترین دوران زندگیت، هشت سال از جوانیت، را در دوران تصدی مردی بگذرانی به نام محمود احمدی نژاد. گلایهای نیست، که دست تقدیر بوده و جبر تاریخ. چارهای هم نیست جز زندگی و تحمل و امید. اما دلیلی هم نیست که سر آخر، خوشحال نباشم، خوشحالم و از صمیم قلب برای رفتنش شادمانم. پایان هشت سال کابوسوار، پایان هشت سال عملکردی که هنوز هم در این روزهای آخرش دارد از زندگیهامان انتقام میگیرد، دوران تصویب مداوم کاغذ پارههایی که اثرش را و طعم تلخ گرسنگیش را آن پیرمرد فقیر روستای انگاس چشید، دورانی که تاریخش را میشود از کوچک شدن سفرههامان قرائت کرد، از ترکهای روی گونهی کارگری که شبها جلوی زن و بچهاش گریست و روزها جلوی کارفرمایی که او را اخرج کرد، دوران تلخ تهمتهای یک طرفه و یکهتازیهایی از جنس خود گویی و خود خندیها، دوران شوم خمودگی و عصبیت؛ اما تمام شد. خوشحالم آقای رئیس جمهور سابق، خوشحالم که میروی. بی هیچ توهین و تحقیری، بی هیچ خشم و نفرتی، فقط خوشحالم و صادقانه و بی هیچ ریا و جنجالی میگویم: خوشحالم که میروی. در فیلمها دیدهایم که به هنگام آزادی یک تن از زندان، دیگر زندانیان شعاری را همه با هم و با لبخند میدهند: «بری دیگه بر نگردی». من هم از این زندان بودنم برای تو که زندانی نبودی، با لبی خندان و با آرزویی از اعماق وجود، بلند بلند فریاد میزنم که: «بری دیگه بر نگردی!».
۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه
۶ نظر:
اگه عضو نیستید و الان نمی دونین چجوری باید پیام بذارین توضیح میدم:
اگر گزینه نام/آدرس اینترنتی رو بزنین که خب نامتون و آدرس احتمالی بلاگتون رو وارد می کنین
اگر هم نخواستین با انتخاب گزینه ناشناس پیامتون رو بذارین فقط خب تهش یه اسم بذارین که من بفهمم با ناشناسای دیگه فرق دارین !!!!
بقیه گزینه ها رو هم نمی گم !
دهه اصلا چه معنی داره بخواین همشو بدونین !
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
من اتفاقا با خشم و نفرت خوشحالم...
پاسخحذفچطوری میشه ازش متنفر نبود... عصبانی نبود... وقتی هنوزم که هنوزه آثار ِ کاراش هست... و هیچ کدوم از اونایی که قربانی شدن، زنده نمی شن...
حالا شده دیگه
حذفضمنا نفرت همون بذریه که اون میخواست و میخواد که کاشته شه
توهین عملکرد اونه
اتفاقا ما به همین توهین و نفرتش دلگیر شدیم دیگه
حالا کمی تمرین کنیم خودمون اینجوری نشیم
همه چی گردن یک نفر نیست، این 8 سال و اتفاقایی که داشت باعث و بانیش فقط یک نفر نیست. کسایی بودن و البته هنوز هم هستن و معلومم نیست که تا کی هستن از این آدم دفاع کردن و باعث شدن این آدم با دست باز هر کاری که میخواد بکنه. کسایی که یه خط قبل اسمشون و یه خط بعد اسمشون فقط الغاب رو یدک می کشن و جز حرف زدن کار دیگه ای نمی کنن. البته اگه حرف به درد بخوری می زدن بازم بحثی نبود
پاسخحذفاین آدما هنوز هستن و نمیذارن حالا حالا ها آب خوش از گلومون پایین بره
گفتین بی توهین منم تلاش کردم توهین نکنم ولی نمیتونم نفرتم رو از این آدما از بین ببرم. شمام اگه واقعا اینجوری که میگین باشین و نفرتی از کسی نداشته باشین خیلی آدم بزرگی هستین خوش بحالتون (حالا البته شما به خودتون نگیرین که مغرور نشین یه وخ:) )
در وهله ی اول که همون پاسخی که به مهناز دادم
حذفنفرت همون بذریه که اون میخواست و میخواد که کاشته شه
توهین عملکرد اونه
اتفاقا ما به همین توهین و نفرتش دلگیر شدیم دیگه
حالا کمی تمرین کنیم خودمون اینجوری نشیم
و دوم هم اینکه من به آینده امیدوارم، قرار هم نیست همه چی خوب شه و ضمن اینکه این پست اساسا ابراز خوشحالی بود از رفتن احمدی نژاد نه چیزی بیش و نه چیزی کمتر
8ساال !!تصور این که این س ا ل ه ها چطور کابوس وار از پی هم گذشتند باید خیلی سخت باشد، برای ما البته نه آنقدر ها، چرا که دم به دم دردها و اشک ها و نفس ها ی حبس شده و هر آنچه دیگر از این جنس را که اگر بگویم کم گفتم از اعماق وجودمان لمس کرده ایم... این گرچه پایان ماجرا نیست، همه می دانیم... البته که چقدر دشوار است که بی نفرت و نفرینی گذر کرد از این سال ها و آدم هایش، البته تر که چه قدر بزرگ که از آن خود روحی توانیم داشت صبور، صبر را ما که ساالهاای عمرمان را در این تکه از جغرافیا زیستن می کنیم، فرصت خوبی ست تا بیاموزیم... به یاد کتاب صبر نامی داستانی برای کودکان افتادم از سوزی شیک، برای گروه سنی ب و همانطور که در ابتدای کتاب آمده است از زمره ی داستان های تخیلی!!! که چقدر زیبا صبر را برای کودکی به قلم آورده است، این کتاب را روزی برای بچه های روستای محمود آباد بردیم،برای کودکانی که اغلب در این فکرند که جغرافیاشان گم شده است اما همچون بسیاری دیگر ازآدم های این کره ی خاکی درد هایی مشترک چون ما دارند... ابتدای کتاب نوشته شده : برای تو ... امید که روزی به بار بنشیند صبرهای کودکان زمین، صبرهااااای ما...
حذفسالهای سختی بوده تارا
حذفسخت!
اونقدر سخت که باید گفت: ما را به سخت جانی خود این گمان مبود
اما گذشت دیگه، همین بالا و پایین های روزگاره که نشون میده هنوز امکان های مقاومت هست، نشون میده تاریخ بحث یه شب و دو روز نیست
باید خوشحال بود که گذشته و امیدوار به آینده دیگه
آدمی به امید زنده است