هر چه حاصل کنی از دنیا، دست آورد است
چاپ شده در روزنامه بهار - مورخ پنجشنبه 26 اردی بهشت ماه
-------------------------------
لینک دائم مطلب (+)
فایل پی دی اف صفحه (+)
دیرم شده بود. رفیقی گفت اشرفی اصفهانی، از پونک تا صادقیه، این ساعت غلغله است، با بیآرتی بیا. در ایستگاه بودم و استرس دیر رسیدن به جلسه داشت دیوانهام میکرد. اتوبوس رسید، یک صندلی خالی برای من خسته یعنی معجزه! تندی نشستم. درها بسته شد و اتوبوس حرکت کرد که ناگاه ترمزی کرد و ایستاد. در باز شد و پیرمردی سوار شد. تا خواستم بلند شوم دست بر شانههای من گذاشت –و گویی خستگی را از چهرهام خوانده بود- و گفت: «بشین جوون، راحتم». بلند شدم، دستهایش را گرفتم و سر جایم نشاندمش. نگاهش کردم، نمیدانم کدام حادثه پیرمرد را تکان داده بود که هنوز آثار آن را میشد در رعشه دستانش به وضوح دید. دستهای پیرمرد دوباره مرا به یاد او انداخت.
اول بار در روستایی دور به نام انگاس بود که توجهم را جلب کرد. بر پهنای دشتی در ارتفاع کوههای حمزه چال خلوت کرده بودم که ناگاه صدای زنگولهای، رشته سکوت دشت را بر هم زد. در میان گله، پیرمردی نیز سلمانوار به پایین میآمد. از دور مرا دید. دستی تکان دادم و او هم از دور لبخندی زد و سمتم آمد. نگاهش کردم؛ هنوز چهرهاش در خاطرم هست: موهایش- نه چون کلیشههای ادبی دو آبشار قهوهای- که وحشیاند، چون دو چشم خشمگینش که خم به پیشانی انداخته است، گونههایش- نه گلگون و نه لطیف- که آفتاب سوختهاند، همچون ریگزار لبهایش. نزدیک میشود. پهنای لبخندش هیچ از استواری پیرمرد کم نمیکند. دست دراز میکنم. دستم را میفشرد. دستهایش! زبری دستهای پیرمرد و لغزش چین و چروکهای دستش روی دستم به ناگاه و بیاختیار توجهم را به دستهایش جلب میکند. دستهای پیرمرد – نه چون حریر که تکهتکهاند، چون کویر خشک فراخند، چون سینه ستبرش. دنیایی تاریخ در این ترکهای دست رخنه کرده و جایجای دستشهایش نشان از بالا و پایینی زندگی دارد. دستهایش عجیب بود پیرمرد. در عین خشکی و ضخامت بیرحمش، لطافتی عجیب را میشد درش حس کرد، درست عین زندگیاش. دستهایش حکایتها دارد؛ روزگاری دور، که تازه دور لبش سبز شده بود، چه خار گلها که به دستش رفته –لبخند میزند و میگوید ارزشش را داشت جوان- و چه مشقتها و چه زخمها که دیده تا دسته گلی آماده کند و سر راه دخترک بگذارد، آخر عاشق دختر کل عباس شده بود؛ اینها همان دستهایی است که بارها و بارها اولین و آخرین عشقش را نوازش کرده و در عین حال همانی است که ساعتها زیر آفتاب سوزان زراعت کرده و محصول برداشته؛ همانهایی که حتی یکبار در حین چوپانی با آنها به جدال با گرگ رفته است که مبادا گوسفندهای مردم آسیبی ببیند؛ هزاران روایت تلخ و شیرین از سر گذراندهاند. تا آن روز فکر میکردم دستها نشانههای طول زندگیاند، هرچه چروکیدهتر و زشتتر، یعنی بیشتر. اما آن روز عرض زندگی را در دستهای پیرمرد دیدم. سالیانی تاریخ در زیر هر چین و چروک دستش نهفته بود و تاریخ زندگیاش را میشد از دل همین استواری دستهایش به نظاره نشست.
لرزش ویبره گوشیام مرا به خود میآورد. رشته افکارم پاره میشود؛ پشت تلفن آهسته و آرام میگوید: «کجایی؟ خودت رو برسون، جلسه شروع شد.» نگاه میکنم، صادقیه را رد کردم و نزدیکای آزادیام! به دور و برم نگاه میکنم. به دستهای دیگران، به دستهای مرد روبهرویم که داشت پشت تلفن دلالی میکرد، به دستهای آن روحانی که زل زده است به من، به دستهای دانشجوی بغلدستیام، به دستهای پیرمردی که جایم نشسته است... بعد به دستهای خودم نگاه کردم، خجالت کشیدم، دستهایم را کردم توی جیبهایم و خیره به دستهای پیرمرد، شعر مشیری را در ذهنم مرور کردم که:
بیستون را یاد آر،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پَر کاه، از سر راهت بردار...
صابر جان یه جیمیل از خودت بهم میدی؟
پاسخحذففرستادم
حذفرسید؟
آره، مرسی
حذف1. قبلنا مطلبت چاپ می شد خبر می دادی ها
پاسخحذف2. این نوشته ازونا بود که دوستش داشتم، در رده بندی ِ نوشته های مطبوعاتیت از نظر من تو رتبه ی دومه، بعد از روایت اون تصادفه
3. یاد ِ دست های پدربزرگم افتادم تو خوابی که اخیرا ازش دیدم... :-|
4. دفعه های بعد که مطلبت چاپ شد، طبق ِ رویه ی سابقت خبر بده...
5. در آخر هم یاد ِ تحلیل ِ اون روزت از دستای خودت افتادم :دی
1. صحیح است!
حذف2. باعث افتخاره
3. آخی
4. چشم
5. :دی
جمع بندی اینکه جدا ممنونتم
خیلی خیلی خوب بود!!
پاسخحذفدست های پدرم، پیرتر از سنش است.
و من دستانش را بیش از چشمانش دوست می دارم!
دست های همه باباهای این سرزمین همینجوریه متاسفانه
حذف