«حر» حرف ها برای گفتن دارد ...
لَختی غرق در این اندیشه می شوم -چشم ها را می بندم و تصور می کنم-:
«حر» این فرمانده لشکر آن شرابخوار میمون باز، «حر» این عینیت کفر، «حر» این صف شکن لشگر یزید، این شمشیر آخته به روی آل علی ...
می پرسم: «چه باید کرد؟»
- «آری لحظه ای و ذره ای و نفسی و ثانیه ای تنفس این لعین هم زیاده از حد است؛ ارتدادش محرز و به حکم اعدام، باید خونش را ریخت!»
تنم می لرزد، هیچگاه کشتن انسانی را با خویش تصور نکرده بودم اما با خود می گویم: «مگر جز این است!؟ او که اکنون تمامیت کفر است، تمامیت ظلم!»
برنده ترین شمشیر را بر می دارم، به قصد کشتنش ...
پاهایم سست می شود، به زانو می افتم! دستانم می لرزد ...
...
اما گاهی اینگونه ظاهر بینی لایه های عمیق تری پیدا می کند ...
«حر» یگانه مظهر آزادگی می شود، دوشادوش حسین در کارزار عاشورا می ایستد و می جنگد و می میرد -نه خودش که جسمش- و وای که اگر شمشیر آخته بودیم و سر از تنش جدا می ساختیم چه فرصت عظیمی از وی دریغ می کردیم ...
...
شوری اشک که اینک به کامم رسیده است مرا به خود می آورد، به لحظه اکنونم باز می گردم! سخت در اندیشه این همه نفرت، خشونت، اعدام و کشتارهایی اینک به نام دین می افتم ...
...
منتظران حسین -همانانی که چندی بعد یا با سکوت و یا دست به شمشیر خونش را ریختند- چقدر راحت به خود اجازه توهین و لعن و نفرت و حتی مرگ برای «حر» می دادند، آن هم به نام دین و به استدلال فقه و شرع و ...!
اما اینک همان ها حسرت لحظه ای جای «حر» بودن را می خورند و «یا لیتنا کنا معک»شان قطع نمی شود!
گاهی ظاهر بینی لایه های عمیق تری پیدا می کند ...
امضا: صابر
شب تاسوعا
*. مطلب مرتبط: (+) (+)
لَختی غرق در این اندیشه می شوم -چشم ها را می بندم و تصور می کنم-:
«حر» این فرمانده لشکر آن شرابخوار میمون باز، «حر» این عینیت کفر، «حر» این صف شکن لشگر یزید، این شمشیر آخته به روی آل علی ...
می پرسم: «چه باید کرد؟»
- «آری لحظه ای و ذره ای و نفسی و ثانیه ای تنفس این لعین هم زیاده از حد است؛ ارتدادش محرز و به حکم اعدام، باید خونش را ریخت!»
تنم می لرزد، هیچگاه کشتن انسانی را با خویش تصور نکرده بودم اما با خود می گویم: «مگر جز این است!؟ او که اکنون تمامیت کفر است، تمامیت ظلم!»
برنده ترین شمشیر را بر می دارم، به قصد کشتنش ...
پاهایم سست می شود، به زانو می افتم! دستانم می لرزد ...
...
اما گاهی اینگونه ظاهر بینی لایه های عمیق تری پیدا می کند ...
«حر» یگانه مظهر آزادگی می شود، دوشادوش حسین در کارزار عاشورا می ایستد و می جنگد و می میرد -نه خودش که جسمش- و وای که اگر شمشیر آخته بودیم و سر از تنش جدا می ساختیم چه فرصت عظیمی از وی دریغ می کردیم ...
...
شوری اشک که اینک به کامم رسیده است مرا به خود می آورد، به لحظه اکنونم باز می گردم! سخت در اندیشه این همه نفرت، خشونت، اعدام و کشتارهایی اینک به نام دین می افتم ...
...
منتظران حسین -همانانی که چندی بعد یا با سکوت و یا دست به شمشیر خونش را ریختند- چقدر راحت به خود اجازه توهین و لعن و نفرت و حتی مرگ برای «حر» می دادند، آن هم به نام دین و به استدلال فقه و شرع و ...!
اما اینک همان ها حسرت لحظه ای جای «حر» بودن را می خورند و «یا لیتنا کنا معک»شان قطع نمی شود!
گاهی ظاهر بینی لایه های عمیق تری پیدا می کند ...
امضا: صابر
شب تاسوعا
*. مطلب مرتبط: (+) (+)
تامل برانگیز بود.دست را می بندد بر چاره.شاید هر متهمی حر باشد.
پاسخحذفآره دیگه
حذفسخت میکنه قصه رو
البته صرفا تلنگری بودم به خودم نوشته
چقدر شیرین گاهی
پاسخحذفو چقدر تلخ...
چقدر امید و چقدر ناامیدی در این ناپایداری نهفته...
امیدوار باشیم که خوب می شود همه چیز یا ناامید که خوب ها هم شاید بد شوند؟
راستش امید نداشته باشیم که میپوسیم رفیق ...
حذفیهشعری میگه:
پاسخحذفنکند زیر این همه کاسه ی رنگارنگ،کاسه ی شبرنگ باشد!!!
نکند آنکه درس دین میداد،پاک از خدا بی خبر باشد!!
یه شعر دیگه هم هست میگه:
حذفقومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی
ای بی خبران راه نه آن است و نه این