رد خطوط دلتنگی را که بگیری
یک سرش می رسد به خداحافظی
همانجا که هنوز رد گرمای بوسه ی واپسینش روی لبانت مانده
و هنوز نفس هایت از شوق بودنش پیش و پس می زند
همانجا که دست و دلت نای رفتن ندارد
و دو قدم به پیش می روی و بر میگردی
و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
همانجا که سعدی را در می یابی!
*. دیگری ها برای ژوزفین (+)
یک سرش می رسد به خداحافظی
همانجا که هنوز رد گرمای بوسه ی واپسینش روی لبانت مانده
و هنوز نفس هایت از شوق بودنش پیش و پس می زند
همانجا که دست و دلت نای رفتن ندارد
و دو قدم به پیش می روی و بر میگردی
و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
همانجا که سعدی را در می یابی!
*. دیگری ها برای ژوزفین (+)
خداحافظی تلخترین درام عالم...خیلی سخته...بعضی وقتا ادم مجبوره رفتن طرف مقابل رو با جبر زمانه همراه کنه و تلخیش رو بپذیره...اما از این سختتر حالتی که خودت مجبور بشی بهش بگی خداحافظ...برخلاف میل باطنیت...آخ که چه سخته این خداحافظی...از لحظه ای که میگی خدانگهدار و احتمالا میشنوی در پناه حق،غصه عالم هوااار میشه سرت... چقدر امید داری..به یه سلام دوباره
پاسخحذفناشناسی ک شاید برملا کند
لعنت....
پاسخحذف