۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

واژه شناسی - 2: چیست مستی ... !؟




چیست مستی، حس ها مبدل شدن
چوب گز کاندر نظر صندل شدن

چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
...


و چقدر فاصله 7 قرنی میان سهراب و مولانا
حقیر و پست است برای نشان دادن دوری زندگی
این دو مرد ...

و چقدر این دو در فاصله 700 سال دوری
نوع نگاهشان یکی است ...

همیشه فکر می کردم که «چیست مستی!؟» که
که گویا با واژه واژه اشعار شاعران ایرانی
عجین شده است که ناگاه حضرت مولانا پاسخم
داد ...

مستی یعنی تغیر زاویه نگاه
یعنی با دیدن چوب گز، صندل دیدن!
یعنی با دیدن انگور، شراب دیدن
!




*. یادش به خیر درست سه سال پیش بود که در شهر کتاب
ابن سینا
چشمم به کتابهای مثنوی جیبی انتشارات کاروان افتاد
خریدم و در شبی از همان شب ها حضرت مولانا پاسخم گفت
پیشنهاد می کنم مثنوی معنوی -که به گفته بسیاری قرآن فارسی
است- را بخرید که این کتاب بی قیمت است ...

*. خیلی حرف دارم از این لحظات اکنونم که یک به یک خاطراتی
می شوند گیج و گنگ و مبهم و مبهوت ...
از ته دل خوشحالم ... (خوب که گوش کنین صداش میاد: همه
چی آرومه ما چقدر خوشحالیم!! هاهاها)

و اما یک توضیح واضحات -برای خودم!-
*. قرار بود پست دیگری آپ شود که بسیاری تذکر دادند که اینقدر
غمگین ننویس ...

مخاطبان عزیز از جان و مهربان تر از برگم در این خانه مجازی

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای ناصح عاقل هنری بهتر از این !؟

این غم یار همیشه زندگی من است که غم ناشی از درد است
که بودن من گویی با این غم و درد گره خورده است، درست و
غلطش را نمی دانم اما اگر خاطر نازکتون رو می رنجونه
باید بگم که عذر این حقیر رو با مناعت طبع خودتون پذیرا باشین
این غم شیرین تر از عسل است ... مطمئن باشید!

*. منبع عکس (+)


۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

به گزین ها - 5: خلق خدا به چه روزی افتادند از تدبیر تو ...!!



فکر و ذکرمان شده کسب آبرو، چه آبرویی!؟
مملکت رو تعطیل کنید دار الایتام
دایر کنید درست تره ...
مردم نان شب ندارند، قحطی است
مرض بیداد می کند ...
نفوس حق النفس می دهند!

باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است
و سیل و زلزله از معصیت مردم!


میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی
سر بریدن از ختنه سهل تر ...
ریخت مردم از آدمیزاد برگشته
سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده
چشمها خمار از تراخم است
چهره ها تکیده از تریاک ...

خلق خدا به چه روزی افتادند
از تدبیر ما ...

دلال، فاحشه، لوطی، قاپ باز، کف زن
رمال، معرکه گیر، گدایی که خود شغلی است
مملکت عنقریب قطعه قطعه می شود


حاجی واشنگتن / علی حاتمی / 1361


*. بی خود نیست که علی حاتمی، علی حاتمی می شود ...
بی خود نیست که فردی محبوب دل مردم می شود ...
راست می گفتی شاعر سینمای ایران، راست می گفتی ...
این روزها تاریخ انگاری تکرار می شود، انگاری همان وقایع
30 ساله و صد ساله و ... دارد دوباره رخ می نمایاند ...
راست می گفتی ...

*. دانشجو نمره می خواهد، ناچار است مجبورش کنید به حجاب!
(+)
چقدر این جمله بوی تعفن می دهد! هدف وسیله را توجیه می کند گویا!

*. برای دوستانم حسین و سجاد این روزها زیاد دعا کنید ...

*. خرمشهر در 3 خرداد آزاد شد و هنوز بعد این همه سال هنوز در
انتظار آبادی است ...

*. عکس علی حاتمی




۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

افکار پریشان -13: چی بگم !؟



ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم ...



*. تک تک روزهای خرداد، تک تک نفسهای این ماه قاعدگی
تمام لحظات و ثانیه های این ماه پر است از لحظات غم و شادی
غم هایی به وسعت مرگ و شادیهایی به وسعت امید!

*. ان فی الارض آیات للمتقین ... (+)

*. این روزهایم آبستن حوادث گوناگون است ...
غم و شادی های زودگذر و گاه پایدار
...

گاهی در بعضی صحنه ها و موقعیت ها واژه ها

در حلقوم آدمی گیر می کند

من هم در همین صحنه گیر کردم

واژه در حلقومم گیر کرد قورتش دادم

رفت درست کنار آن همه واژه که

روی دلم سنگینی می کنه!

...


*. نه اشتباه نکنید! نه بی انرژی ام و نه ناامید!


*. گاهی باید خنده ات را قورت بدهی رفیق!

تا پایین برود تا برسد به قلب ...

آنوقت قلبت همه کار را خواهد کرد

پمپازش می کند به همه ...


*. خون چرا در رگ من شمشیر است !؟


*. دیروز آخونده تو تلویزیون داشت می گفت

اوین یعنی پاره پوره! دیدم چقدر اسم با معنی

گذاشتن !!! هاهاها

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

همینجوری - 11: و سرانجام ارشد ....!!!





مهم قبول شدن در ارشد نیست
مهم حتی دکترا و پروفسورا هم نیست
مهم حتی سربازی رفتن و رژه هم نیست

مهم اینه که تو قبول نشدی
و هیچ توجیهی هم نداری
هاهاها

حتی برای تو «حمکت بوده»
و «قسمت بوده»
هم توجیه خوبی نیست!
هاهاها

وقتی رتبه ات 43 برابر هدف گذاریت بشه
وقتی در بین 80000 نفر بشی 800
فقط باید بگی: هاهاها

اما جدا راضی ام و سرخوش!


ما شاعر روزگار خویشیم
وز خویش گذشته ایم و اکنون هیچیم
بیکار و گذشته از دور زمان
اندر طلبت می گرده و می پیچم
وز ارشد و وز درس فزون خوانده بُدیم
اوج و طلبت به ارشدی می گشتیم
گمراه به بیراه زمان در طلب اوج
صد حیف که ....*



*. تریزواژه است ... !

*. فریاد رفت لاله بر باد رفته را
یارب خزان چه بود نو بهار شکفته را
ای ماه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
...
باید از محشر گذشت
این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کام جهانی دیگر است ...

چقدر به یک شاعر تسلیت گفتن سخت است:
حسین عزیز تسلیت این رفق کوچیکتو پذیرا باش!

*. جالبه دوستان فکر می کنن که من از ارشد ناراحتم!
بهش فکر می کنم اما ناراحت نیستم ...
دلیل سینه پر غم و دلتنگی چیزهای دیگری است ...


*. امروز خبر بدی رو به یه سری خیلی بد گفتم!
هنوز عذاب وجدانشو در دل دارم، ببخشید ...


*. از همینجا به حسین و حمید و سجاد و بقیه دوستان
که ارشد قبول شدن تبریک می گم: شاد باشین ...

*. گاهی چقدر کلیدها سنگینند ...!

*. هر چی این روزها انرژی جمع می کنم حوادث دست به
دست هم می دن و انرژی مو دارن خالی می کنم اما هنوز
انرژی دارم و هنوز امید ... که آدمی به امید زنده است!

بگذریم ...



۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

شعر - 12: وقتی صابر ابوعطا می خونه ...!!!




    من شاعر نیستم ولی شاعر ها رو دوست دارم!


    ولی جدای از شوخی جدا خب بلد نیستم

    در این پست سعی کردم ادای شاعرارو در بیارم

    که خب بخونین می فهمین حتی ادای شاعرارم

    نمی تونم در بیارم


    ایراد وزنی زیاد داره اما خب توجیه شده تو شعر


    ای برادر قصه چون پیمانه است

    معنی اندر آن بسان دانه است

    دانه معنی بگیرد مرد عقل

    ننگرد پیمانه را گر گشت نقل




    می خواهم امروز از عشق بگویمت

    از عشق پاک درین مرداب زمانه بگویمت

    در عصر پولاد و قرن خون و مهد علم

    از خشت کاهی و آب زلال، ترانه بگویمت

    کجاست تهمینه و سیاوش کجاست مجنون

    از لیلی وشان خورد شده زیر آهن بگویمت

    زین روزگار سهی سرو قد تهی

    زین عشق های پوچ بی ثمر بگویمت

    آه از این همه بیداد و ظلم و جور

    بگذار برایت از دل آرزو بگویمت

    از سبزه های به خون افتاده از تگرگ

    از تازیانه ی وحشی زمانه بگویمت

    از راه نرفته از کنج سکون به تو

    از مقصد دور و دل ناامید بگویمت

    بگذار بگویم از آن همه پاکی که مرد

    بگذار از دردهای دور زمانه بگویمت

    بگذار بگویم که مردی ز غصه جان داد

    بگذار از غم بی نانی بابا بگویمت

    بگذار ز خودکشی لاله برباد رفته

    بگذار از آب رفته ز جو بگویمت

    بگذار بگویمت ز شکرهای قانع شهر

    زان شاهباز طریقت، زان مگس بگویمت

    بگذار بگویمت ز قوم شاعر کش

    از درد قافیه و وزن و نظم بگویمت

    بگذار بگویم که عشق را قافیه نیست

    بگذار از وزن و عروض نابجا بگویمت

    بگویمت که اسیر وزن شدن خامی است

    بگذار ز اسارت شاعران وزین بگویمت

    بگذار بگویمت ز غم بی قافیگی

    بگذار کمی ز درد هنر بگویمت

    اینجا هنر وزن و عروض و قافیه است

    بگذار ز درد بیچارگی محتوا بگویمت

    بگذار بگویم ز عشقی که پامال شد

    عشقی که اسیر قافیه و قیل و قال شد

    عشقی که شاعرش در قید قافیه بود

    معشوق بیچاره در انتظار یار بود

    عشقی که به درد سکوت مرد

    عشقی که در اسارت قافیه خفت

    بگذار بگویمت که اسیر وزن مباش

    از آزادگی وزن و قافیه بگویمت

    بگذار بگذریم ز هر آنچه هست

    بگذار دگر از درد و رنج نگویمت

    بگذار تا که لختی رها شویم آنگاه

    از آسمان آبی و آرزوی محال بگویمت

    از بلبلان شاد و از اقاقی و ساز

    از رقص باد در زلف یار بگویمت

    از رقص ترانه و از شراب ناب

    از کنج لب و بیقراری یار بگویمت

    از آستان وعده گاه وصال و باز

    بگذار که از دل بی تاب بگویمت

    بگذار فکر کنیم که این رویا نیست

    بگذار از این آرزوهای محال بگویمت

    گوش ده مگو که خفه، لال شو

    بگذار ز حسرت این آرزو بگویمت

    اینجا کسی به فکر سرور نیست

    بگذار ز بی قراری این حسرت بگویمت


    بگذار بگذریم رفیق ....





    *. بین خیلی چیزها مونده بودم کدومو آپ کنم که چندتا پیشنهاد همینو دادند

    *. هر دمی آید غمی از نو به مبارک بادم ...

    *. دوباره برگشتم به خودم، پر انرژی و هاهاها و همون دغدغه ها

    و غم های ناب!

    *. گاهی عدم حضور خیلی ها رو ناراحت می کنه ...

    *. ای مقاله آماده ای!؟ ... می خوام با حسین و مهدی خلقت کنیم!؟ خلق!

    می فهمی!؟ (با این روال فکر کنم چند وقت دیگه ادعای خدایی کنم!)

    *. پیش بینی می شود حسین زحمت کش نابودم کنه ...

    *. فکر کنیم ...




۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

لحظه ای تامل - 10: رکود ... !


توجه: این پست مخاطب خاص دارد ...

























    به یادش و به یاریش


    به دوستان فراتر از صمیمی ام در اتاق 409

    سلام و درود ...


    دیرگاهی است که فضای سنگین حاکم بر همان مکان

    فیزیکی 409 ریه ها را آلوده کرده است ...


    نه بحث گله و شکایت از کسی یا چیزی نیست که خود من

    هم درایجاد این فضا بی تقصیر نیستم! چند وقتی است حال

    همه لبریز از سنگینی است درست مثل سنگینی لغات همین

    رقعه ناچیز موکد به توقیع این رفیق حقیرتان ...

    دیرگاهی است که لاشه متعفن و بدبوی روزمرگی تمام

    فضای اتاق را به تاراج برده و اسیر آن دست های زمخت

    و سنگی خود کرده که دیگر نه مرا یارای تاب آوردنش

    است و نه یارای مبارزه ...


    دیرگاهی است که دیگر فقط خنده های تصنعی و ماسیده بر

    صورت همدیگر را تحمل می کنیم و از سر مناعت طبع و

    رفاقت و صمیمیت به روی هم نمی آوریم ...

    می دانم که برایتان سخت است تحمل خنده های زورکی و

    شوخی های الکی این روزهای من! می دانم این روزها

    تحمل کردنم برایتان سخت است -که آنقدر عظمت نگاه

    دارید که به روی خود نمی آورید-


    دیرگاهی است فضای غم آلودی حاکم شده است که بود اما

    این فضا تغییرکرده است، قبل تر ها هم فضای غم آلودی

    حاکم بود اما غمی ناشی از درد، دغدغه، غمی حاصل

    تلاش و دوری از مقصود و معشوق -که شاید به زعم

    این حقیراین همه صمیمیت به خاطر وجود همین غم و درد

    مشترکی بود که از نگاه های هم می خواندیم و در سکوت،

    آن را فریاد می کردیم!- اما این غم به غمی ناشی از

    نومیدی و سنگینی سکون بدل گشته!


    دیرگاهی است که موجهای شریان حیاتمان خوابیده اند

    آرام و رام، نه دیگر از طوفانی خبری است که گویا

    مرغ طوفان از نفس افتاده است ...


    پس چه شد آن همه افق بلند!؟

    پس کجاست آن رویاهای شیرین!؟

    چه شد آن همه خاطره شیرین و آن همه درد مشترک!؟

    کجاست آن همه سرزندگی و شیرینی و شادی!؟

    که اعتراف می کنم که دلم برایشان تنگ است!


    اعتراف می کنم خسته شدم از بس که در پس خنده های

    تصنعی خود تنها با خاطرات لطیف و حریری سالها و

    ماه های گذشته نفس می کشم و لب از لب نمی گشایم!


    اعتراف می کنم دلم برای یک لحظه خندیدن بی ریا و

    پاک با سعید تنگ است! برای یک بار شوخی ناگهانی

    با مصطفی! برای یک لحظه خواندن «همه چی آرومه»

    از ته دل! برای یک بار قاطی کردن نسبت های فامیلی

    آرشام که این عمه اوست یا خاله! برای یک بار گفتن از

    سر استیصال و درماندگی که همینی که هست و بعد با

    خنده ای سرمستانه گفتن ابنکه این چرا شکلک نداره

    برای یک بار گفتن بفرمایید، برای یک بار با حوصله و

    با ریتم خوندن جدید ساز، برای یکبار از ته دل گفتن

    دیوونه ای به حسین، برای یک تریز از ته دل! برای

    یک هاهاهای واقعی! برای هزار و یک اتفاق دیگر

    تنگ است!

    تنگ تر از تنگ بلور! می فهمید!؟ می دانم که می فهمید!

    که دل همه مان تنگ است!


    فکر نکنید که غم هاتان را نمی فهمم که می فهمم؛ و می دانم

    که این غم ها و دردها تغییر کرده است! در نگاهتان دردها

    را خط به خط می خواندم و می خوانم اما دردهای آن هنگام

    کجا و این روزها کجا!؟


    گله نمی کنم که چرا اینگونه شده ایم -که رفیق غم ها و

    شادیهاتان با همم!- اما می ترسم -که حق بدهید که بترسم!-

    که در این رخوت و سنگینی باقی بمانیم. من که همیشه از

    ترس این قرن آهن و پولاد و از بیم این لاشگان بدکار

    کاسبکار و این آدمک های گوشتی دور و برم به انزوای

    زیبا و لطیف آن دالان دور افتاده در زبر آن کلاس های

    بی روح و بی احساس فیزیک و استاتیک و ... به اتاق

    409 می آوردم اکنون حق بدهید که بترسم!


    که بترسم که آخرین کورسوی امیدم نیز خاموش شود!

    کورسویی که در این سالهای تنهایی و غم و اندوهم تنها

    ملجا و پناهم بود! کورسویی که درعظمت نگاه مردمانش

    این حقیری و زبونی خود را فراموش می کردم

    و در کنارشان بزرگ می شدم و قد می کشیدم ...



    ای رفیق!

    بیا ...

    بیا تا نترسم من!

    نترسم از این اندوه پوچ این روزهایم!

    نترسم از اختلاط خون و اشک!

    نترسم از پک های سنگینی که بر لحظه های

    اکنونم می زنم!


    بیا بیا ...

    امضاء: ارادتمند صابر





    *. هذه شقشقه هدرت ...

    این تنها دردی بود که رفت ...

    *. عذر از بابت لحن سنگین و ناموزون

    *. اولین پستی است که برای خواندنش همه مخاطبان

    را خبر کردم و نشسته ام در انتظار بازخوردها ...

    *. ...


    *.منبع عکس


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

همینجوری - 10: گزارش عذابی به نام نمایشگاه ...


نمی خواستم از نمایشگاه بنویسم اما به اصرار یک دوست
می نویسم نمی خواستم بنویسم چون خیلی افتضاح بود!

قرارم با حسین 2.45 ایستگاهه مترو بهشتی بود من از
دانشگاه راه افتادم سوار مترو که شدم تو خط امام خمینی
ناخواسته از فشار جمعیت سوار مترو شدم، واقعا جمعیت
وحشتناکی بود! اونقدر شلوغ بود که در تمام مدت فکر
می کردم یک نفر داره لب تاپم رو (آقا آرشام) می دزده
اما نمی تونستم برگردم ببینم! القصه رسیدیم ...



خدا خیر بده مترو رو! جمعیت تو نمایشگاه که وحشتناک تر بود!
واقعا زیاد بود! تو عمومی ها که نتونستیم اولش بریم، رفتیم سراغ
بانک و بن کتاب دانشجویی با کلی خوشحالی و خر کیفی گرفتیم و
اومدیم! رفتیم اطلاع رسانی کتابامو بپرسیم، دو سه تاش که نبودن
یکیشم که تو غرفه کودک بود!
واقعا برام جالب بود که کتاب نشت نشای رضا امیرخانی رو باید تو
غرفه کودک و نوجوان اونم بغل چهارتا کتاب مثل «مامان من جیش
دارم!» و «خودم به دستشویی می روم» پیدا کنم !

و اما بن کتاب ...
آخه من نمی فهمم وقتی امکاناتم می خواید بدید چرا اینجوری
می کنید!
کارت بن کتاب دادن در نود درصد موارد کار نمی کرد! با هزار
نذر و نیاز و صلوات و ... از هر ده غرفه یکیش می تونست
کارتو راه بندازه!
نمی دونم اشکال از دستگاه ها بود یا من و حسین که هر جا
می رفتیم دستگاهش خراب می شد!

تو این هیری ویری هم یهو وایساده بودیم طرف هی کارت
می کشید یهو یکی اومد دست منو چرخوند و ساعتو دید و
رفت! نه اجازه ای نه تشکری ...

یک نکته قابل تامل هم دیدن کلی آشنا مخصوصا بچه های
دانشگاه بود ...

بگذریم از اینکه باد و طوفان شد و زودتر نمایشگاه رو
تعطیل کردن، در خبرها خوندم که گویا مشکل آفرین هم
بوده و چند جایی خراب شده ... نه به اون گرمای عصر
که آتیش می بارید نه به اون توفان شبش!





و اما در آخر
آخه برادر من! عزیز من!
شعار دینداری ات را بپذیرم یا نمازخانه نیم متری ات را!
عزیز من به جای شعار یه خورده شعور به خرج بدین ...
آخه برا بازدید روزانه 500 هزار نفر سر جمع 90 متر مربع
جا اونم تو فضای باز در نظر میگیرن برا نمازخانه!؟

و اما نکته بسیار مهم اینه که آخه اگه ما این همه کتاب خون تو
مملکت داریم نباید این هم مشکلات داشته باشیم، واقعا نمی دونم
چرا این همه نمایشگاه شلوغ بود!؟ یعنی همه برا خرید کتاب
اومده بودن!؟ نظر شما چیه!؟

یه عکس بدون شرح هم دارم:




























۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

چند بخشی: شعار + نگاهی به وسعت یک خانواده ...!


بخش اول:
لحظه ای تامل -10: فقط شعار تحویلمان می دهند ...


سال همت مضاعف و کار مضاعف


تمامی مدارس و دانشگاه های سراسر تهران
تعطیل شد!





*. نمای داخلی راهروی دانشگاه:
- راستی صابر همه ادارات و مدارس و دانشگاه ها
شنبه و یکشنبه تعطیل شد!
- مااااااااااااااا باسه چی؟
- من چمی دونم!


نمای داخلی، خانه، اخبار ساعت 9:
- در شهر تهران تنها مدارس در روز شنبه و یکشنبه
تعطیل می باشند!

نمای داخلی، خانه،زیر نویس شبکه خبر، ساعت 22:30:
- مدارس و دانشگاه های شهر تهران در روز شنبه
و یکشنبه تعطیل می باشد!

نمای داخلی دانشگاه، صبح:
- چی شد تعطیله !؟
- ....

تصمیم گیری تو مملکتمون شده هیئتی!
به کجا داریم میریم!؟

اعلام کردن به خاطر اجلاس جی 15 تعطیل شده
حالا اینکه این به اون چه ربطی داره به عهده مخاطبه ...

آخه تا کی شعار!؟ به خدا زورمون نکردن سال
نام گذاری کنیم ... بگذریم!


-----------------------------------------

بخش دوم:
در گذرگاه خاطره -9: برنامه ای به وسعت یک خانواده ....!


دیروز در دانشگاه برنامه ای داشتیم برای مهندسی فرهنگی به نام «جشن
برخورد خانوادگی». برنامه ای به همت همه اعضای دبیرخانه مهندسی
فرهنگی و خاصه سرکار خانوم آذرنوش -که همه بار جشن و استرس ها
رو دوششون بود-.
دید و بازدید اعضای یک خانواده که هم رو ندیده بودند!
در این پست چند بخشی نمیشه ادای دین کرد به مهندسی فرهنگی پس همین
چند کلمه فعلا بس!
فقط اینکه:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی ....


پست های مرتبط با این برنامه: اینجا و اینجا

-----------------------------------------

بخش سوم:
تیکه ها و سوتی ها -4: برخورد از نوع سوتی !


چیزی نمی نویسم که اگه بخوام بنویسم دنیایی سوتی و خاطره است که در
برنامه برخورد خانوادگی مرتکب شدیم؛ فقط برای ثبت در تاریخ تیتر وار
اشاره می کنم که قطعا مخاطبان خاص خاطراتو به یاد خواهند آورد:
- روبیک مار!
- خرید چکش و پول و فاکتور!
- پرورش فکری و خرید کادو و چندساله!
- پاساژ مهستان و نارنجک و قاب و ..
- گم شدن قاب و ....
- مالی و برآورد هزینه و ...
- کارت ویزیت و پرس
- ...

-----------------------------------------

ببخشید که طولانی شد

لطفا به تفکیک بخش ها نظر بدین

مخلص همه شما ...










۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دل نوشته - 8: بازیابی انرژی ...





وقتی در میان تن ها، تنها باشی ...

وقتی به هزار آدمک متحرک،
هزار لبخند ماسیده را تحویل می دهی

وقتی دلت گیر است و دلگیری ...

وقتی در میان این همه حس عجیب و غریب
-که نه به سنگینی لاشه تن روزمرگی است
و نه به سبکبالی خنده بی ریا!-
طاقتت طاق می شود، حوصله ات
کف می کند و لبریز می شود ...

آن وقت به خود می آیی و فکر می کنی
به این که شطرنج روزگار، شطّ رنج نیست !؟

آن وقت گاهی در میان این همه هجمه افکار پریشان
حالت از هر چه بودن است به هم می خورد
حتی از نفس کشیدن هم خسته می شوی ...



*. و در این میان نه می شود به نشئه های ناگهانی دل خوش کرد و نه به خماری
بعد تلخی شراب ... شراب ناب می خواهم، مر د افکن!
تنها دلگرمی این روزها دوستانم خاصه خودش است ...

*. از تمامی دوستان در این چند روزه که آن انرژی همیشگی رو
نداشتم عذرخواهی می کنم ... در حال بازیابی انرژی ام ...
جدا ببخشید!


*. طفلی به نام شادی دیری است گمشده است
باچشم های آبی براق، با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد، ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس، سوی دگر خزر

استاد شفیعی کدکنی

*. مثنوی معنوی دفتر دوم
...
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستیست آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو
و آنگهان خور خمر رحمت مست شو
زاری و گریه قوی سرمایه ایست
رحمت کلی قوی تر دایه ایست
...
چند وقتی است بعضی دغدغه هایم آن درد
همیشگی را ندارد ... کجایی درد !؟

*. ...




۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

لحظه ای تامل - 9:سر تعظیم در برابر حضرات دوست!





امروز روز جالبی بود و اتفاقات جالبی رخ داد!

طرح زدن روی دیوار، سر وقت اومدن استاد شبیه سازی، رفتن به فوتبال 

اونم مجانی (!) و خیلی حوادث دیگه اما یکی از این حادثه ها جدا عالی بود 

(به کسی نگیدا اینقدر عالی بود که بعدش گونه هام تر شد!) اونم این بود که 

دو تن از دوستان نزدیک سر کلاس با آرشام (لب تاپم!) شعری گفته بودند 

که اومدن و خوندن و من جدا حظ نفس بردم ...

 متن شعر در زیر اومده:





عمو خسرو آویژه*    هستش یه مرد ِ ویژه

مست و ملنگو شنگول    دوستاشو می زنه گول

یه یلیه تو میم فِ            گرچه خیلی ظریفه

ارادتش به دکتر               زیاده ولی با غر

گرچه خیلی ظریفه          دلش پاکو لطیفه

ولی گاهی با قیچی         می کنه کاره پوچی

دست آقای حمزه        خورده کلی بخیه

عمو حالا نادمه            واسه حمزه خادمه

وقتی درو می کوبی        با لحن مهربونی

می گه بفرمایین تو       خوش اومدی کوچولو

عمو به این باحالی       تو دانشگاه ندیدی

وقتی که غصه داره       که از چشاش می باره

بازم می خنده و باز        میخواد به روش نیاره

ولی عمو تو با ما         نمی مونی تو تنها

هواتونو ما داریم         .........................






*. همین دوستان بزرگوار از سر لطف منوعمو خسرو آویژه می نامند 

*. نمی دونین وقتی این شعر رو برام خوندن چجوری خر کیف شدم! 
(واقعا تنها واژه ای که مناسب دیدم خر کیف بود!)

*. غالبا شما هم فکرتون رفت به این سمت که اون چندتانقطه احتمالا 
فحشی چیزی بوده دیگه که حذف شده دیگه! برا منم همین چندتا نقطه 
رو خوندن!!!


*. جدا از این دو دوست بسیار تشکر می کنم! چند روز پیش می خواستم 
به مناسبت روز معلم برا تمامی دوستان دانشگاه و ... متنی بنویسم و 
روزشون رو (به این خاطر که مدتی در زیر سایه شون تلمذ می کنم و جدا
حلقه دوستان نزدیکم استادان منن) تبریک بگم که باز هم کم کاری کردم و 
نشد ... منتظر یه وقتم برا نوشتن درباره عظمت نگاهشون ...

*. این هم عکس همین حادثه دست مصطفی حمزه که در شعر آمده:
شرح ما وقع هم اینکه مصطفی دست منو گرفت پیچوند منم با قیچی
دستشو بریدم ... همین !


*. تایتل نوشته لحظه ای تامل است برا خودم!