پاییز فصل عجیبی است ژوزفین
«رنگ در رنگ و به هر رنگ هزارانش طیف»
باید در این چهار دیواری باشی و ببینی که تنهایی چه وسعت غریبی دارد
بنشینی تنها و از پنجره خیره شوی به خاکستری ابرهای وهم انگیز خیال
«حالا من و تو با هم در انقلاب قدم میزنیم و باران هم می بارد
باران تندتر می شود و ما هم میدوئیم به داخل قهوه چی
می نشینیم آن بالا به تماشای مردم که حالا زیر باران در هراس و سرعت می دوند»
نسیم خنکی می آید و تنت مور مور می شود و به خود می آیی و میبینی دم صبح است، خیال از سرت می پرد!
*. دیگری ها برای ژوزفین (+)
اولش خوشحال شدم که دیدار یار میسر شد ولی آخرش....تلخ بود...
پاسخحذفناشناسی که شاید برملا کند